Chosen against Ajo پارت 12

HARLEY HARLEY HARLEY · 1402/05/22 10:25 · خواندن 10 دقیقه

برید ادامه 🙂

آدرین: 

 

دیگه صدای پرنده ها نیومد..

چشمامو کمی باز کردم تا از اروم بودنشون مطمئن بشم

تمام کسایی که چشماشون باز بوده مردن.. حتی پرنده هاهم همینطور!!!

3تا جوجه مرغ عشق خیلی کوچیک زنده موندن... اگر میتونن حضور نفرین هارو حس کنن پس هم ما به اونا احتیاج داریم و هم اونا به ما

وقتی مورد حمله قرار میگیریم نمیشه فکر کرد..انگار بدنت ناخودآگاه به سمت مرگ قدم برمیداشت..

از جمعیت 50یا60نفره فقط و فقط 30 نفر مونده بودن.. 

حالا میفهمم شخصیت اصلی یک فیلم ترسناک چقدر بدبخته که باید فقط مرگ دیگران رو ببینه و وحشتناک ترین صحنه هارو تجربه کنه!

طی 2ساعت با کمک همه تونستیم افرادی که مرده بودن دفن کنیم..

_دیگه داره دیر میشه! 

مادربزرگ بود.. همه همینجوری صداش میکنن.. ولی اینکه چرا فقط با من صحبت میکنه یخورده عجیبه! 

_منظورتون نفرین هاست؟ 

_اون داره قویتر میشه.. باید سریع تر اماده بشی! 

_اماده بشم که چیکار کنم؟ 

+که یکی از ما بشی!! 

منظورش رو فهمیدم.. میخواست که منم مثل خودشون یک ماورا بشم.. ولی اینکه ممکنه یا نه رو فقط خدا میدونه و بس! 

_باید از کجا شروع کنم؟ 

_قبل از اینکه ازت بخوام کاری رو انجام بدی یه درخواستی داشتم.. بنظرت میتونی انجامش بدی؟ 

من_خب.. همه تلاشم میکنم... باید چیکار کنم..

_ازت میخوام 1 ارزو رو تا اخر امشب براورده کنی.. خوب به اینکه ارزوی کیه دقت کن!.. عجله هم نیست تا اخر شب وقت داری! 

ارزو براورده کنم ؟؟.. این الان یجور تمرینه؟ 

این برای تمرین یخورده غیر منطقی تر از سیب چیدن بودا! 

همون سه تا جوجه رو توی جعبه کوچیکی که خیلی شانسی با خودم اوردم گذاشتم.. نمیتونستم توی قفس بزارمشون چون اگر اون موجود رو میدیدن.. احتمالا دیگه بقیمون هم باید غزل خداحافظی رو بخونیم!

نفرین عجیبی بود.. نامرئی و بی سروصدا بودنش کار رو واقعا سخت میکرد

مرینت_اونا چین؟ 

من_همون جوجه هایی که زنده موندن.. 

مرینت_کار دیگه تموم شده..هوا هم داره روشن میشه باید راه بیوفتیم.. 

_تو برای اینکه اموزش ببینی ارزو براورده کردی؟ 

مرینت_ارزو؟.. نه فکر نکنم.. از وقتی یادم میاد دارم اموزش میبینم

_اها.. 

مرینت_چرا پرسیدی؟

_همینجوری! 

با جمعیت کوچیکی که بیشتر شبیه دانش اموزای یک اردو تفریحی ولی اجباری بودن راه افتادیم.. 

خودمون هم نمیدونستیم کجا میریم... اینجا با نقشه های جغرافیا ما خیلی فرق داره..

همینجوری بی هدف راه میریم تا یک جایی برای زندگی پیدا کنیم.. 

_مایک یه سوال بپرسم.. 

_اره بپرس... 

_ارزوت چیه... مهم ترین ارزویی که داری؟ 

مایک_خب.. دوست دارم زودتر جای پدرم رو بگیرم و رهبر خوبی باشم.. 

خب فکر نکنم بتونم کاری در این مورد انجام بدم 

نه میتونم زودتر بزرگش کنم نه اینکه بهش ریاست یاد بدم یکی باید به خودم یاد بده!!!! 

