Chosen against Ajo پارت 13

HARLEY HARLEY HARLEY · 1402/05/22 16:56 · خواندن 9 دقیقه

برید ادامه مطلب 🙂

آدرین: 

 

هوا کاملا تاریک شد!

معمولا شبا اتیش زیادی برای جذب نفرین های خطرناک روشن نمیکردیم و زیر نور ستاره ها بودیم.. ولی امشب که اهد پیوند خاصی بود همراه ستاره های بالای سرمون اتیش های زیادی روشن شدن!

اما تمام تمرکزم تنها روی حرفای مرینت بود!.. انگار برعکس برادرش چندان اهمیتی به ریاست و حکومت نمیداد.. اینجور که من شناختمش هدفش بیشتر دیدن جاهای مختلف اینجاست.. از قرار معلوم فقط ازادی میخواد!چندان تفاوتی باهم نداشتیم 

وقتی میخواستم از کنار اون تخته سنگ بلند بشم گفتم_یک برگزیده از همه مقامات قبیله بالا تره مگه نه؟

مادربزرگ به عصاش تکیه کرد.. باید زودتر از همه برای شروع مراسم میرفت!

+درسته.. چرا میپرسی؟

_میخواستم بدونم تا کجا میتونم برای براورده کردن یک ارزو پیشروی کنم

+مطمئنم تصمیمت درسته!

....

نمیتونستیم توی این مدت کم دوباره یک عالمه خونه بسازیم.. این کاملا مشخصه!.. ولی یک جای کوچیک ساختیم فقط برای دونفری که قصد ازدواج رو دارن!..

بقیه بیرون اون چادر کوچیک منتظر میشدن!

مامایکجا بودی تو؟

_با مادربزرگ صحبت میکردم!

مایک_باید سریع تر بریم سر مراسم..تو هم برگزیده ای پس باید توی چادر حاضر باشی! 

_باشه! 

رفتیم توی چادر.. بیرون از اینجا جمعیت چندانی نبود.. حداقل نه به اندازه قبل.. همین امروز به خصوص افراد زیادی رو از دست دادیم.. 

مرینت همراه اون شکارچی که حرفش رو میزد وارد شدن.. 

لباسای اون شکارچی مثل باقی مردا به نظر میرسید.. ولی مرینت.. لباساش با اینکه با ظرافت خاصی کار نشده بود ولی واقعا بهش میومد.. پرهای آبی بلند توی موهاش با چشماش یکی شده بودن.. 

ناراحت بود.. اما به زور هم که شده سعی میکرد لبخند بزنه! 

میدونم چه حسی داره!.. این که بخوای ازاد باشی و نتونی! 

دیگه سروصدایی نمیومد... بهم نگاه کردیم.. یک لبخند کوچیک زد و دوباره سرش رو پایین انداخت! 

یجورایی دلم به درد میاد وقتی توی این حالت کسی رو میبینم ! 

مادربزرگ عصاش رو روی زمین گذاشت و نخ ابریشم رو برداشت در حالی که داشت دور دست اون دوتا میپیچید تمام قانون هایی که اون مرد براش تعیین کرده بودو بلند بلند میخوند... 

اگر این پیوند تموم میشد بقول خود مرینت بجز این که سر جاش بشینه و بقیه رو نگاه کنه مجاز به کار دیگه ای نیست.. 

این روش بیشتر عصبیم می‌کرد تا اینکه ناراحتم کنه...به محض اینکه عصاش رو از روی زمین برداشت و میخواست روی نخ های ابریشم بزاره گفتم_صبر کن!! 

بازم کارام دست خودم نیست!! 

بازم یه احمق بیشتر نیستم

مایک_چیکار داری میکنی؟؟ 

_من اهد پیوند رو متوقف میکنم! 

رییس_چرا؟دلیلی برای اینکار هست؟ 

_آم.. من.. من تصمیم گرفتم... 

به مادربزرگ نگاه کردم.. لبخند میزد و سرشو به حالت تایید تکون داد!.. انگار میدونست توی ذهنم چی میگذره! 

_میخوام با مرینت اهد ببندم!.. یک برگزیده جایگاهی بالاتری از شکارچی داره دیگه درسته؟ 

رییس_اره خب معلومه...ولی...مطمئنی!

مرینت چشماش مثل جغد شده بود.. نمیدونم الان میخواد منو بکشه یانه؟ 😅

اون مرد هم حرفی نمیزد.. درواقع نمیتونست حرفی هم بزنه! 

توی این زمان جایگاه بر اساس قدرت همه چیز رو مشخص میکنه.. اگر یک فرد معمولی بودم احتمالا حتی اگر میگفتم صبر کنین بازم مراسم متوقف نمیشد..

از کاری که میکردم مطمئن بودم!..مگه ارزوی مرینت ازادی نبود؟.. خب.. من آرزوش رو براورده میکنم! 

