خیمه شب باز ♀️پارت 5

HARLEY HARLEY HARLEY · 1402/05/22 19:09 · خواندن 8 دقیقه

قرار بود فردا بدم ولی خب امروز دادم دیگه 😅...... برید ادامه مطلب

در قسمت قبل:

خونه ای که توش اقامت داشتیم قطعا جای بزرگ و رازالودی بود اما خونه فامیلی من نبود.

دختری که توی همون منطقه زندگی میکرد برای استقبال ما اومد و به این اشاره کرد مدت زمان زیادیه که هیچکس پاشو اینجا نذاشته. با این وجود مایه تعجبه چطور خونه ای که 10سال یا حتی بیشتر خالی بوده و سر تا سرش رو گردو خاک گرفته پر از مواد و تنقلات تازست؟!

بچه ها برای گرفتن شام بیرون رفتن و ماهم برای دور بودن از فضای خالی و تاریک وارد اتاقی شدیم که برای موندن من مناسب تر بود.

مرینت+گربه بامزه ای داری!

_اره اما.. چند وقته رفتارش عجیب شده!..

+همیشه ابنجوری یه گوشه میشینه؟!

_نه.. راستش.. از وقتی اومدیم اینجا همون گوشه نشسته و بهم زل زده.. نمیدونم باید چیکار کنم

مدتی ساکت موندیم و ساکونو بیشتر به جاسپر توجه کرد.. بعد از لحظه کوتاهی گفت_اما آدرین جان...

_هوم؟!

+فکر نمیکنم اون به تو زل زده باشه!

_چی؟!

+انگار.. به پشت سر تو زل زده!!

                               ✝️خیمه شب باز✝️

*مرینت*

همونطور که خونه عجیب بود کسایی که اینجا اومدن عجیب تر هم بودن. رفتارشون برای بار اول جالب و گرم بنظر میرسید. تعدادشون هم کم نبود.

وقتی ازم خواستن پیششون بمونم نمیخواستم قبول کنم.. به هر حال چطور برای بار اول میشه به کسی اعتماد کرد.. اما با تمام اینا خونمون نزدیک تر از ایناست. مشکلی پیش نمیاد.

توی شیکاگو هوا زودتر تاریک میشه و به روز پایان میده!

4 نفرشون که فکر نمیکنم اسماشون درست به خاطرم مونده باشه برای شام بیرون رفتن و منو پسری که هم سن خودم بنظر میرسید طبقه بالا رفتیم..

چشمای روشنی داشت و رنگ پریده و خسته بود. انگار که چندین ماهه نخوابیده

طول تمام مدت با هر قدمی که برمیداشتم لرزش زیادی توی بدنم جریان پیدا میکرد.. ورود به اتاقی که قرار بود تا برگشت دوستای آدرین جان بمونیم حتی لرزش رو بیشترم کرد.

جو خوبی نداشت.

مکالمه من و آدرین راجب شرایط عجیب گربش به نتیجه عجیب تری هم رسید...

آدرین _فکر.. نمیکنم اخه..

پشت سرشو نگاهی کرد و منم دقیقا همین کارو کردم.. چیزی مشکوک بنظر نمیرسید!

از روی تخت بلند شد و سعی کرد نزدیکش بشه.. جاسپر به سرعت عقب رفت و خودش رو به دیوار چسبوند.. من هیچوقت گربه نداشتم اما به وضوح معلوم بود ترسیده!

+عجیبه.. انگار حق باتوعه..

میخواستم جوابی بدم تا کمی مفید باشه.. اما.. درست اون لحظه شروع شد..

*آدرین*

این.. صدای چیه؟! انگار یک نفر داشت با سرعت طبقه بالا میدویید..

مرینت_چیزی شنیدی؟!

_اگر منظورت صدای گُم گُم از طبقه بالاست.. اره ‌شنیدم!

مرینت_مگه اینجا طبقه دیگه ایم داره؟!!.. فکر کردم فقط همین طبقست..!!!

درواقع..منم همین فکر رو میکردم!!!..

_مگه بالا پشت بوم نیست؟!

+من از کجا بدونم شما اینجا بودین!!!

_تو دقیقا نیم ساعت بعد اینکه ما اومدیم اومدی!

صداها بلند تر و واضح تر شد.. دقیقا بالای سرمون بود!

+ممکنه دوستات برگشته باشن؟!!