+دنبالم بیا.. اینجام! 

صدا... دوباره همون صداست! 

مثل صدای یک زنه جوونه.. 

توی این جمعیت عقب ترین جایی که میشد ایستاده بودم برای همین دید بیشتری به اطرافم داشتم..

صدا از کجا میاد؟ 

مایک_دنبال کسی میگردی؟ 

_یکی همین الان صدام زد! 

مایک_نه صدا نزد.. چون کلا کسی نمیتونه اسمت رو تلفظ کنه😂

_به حرفشون گوش نکن بیا اینجا آدرین!! 

_نه نه ببین هنوزم داره حرف میزنه!! 

مایک _تو... حالت خوبه؟ 

صدای پرنده ها شروع شد... نفرین نزدیکه! 

مایک_نفرین؟؟؟؟ 

من_نمیدونم.. حالت جیک جیک کردنشون با قبل فرق میکنه! 

مایک_من میرم به مرینت بگم صدای اینا درومده اماده باشه! 

_چرا؟.. مگه تو ماورایی نیستی؟ 

مایک_ن.. نه خب.. من قدرت خاصی ندارم! 

_فکر میکردم باید اموزش ببینی.. 

مایک_فقط برای فعال کردن قدرت درونت اموزش میبینی.. بعدشم من نمیخوام اخرش یه نفرین تسخیرم کنه و بعدم توسیط یه ماورای دیگه تطهیر داده بشم! 

_چی چی؟؟؟ 

مایک_هیچی من اصن چیزی نگفتم عه نگا مرینت اونجاست! 

و پا به فرار گذاشت! 

نفرین تسخیر کنه؟.. یعنی چی؟

بی شک خیلی چیزها هنوز از چشمم پنهونه! 

ولی بالاخره باید بفهمم!! 

جوجه ها ساکت نمیشن!.. یه ذره گندم تازه از توی جیبم دروردم و براشون ریختم.. گشنشون بوده.. خبری از نفرین نیست! 

_میخوای برگردی خونه؟ 

دوباره همون صدا!!.. ولی اینبار خیلی نزدیک تر بنظر میرسه! 

درحالی که جعبه سفید جوجه هارو توی دوتا دستام گرفته بودم، ایستادم و دور خودم میچرخیدم!! 

-تو کی هستی؟ 

_دوست داری کی باشم!؟.. کسی هستم که میخواد بهت کمک کنه.. 

_کمک کنه؟.. 

_. نمیتونم بزارم اینقدر راحت قربانیت کنن!.. درست مثل کاری که با من کردن!! 

_کی؟منو قربانی کنن؟؟.. 

+هوووم..پسر بیچاره پس هیچی بهت نگفتن مگه نه؟ البته که نمیگن

_اصلا نمیفهمم چی میگی.. منظورت چیه میشه واضح بگی؟ 

+فکر میکنی اون پیرزن چرا از همون اولشم نجاتت داد؟ 

_خب.. نمیدونم! 

_فکر کردی یه اتفاقه که الان اینجایی؟ 

_نمیدونم! 

+اونا واقعا تورو توی دهکده کوچیک خودشون راه دادن؟.. همین دو روز پیش میخواستن دارت بزنن!.. و بهت میگفتن فرستاده شیطان و حالا دارن به چشم یک برگزیده و نجات دهنده بهت نگاه می‌کنن!!؟ 

نمیدونم صدای کی بود.. دیده نمیشد!..ولی حرفاش بدجور ذهنم رو درگیر کرد! انگار سوالات بی جواب خودم بود

_نیت بدی نداره!.. مطمئنم! 

+اوه جدی؟.. بزار حدس بزنم.. بهت گفتن میخوان بهت اموزش بدن تا با پای خودت بری توی دام مرگ!.. به هر حال نیت بدی ندارن.. 

حرفای مایک توی ذهنم تکرار شد:نه نمیخوام یک ماورایی بشم تا اخرش توسط یک نفرین تسخیر بشم و یک ماورای دیگه بیادو تطهیرم بده!! 

صدای جوجه ها از هر لحظه ای بلندتر شد.. 

