داستان خیانت P9
وای درباره سلام ببخشید یک زود هست.
چون دلم می خواد زود این داستان تمام شود.
نه من از داستانم خیلی خوشم میاد ولی من دارم یک کارایی میکنم اگه می خواد بدونید به پرسید مشکلی دلم می خواد نابودش کنم خب بریم.
وقتی در برجک برج باز شد دونفر آمدن داخل اون تا آدرین و مرینت بودن.
من و مرینت اصلأ حواسمان نبود که خوابمون برده بود اصلاً نفهمیدم که توی بغل من خوابیده بود.
آدرین:بیدار شو ببینم اون دوست متر من هست.😡
بعد یک مشت محکم زد داخل صورتم.
من: آخ چت شده آدرین؟چرا میزنی
آدرین:تو با دوست دخترم چی کار میکردین ؟😡😡😡
من وقتی دیدم اون دو تا هم دیگه بوسیدن ازشون یک عکس داشتم.
برای همین اون نشونش دادم.
من:بفرما داداش جون وقتی داشتی با آرمیتا خانم خوش میگذروندی اصلاً به دوست دخترت اهمیت نمیدادی که.
آدرین:تو این عکس از کجا آوردی؟
من:من و مرینت همه چیز را با چشمامون دیدیم حالم ازت بهم می خوره از هر دو تاتون.
مرینت هم تازه بیدار شود بود.
آدرین:مرینت حالات خوبه؟ عشقم
بعد مرینت یک یک سیلی محکم بهش زد و گفت :دیگه به من نگو عشقم من با تو دیگه هیچ رابطهای ندارم این حرف آخرم هست
بعد من و مرینت باهم از برج خارج شدیم.
ببخشید کوتاه بود ولی قول میدم پارت بعدی تولانی باشه بای 👋