_اول از همه اونا وقتی بیان صداشون کل خونه رو برمیداره و قطعا میفهمیم. تازشم خیلی وقت نیست که رفتن درسته؟

فرصتی برای جواب نبود. هرچه صدای پا به ما نزدیک تر میشد سقف بالای سرمون میلرزید و چراغ سیم کشی شده کم نور رو تکون میداد..

بخاطر تکون خوردن سقف چراغ اویزون کم نور شده بود و دائم قطع و وصل میشد.. بعد از اون.. دیگه هیچ صدایی نیومد

+... صدایی میشنوی؟

_نه.. انگار دیگه تموم شد!

+نکنه دزد اومده؟!

_یه دزد با عقل سالم از یه خونه کهنه و عطیقه چی میخواد؟

سوالم منتظر هیچ پاسخی نبود.. هردو از اتاق خارج شدیم و با احتیاط دنبال راه پله میگشتیم.. هیچ راه پله ای وجود نداره.. همونطور که از بیرون هم بنظر میرسید این خونه تنها از 2 طبقه تشکیل شده!

_شاید از بیرون رفتن رو پشت بوم

+شاید.. اینجا هیچ راه پله ای نیست..

صدایی که توی پذیرایی ایجاد هردومون رو تا سر حد مرگ سکته داد.

+ما اومدیمم

لعنت بهتون!!!!.. هرچند خوشحالم دیگه توی همچین خونه ای فقط ما دونفر نیستیم!

آلیا_اصلا فاز هوا رو نمیفهمم وقتی میری تو خیابون عرق میکنی میای اینجا خر لرزه میزنی

نینو_من که نفهمیدم تو سرما میخوای یا گرما!

کارلوس_این خودشم نمیدونه!

آلیا_خیلی زشته به خواهر بزرگترتون بی احترامی میکنین!(آلیا سه ماه از این دوتا بزرگتره) 

کارلوس و نینو باهم_بیشین سرجات!

ایدن_اووووی فسقلیا!.. شیطونی که نکردین نه؟

_چرا دیگه خونه رو به اتیش کشیدیم.. چرا اینقدر دیر کردین؟!

ایدن نگاهی به ساعت مچیش انداخت و گفت_کمتر از نیم ساعت طول کشید با کدوم تشخیص میگی طول کشید..

منو مرینت نگاهی به هم انداختیم..از صورتش مشخص بود فقط من نیستم که زمان از دستش در رفته.. بی رحمانست اما از این موضوع خوشحال بودم..

چراغ توی اتاق هنوز تیک داشت و روشن خاموش میشد.

اگر کسی نبود تا اینارو باچشم ببینه راست راستی دیوونه میشدم

تمام سعیم رو کردم تا ترسی که مثل سوزن زیر پوستم بود میسوخت رو پنهون کنم.

_حالا شام چی گرفتین

کارلوس+مخلص شما پیتزا بروکلی

_تو خیلی وقتی از من کتک نخوردی نه؟!!

آلیا+پیتزا دیگه نداشت!

_غذای دیگع توی این دنیا وجود نداره؟!

ایدن_بخورید غرم نزنین.. لوکا کوش

_مگه.. با شما نیومد؟

آلیا+نه دیگه اونم با شما موند تو خونه

منو مرینت نگاهی به هم انداختیم و مطمئنم یک سوال تو ذهنمونه!

صدای اشنا از طبقه پایین اومد و هردوی ما روی نرده خم شدیم تا از وجود شخص مطمئن بشیم

لوکا+کی اومدین؟

_تو ازون وقتی کجا بودی؟!

+تو اتاقم.. چرا؟

صداش.. حالت عادی نداشت..انگار اصلا صدای خودش نیست!

_ن.. نه کاری نداشتم!

آلیا+پس منتظر چی هستین.. بیاین که پیتزا بروکلیمون سرد شد!

ایدن_مرینت جان تو هم بیا مطمئنا گشنه ای

مرینت_ه.. هاای!!..

با عجله از نرده ها پایین رفت.. اما من.. خب سر جام خشکم زده بود و سعی داشتم همه چیزو به ترتیب کنار هم بزارم.. اما نتیجه اصلا با عقل جور در نمیومد..

دوباره به اتاق نگاه کردم.. با اینکه سقف دیگه نمیلرزید و صدایی نمیومد اما چراغ محکم تر از قبل تکون میخورد و خاموش روشن میشد.. اگر روشن بمونه و 1 درصد بیوفته خونه با اتیش یکسان میشه..