همون صدا باحالت بچگانه و پر از بغض گفت:منم شبیه تو بودم... گولم زدن!! 

_آدرین؟؟؟ 

صدای جوجه ها قطع شد.. درشون رو باز کردم تا مطمئن بشم نمردن!.. نه چیزیشون نیست! 

مرینت_کجایی ؟؟! میدونی چقدر عقب افتادی؟؟ 

_م.. آ.. من!!... 

مرینت_خوبی؟ 

_آآره!! آره خوبم.. 

مرینت_با کسی حرف میزدی؟ 

_نه نه.. داشتم با این مرغ عشقا حرف میزدم! 

مرینت_عه.. خوبه!.. بیا بریم همه اونجا وایستادن! 

_چرا من باید ماورا بشم؟ 

چرا این سوالو پرسیدم... اونم خیلی تعجب کرد! 

مرینت_خب.. برای محافظت از مردممون! 

_مردممون؟.. 

مرینت_آدرین تو دیگه رسماً عضو قبیله ما شدی! 

همونطور که سرم پایین بود گفتم_و این محافظت به چه قیمتی تموم میشه؟ 

مرینت_چرا این سوالارو میکنی؟ 

من_هیچی فقط.. یه لحظه کنجکاو شدم!..

ولی چرا کسی حاضر نیست بهشون جواب بده؟! 

راه افتادیم .. درحالی که راه میرفتم به حرفای اون زن فکر میکردم! 

نمیتونم از ذهنم بیرونش کنم... خیلی ذهنم رو درگیر خودش کرده!

میتونم خودم رو با این قانع کنم که توهم محض بود چون من هیچکس رو اونجا ندیدم.. فقط صدا بود! 

ولی حرفای مایک بد ازارم میداد.. چرا داشتن ازم مخفی میکردن؟؟؟

مرینت_اها راستی.. 

_چیشدع؟

مرینت_خب.. امشب قراره جشن بگیریم

 

من_جشن؟.. برای اینکه زنده موندیم؟

مرینت_چجوری بگم.. امشب اهد پیوند داریم! 

_عه چقدر خوب!.. اهد پیوند کی هست؟ 

مرینت_خب.. من! 

_داری ازدواج میکنی؟

 

مرینت_خواسته پدرم بود!.. امروز 17سالم شد.. و دیگه نیازی نیست بیشتر از این صبر کنه! 

من_فکر میکردم تا 18سالگیت باید صبر کنی!! 

مرینت_خب.. وقتی میگم تا18سالگیت میتونی 1سال قبلش رو هم حساب کنی!.. 

_و کسی که باهاش اهد میبندی... ؟

مرینت_احتمالا بدترین کسیه که میتونه زندگیمو خراب کنه! 

_از چه لحاظ؟ 

مرینت_قانوناش.. همه چیز رو برام ممنوع کرده! 

_منظورت صحبت کردن و..... 

مرینت_همه چیز .. درواقع باید روی یک صندلی بشینم نه باکسی حرف بزنم و نه تا وقتی از وظایفش برمیگرده چیزی بخورم! 

_خیلی مسخرست که!!!.. باز خداروشکر با زنا میتونی حرف بزنی! 

مرینت_نه.. با زنا هم نمیتونم.. فقط پدرم و خودش! 

_خب.. تو قبول کردی باهاش اهد ببندی؟.

مرینت_مهم نیست من میخوام اهد ببندم یا نه...مهم اینه اون و پدرم بخوان!.. 

_فکر کردم ازادیت برات از هرچیزی مهم تره! 

مرینت_هنوزم هست!.. ولی این ارزوم رو باید بزارم تو خاک و باخودم زنده به گور کنم!.. هرکسی مقام بلند مرتبه تری توی قبیله داشته باشه میتونه اهد پیوند رو به نفع خودش تموم کنه! 

_یعنی چی؟ 

مرینت _با اهد پیوندا که اشنا شدی.. بیا فرض کنیم یک مرد کشاورز بیاد و بخواد باکسی اهد ببنده.. اگر قبل از اینکه ابریشم رو ببرن یکی مثل شکارچی که مرتبه بالاتری از کشاورز داره بیاد و بگه اون میخواد با اون زن اهد ببنده کشاورز نمیتونه مخالفت کنه

_پس قبل از بریدن ابریشم هیچ اهدی وجود نداره! 