میدونم دیوونگیه!.. حتی خودم اگر یکم بهش فکر کنم شاخ درمیارم..

_بله مطمئنم.. شما که مشکلی ندارین؟ 

رییس با لبخند گفت_مشکل؟.. چی بهتر از این که برگزیده همسر دخترم باشه... 

این کلمه رو نگو حس میکنم 30سال سنمه😐

شکارچی کنار وایستاد.. ابریشم از روی دستاشون برداشته شد.. 

هنوز روی لب هاش لبخند بود...انگار از عمد بهم گفت عجله نکنم و تا اخر شب صبر کنم.. 

مرینت و حتی بقیه کسایی که توی چادر حضور نداشتن توی شک بودن.. بگی نگی خودمم همینطور! 

مرینت_داری چیکار میکنی؟.. میدونی اینجوری خودت... 

_مرینت.. مگه نگفتی دوست داری ازادی داشته باشی.. خب.. ازین به بعد ازادی! 

مرینت_ولی اینجوری... چرا بخاطر من خودتو توی این مخمصه میندازی!!؟؟ 

_چون تو یک پرنده اسیر توی قفس هستی!.. وقتشه دیگه ازاد بشی! 

مادربزرگ_از این پیوند مطمئنی؟ 

_بله مطمئنم! 

وقتی این چیزارو بهش گفتم حس بهتری بهم دست داد.. برای اولین بار کاری کردم که با خواسته خودم باشه... 

+محدودیت هات رو بگو... 

_چیارو بگم؟؟؟

مرینت_قانون هایی که برای من تعیین میکنی! 

من_اها.. خب.. من هیچ قانونی برای اجرای این اهد نمیزارم..مرینت اجازه داره با هرکسی که میخواد صحبت کنه و هرجا که میخواد بره.. تصمیمات رو بطور کامل به عهده خودش میزارم! 

همون پیرمرده که قبلا خیلی به مرگ بنده اصرار داشت گفت_ولی اینجوری که نمیشه!!!! 

مرینت_خودتون این رسم رو تعیین کردین که زندگی با رسم تعیین شده بچرخه..! 

خیلی شیک بهشون فهموند تقصیر خودتونه😂👌🏻

دستامون رو روی هم گذاشتیم.. ابریشم رو دور دستامون پیچیدن.. 

مرینت_بازم نمیفهمم چرا اینکارو کردی! 

_خودمم نمیفهمم... 😂

مرینت_ای خدا تو ادم نمیشی! 

عصا رو روی دستامون گذاشتن.. ابریشم رو برداشتن و به همین سادگی تموم شد...

_تموم شد حالا بریم بخوابیم؟ 

مرینت_باید اسمم رو کامل بگی و بعدشم دوباره ذکر کنی برای زندگیم هیچ قانونی نمیزاری! 

_من چجوری اسم تورو بگم.. یه توماره برای خودشه!!! 

مرینت_خب من اول میگم تو تکرار کن!... مرینت هاناکو جوزفین چارلس دوپن چنگ... 

_همینی که گفت... من واسه زندگی قانون و محدودیتی تعیین نمیکنم! 

مرینت_گند زدی😂

_اسمت طولانیه!! همون مرینت میگفتم راحت تر نبود.. 

مرینت_ببینم کی یاد میگیری!! 

من_یکم دیگه گیر بدی بهم هرچی قانون بدونم رد سرت میریزم. 

مرینت_نمیتونی.. 😌ابریشم رو از روی دستمون برداشت پس دیگه نمیتونی چیزی برام تعیین کنی! 

_عه خب باش😂.. از این جا بریم بیرون همه چیز مثل قبله.. تنها چیزی که فرق میکنه اینه دیگه نگران این نیستی کی قراره ایندتو ازت بدزده.. 

مرینت_اره درسته.. بابتش ممنون! 

_منتظر جبرانش هستم😎

مرینت_وقتی بهت چیزی یاد ندادم میفهمی😏

چه بد تهدید میکنه😐

از چادر رفتیم بیرون.. در عین حال که تعجب جمعیت رو گرفته بود.. بازم چیزی از صدای دست و جیغ کمتر نشد.. 

انگار کسی هم با این اتفاق ناگهانی مشکل نداشت.. 

ولی خب هیچ جوره توی کت خودم نمیرفت😅

فقط به این خوش بودم که یه قسمت از بخش اموزشم رو درست تموم کردم! 

+تصمیمت عاقلانه بود.. 

_شاید اونقدر از سر بی عقلی کار کردم که درست بنظر میاد! 

+اینطوری فکر میکنی؟ 

_خب من یه ارزو رو براورده کردم.. حالا باید چیکار کنم؟ 

+از اینجا به بعدش ماجراتون رو خودتون رقم میزنین.. باید قبیله باد رو پیدا کنین (چرا شبیه آواتار شد😂... آب و باد و... 😂🤦🏻‍♀️) 

_قبیله چی رو؟؟؟ 

+به زودی خودت میفهمی.. فعلا برو بخواب.. طلوع خورشید همه راه میوفتن! 