رفتم داخل اتاق و دستم رو روی کلید برق گذاشتم..بالا پایین کردنش.. اصلا فایده ای نداشت... چراغ اویزون به هرحال تکون میخورد و خاموش روشن میشد..

روی زمین جاسپر نشسته بود و دوباره زل زده بود.. اما ترسیده بنظر نمیرسید.. این.. خوبه؟! .. چراغ هر بار که روشن میشد میتونستم صورتشو ببینم.. و هر بار که خاموش میشد... توی چشماش برق زیادی جمع میشد..

احساس لرز زیادی داشتم...انگار بدنم بهم میگفت تا حد امکان ازش دور شو.. عجیبه که نسبت به گربه خودم چنین حسی داشته باشم!

با سرعت از راه پله ها پایین رفتم.. وارد اشپزخونه شدم، بچه ها دور تا دور میز نشسته بودن و تیکه هارو تقسیم میکردن

کارلوس+کجا بودی؟

_خونه اقای شجاع!

کارلوس_عالی.. گفتی پیتزا بروکلی دوست نداری؟! حیف شد که.

_دست به سهمم بزنی سهمت میکنم میخورمت!

کارلوس+خیلی باهام نامهربون شدیا حواسم بهت هست!

_بخور غذاتو 😂

آلیا یه نگاه بهم کرد و گفت _گردنت چیشده؟!

_رد پنگالا رو میگی؟.. جاسپر چنگم زده!

لوکا_دستات مثل جنگ زده ها شده

ایدن_گربه نداری درک کنی

حق با اونا بود.. دستم و گردنم پر از رد های نازک و نامنظم بود.. به محض اینکه علامت های باریک رو دیدم... یاد یه چیزی افتادم.. باند دستم که چند روز پیش زخم شده بود رو باز کردم.. 3 رد چنگ روی ساعدم.. نه تنها هیچ تطابقی نداشت بلکه خیلی بزرگترم بود.. حالا که هیچ خونی نیست و زخما کاملا بستس میشه به راحتی سه چنگ بزرگ رو تشخیص داد..

سد بزرگی جلوی فکر کردنم رو گرفته بود. اینجا چخبر شده؟!!!

ذره ذره لقمه هارو توی دهنم میذاشتم و میجوییدم.. اما ذره ای از مزه رد نمیفهمیدم..نمیتونستم لذت ببرم.. حتی اشتهای چندانی نداشتم.. بقیه مشغول جروبحث بودن و من سعی داشتم یه جواب منطقی برای همه اینا پیدا کنم و مثل یک جرقه توی ذهنم فعال شد..

درسته.. اون نامه!

نامه ای که اون دختر بچه بهم داد!! سریع از جام بلند شدم و جیبامو چک کردم!.. کجا گذاشتمش!!!! ؟؟؟؟؟

نینو_چیزی شده؟!

_نامه...

ایدن_کدوم نامه؟!

_الان میام!!!!!

طبقه بالا!!!.. رفتم توی اتاق و دنبال کولم گشتم.. بی توجه به اینکه برق به طرز معجزه آسایی درست شده بود.. با اینکه مطمئنم خاموشش کردم!

اما الان مهم نیست.. زیپ کیفم رو دونه به دونه باز کردم و تمام محتویاتش رو بیرون ریختم

کجاستت؟؟!!!!

پیداش کردم!!!!... همون نامست!!.. بدون هیچ فکری بازش کردم

درست مثل نامه اول کهنه بود و اطرافش سوخته!

جوهر قرمز از کاغذ روی زمین میچکید.. چطوری خشک نشده؟!

"به نمایش خیمه شب بازی من خوش اومدین"

خیمه شب.. بازی؟!

نمایش؟!..

با صدای ایدن تمام سوالات از ذهنم خارج شد!_یا خداا این دیگه چه کوفتیه؟!!!!!!!! 

 

 

 

 

 

 

 

 

خب امیدوارم خوشتون اومده باشه 🙂❤

 

برای پارت بعدی 16 تا کامنت 💬🙂(فک نکنین زیاده پارت قبلی هفت تا کامنت بود با جواب های من شد چهارده تا 🙂) 

 

 

 

 

 

این خوشگله جاسپر هست 😍😍

 

اینم کارلوس هست 🙂

شخصیت و سرگرمی:  شیطون، عاشق خوندن کتاب های مصور، عاشق دیدن فیلم های ترسناک (مث منه😅)، عاشق خوردن، ه گ