مرینت_دقیقا.. 

_حالا چرا اینقدر عجله دارن؟ 

مرینت_ ممکنه ما راهمونو از بقیه جدا کنیم.. برای اینکه هم تو اموزش ببینی و هم بتونیم به کارای عقب مونده برسیم.. ولی یکی باید ازم محافظت کنه.. برای همین قراره امشب تمومش کنم

_که اینطور... 

خودش که چندان راضی بنظر نمیرسید.. وقتی این حرفو بهم گفت انگار داشت توی عمیق ترین اقیانوس غرق میشد

به بقیه رسیدیم.. همه برای خودشون بند بساط پهن کرده بودن.. 

منم یه گوشه نشستم... جوجه ها دیگه صداشون در نیومد.. 

+انگار امروز مشغول بودی... 

مادربزرگ بود؟.. یجورایی ذهنم اونقدر پر از حرف بود که نمیتونستم بازم همون حس ارامش روازش بگیرم.. 

_مشغول؟ 

+ذهنت پر از بی ارومی هاست

_ذهن خوانی میتونین بکنین؟ 

_نه.. از نگاهت معلومه! 

هیچی نگفتم.. دست خودم نیستم.. فقط نمیدونم باید چی رو باور کنم!!! 

+چطور پیش رفت؟ 

_ارزو؟.. نمیدونم.. تاحالا شخص خاصی تو ذهنم نبوده!.. چرا ازم میخواین که ماورا بشم؟.. مگه ماورایی ها از پاک دل ترینا نیستن؟ 

+چرا هستن.. برای همین تو هم باید جزوشون باشی

_بقول مرینت اصلا چرا باید کسی که هزار سال از اینده اومده و معلوم نیست زندگیش از چه راهی میگذشته برگزیده است؟ 

+برای منم عجیبه! 

_مگه شما کسی نبودی که منو انتخاب کردی؟ 

+خب..اولش فقط به این نگاه میکردم که سنت کمه!.. ولی بعدش فهمیدم انتخاب درستی کردم!

دیگه نمیتونستم بیشتر از این توی دلم نگه دارم!

_انتخابتون درست بود؟.. که اخرش توسط یه نفرین تسخیر بشم؟

+اینارو مایک گفته مگه نه؟

_دیگه.....

+اون قلب پاکی نداره.. چندبار تاحالا بخاطر تشنگی ریاست روی قبیله سعی کرده پدر خودش رو بکشه.. اگر ماورایی بشه صد در صد تسخیر میشه.. چون نفرینا میتونن به راحتی ازش تغذیه کنن!

_بکشه؟

_اره.. ولی وقتی نفرین ها جذب تو شدن با اون حال بازم زنده موندی.. اون نفرین ضعیفی نبود ولی تو به راحتی از وجودت پاکشون کردی.. این معنی رو نمیده که اونقدر دلت پاک هست که نفرینا جذبت نشدن؟

حرفاش.. با اینکه بازم مثل یک مه گم شده بودن ولی برام از حقیقت واضح تر بود!

+میدونم گاهی ذهنت درگیر میشه.. کاملا حق داری..من تورو انتخاب نکردم که برای محافظت از مردم بمیری.. انتخابت کردم چون میدونم حاضری بخاطر بقیه از جون و دلت مایه بزاری! 

نمیدونم تعریف زیادی بود یا نه!.. 

با لحن ارومی گفتم_شرمنده اون حرفارو زدم! 

دلیل از این واضح تر برام وجود نداشت! 

بیخود ذهنم رو درگیر کردم.. حرف زدن با اون باعث استرسم نمیشد! 

_ولی.. من هنوزم باید یک ارزو رو براورده کنم! 

+بنظرم امشب شب خوبی برای براورده کردن یک ارزوئه!..

 

 

 

 

 

 

ممنون که وقتتون رو برای خوندن رمانم صرف کردید🙂❤🫶🏻

 

 

اگر لایک و کامنت ها تا امشب به ده تا برسه امروز پارت بعد رو میدم🙂