چه عادت بدیه اینجوری ادمو کنجکاو میزاره خب.. باز دوباره این قبیله باد از کجا درومد؟؟؟ 

پشتمو به تخت سنگ تکیه دادم.. خوابم نمیبرد.. نمیدونم ساعت چنده.. اینجا ساعت نداره ولی حس میکنم سر شب باشه.. چون حتی یکذره هم خوابم نمیومد!. 

توی شهر معمولا ساختمونای بلند و چراغای خیابون نمیزاره اسمون رو ببینی..نمیتونم توصیف کنم تا چه حد سقف بالای سرم قشنگ بود! 

الان بقیه دارن چیکار میکنن؟؟.. لایلا.. هِنری.. 

اصلا متوجه نبودنم شدن؟؟.. بعضی وقتا با خودم میگم چرا اون روز رفتن به خونه رو انتخاب نکردم!! 

اما..حتی اگرم برمیگشتم خونه... یه روز به موزه میرم و تاریخچه نسل قبل از خودم رو میبینم.. و وقتی بفهمم مردمش چجوری نابود شدن.. به خودم میگم... "نه...تقصیر من که نبود.. من فقط اتفاقی رفتم اونجا.. سر نوشت باعث شد این بلا سرشون بیاد!".. "زمان منو برد اونجا و برم گردوند خونه" 

اصلا توی کتم نمیره!!.. اگر برمیگشتم و میدیدم.. اسکلت هایی که توی موزه از هزار سال پیش موندن.. حتی اگر اون شخص بر اثر مرگ طبیعی هم مرده باشه بازم خودم رو مقصر میدونم!!.. اونم وقتی با مردم اینجا آشنا شدم.. 

نمیتونم تا اخر زندگیم با عذاب وجدان زندگی کنم! 

پس حتی اگرم بمیرم.. بازم میخوام توی مسیر درستش مرده باشم! 

+بازم کار خودت رو کردی؟ 

همون صداست!!!.. لرزه به تنم افتاد.. 

حس میکردم پشتمه!!.. ولی جرعت اینو نداشتم رومو برگردونم! 

_بازم تویی!! 

+هوووم.... یعنی واست یک مزاحمم؟؟ 

_تو یک نفرینی درسته؟ 

+تو منو به چشم یک نفرین میبینی؟؟ 

_تااونجایی که من میدونم نفرین هارو معمولا نمیشه دید..مثل تو خودشون رو از چشم بقیه پنهون میکنن..

+منم یه "زمانی" جلوی چشم همه بودم... "ازادی" داشتم.. ازم سو استفاده کردن و حالا تبدیل به چیزی شدم که تو بهش میگی نفرین!! 

_خب.. پس.. خودت رو بهم نشون بده! 

_هنوز خیلی زوده یه روز میفهمی چرا اینطور شدم.. البته خودت طعم مرگ رو چندبار چشیدی مگه نه؟ 

_مرگ؟.. چه ربطی داره؟ 

+میفهمی!!.. اما از الان بهت بگم.. مسیری که پاتو توش میزاری اخرشم به سر خط برمیگرده.. حضور تو فایده ای براشون نداره! 

لرزش تنم ایستاد! 

دیگه صدایی نشنیدم.. 

_یه جواب درست... 

پشتمو کردم.. کسی نبود.. وقتی صداش رو میشنیدم باید برمیگشتم و میدیدمش... این سه یا چهارمین باری بود که باهام حرف میزنه.. مطمئنم بازم سروکلش پیدا میشه!! 

"مسیری که پاتو خوش میزاری اخرشم به سرخط برمیگرده.." 

چرا حس میکنم این حرفش یه ربطی به سفر فردامون داره؟ 

اونقدر همه چیز قاطی پاتیه که ذهنم واقعا قد نمیده همشو بفهمم... کوله رو از پشتم دراوردم.. نمیدونم چرا بدون هیچ دلیلی دلم واسه کیک تنگ شد!!!. 

اگر میدونستم قراره اینطوری بشه احتمالا خیلی چیزا عوض میشد.. نمیدونم.. فکر می‌کردم بارها به قتل رسیدن و تکرار شدن روزا از بدترین اتفاقای ممکنه که برای ادم بیوفته!

ولی انگار بدترش هم ممکن بود!!

از روز بعدش.. همه چیز بدتر از چیزی شد که الان هست.. نمیدونم تا کی میتونم وضعیت رو تحمل کنم

اینجا همه چی قشنگ بود.. اما دلتنگ بودم... میخوام برگردم خونه!

 

 

 

 

 

 

 

دیگه انگشتم شکست 😭

تا اینجا اومدی یه لایک و کامنت هم بده دل مارو شاد کن ❤💬🙂