ازدواج اجباری#1

Panis Panis Panis · 1402/05/23 13:46 · خواندن 4 دقیقه

:) 

.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

تازه از مدرسه تعطیل شده بودم تو راه خونه بودم سرکوچه با سارا خدافظی کردم خونه ی ما یکی از نقاط پایین شهر بود یه خونه ویلایی حیاط دار با دیدن bmw سفید رنگی که در خونه پارک شده بود تعجب کردم تو این محله هیچکی از این ماشینا نداشتم اونم ماشینی که جلوی خونه ما پارک شده باشه با تعجب رفتم تو خونه دو جفت کفش مردونه در خونه گذاشته بود در رو باز کردم ورفتم تو خونه ما طوری بود که پذیرایی و نشیمن یکی بود برای اینکه بری تو اتاقا باید ازونجا رد میشدی با کنجکاوی رفتم تو با دیدن دوتا پسر جوون که روی زمین نشسته بودن دیگه خیلی تعجب کردم با شک نگاشون کردمو سلام دادن اونام با شک جوابمو دادن سریع رفتمتو اتاقم و درو بستم باران کوچولوی من تو اتاق با لباسای مهدش خوابش برده بود اروم بوسیدمش و لباساش و طوری که بیدار نشه در اوردم لباسای خودمم عوض کردم و رفتم توی اشپزخونه بازم باید ازجلوی اون دوتا مرد رد میشدم این دفعه باباهم روبه روش نشسته بود به بابام سلام کردم که با مهربونی جوابمو داد رفتم تو اشپزخونه و بابا رو صدا زدم -بابا؟ -جانم؟ -میشه چندلحظه بیاین؟ -اره بابا اومد -جانم؟ -اینا کین بابا؟ یه اهی کشید که جیگرم خون شد -همون طلبکارامم دخترم الان دوهفته از مهلتی که بهم دادن گذشته اومدن پولشونو بگیرن با ناراحتی به بابا نگاه کردمو گفتم -حالا میخواین چیکار کنین؟؟ ++++ -نمیدونم دخترم -چیزی بردین بخورنن؟ -نه دخترم -پس شما برین من میارم بابا سرشو تکون داد و رفت پیش مهمونا منم براشوناب پرتغال گرفتم و همراه با شیرینی بردم براشون تا اشپزخونه اومدم بیرون دوتا چشم طوسی و دیدم که زل زده بود بهم و داشت براندازم میکرد اصلا از نگاهش خوشم نیومد مردیکه فکر کرده اومده لباس بخره با اخم صورتمو ازش برگردوندم و بهشون تعارف کردم بعدم بااجازه ای گفتم و رفتم تو اتاقم خونه ما دوتا اتاق خواب داشت که من و باران تو یه اتاق میخوابیدیم وبهراد و بهرام و بابام تویه اتاق مامانم وقتی باران به دنیا اومد سر زایمان طاقت نیاورد و واسه همیشه ترکمون کرد به عکس که روی میز مطالعم بود خیری شدم عکس خودمو بارانبود قیافم طوری بو که همه میگفتم خیلی جذاب و تو دل بروعم موهای قهوه ای روشن با چشمای خاکستری رنگ ؛ موهامم صاف بودو تا کمرم میرسید دماغم صاف بود و به صورتم میومد به نظر خودم تنها زیبایی که داشتم لبام بود لبای قلوه ای صورتی رنگ پوستم نه خیلی سفید بود نه زیاد سبزه ولی باران کاملا عکس من بود او دختری با چشایدرشت طوسی آبی با پوستی سفید بود و موهایی طلایی که همشون فر بود انگار نشستی با اتو همشو و فر ریز کردی همیشه عاشق موهاش بودم از بس رفته بودم تو انالیز خودم یادم رفت ساعت از دو گذشته اروم باران و بیدار کردم -ابجی خوشگله ی من بیدار نمیشه؟ تکونی به خودش داد و دوباره چشاش و بست -باران خانوم پاشو چشای نازتو باز کن از صبح تا حالا دلم واست یه ذره شده خانومی باران-خوابم میاد ابجی -بلند شو بلند شو ببینم -یکم دیگه بخوابم -نخیرم نمیشه بدو میخوایم ناهار بخوریم اگه نیای میدم غذاتو بهراد بخوره ها سریع از جاش بلند شد و گفت نه نه خودم میام خندیدمو دستشو گرفنمو بلندش کرد -بریم دست و صورتتو بشوریم اومدیم از اتاق بیرون ای بابا اینا چرا نمیرن باران و بردم دستشویی و دست و صورتشو شستم فرستادمش بیرون و خودمم ابی به صورتم زدم تا من اومدم بیرون اونام بلند شدن دم در واستاده بودم تاباهاشون خداحافظی کنم اون مرد قد بلنده که با نگاش داشت من و میخورد موقع خداحافظی همچین زل زد بهم و با یه لبخند چندشی ازم خداحافظی کرد که فقط تونستم با نفرت نگاش کنم.. .. ... 

 

 

 

عزیزانم اگر دوس دارید ادامشو بخونید لایک و کامنت بزارید راستگرایان عکس باران هم براتون آپلود میکنم:) 

 

 



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

خدافظ:)