داستان خیانت P8
سلام ، سلام ببخشید مجبور شدم پستام درست و پارت ۷ هم یک تغییر کوچک دادم آدرین نقشه نداره باشه.
خب بریم.
من داشتم داخل دفترچه خاطرات مینوشتم: شیش ماه که من و آرمیتا توی رابطه هستیم.
ما امروز صبح رفتیم قدم بزنیم رفتیم کافه.
پایان خاطرات امروز.
آدرین صدام زد:ایدن یاد نره کارت دعوت ها را بفرستی.
من:نه یاد نرفته.
آدرین:خوبه خب بیا کمک کن تا درخت تزیین کنیم.
من:باشه.
شب کریس مس:
من باورم نمی شد خیلی زود شب شد مهمان ها زود رسیدن.
آدرین:ایدن من آرمیتا و مرینت نمی بینم؟نکنه اون دعوت نکردی؟
من:من چرا باید شب کریس مس خراب کنم یک دقت کن اون ها اونجاست ای وا.
آدرین:چی شده
من:اونجا را نگاه کن مرینت داره با یک پسره خوشتیپ
میاد اینجا
آدرین:چی😦😦
من:شوخی کردم کسی کنارش نیست😆😆
باید قیافت میدیدی.
آدرین:نمک نریز نمک دون.
وقتی همه دور میز جمع شدن شروع کردیم به غذا خوردن من برای آرمیتا یک انگشتر گرفته بودم که امشب به اون بدم.
وقتی غذا خوردن تموم شد همه رفتن باهم حرف بزن من از فرصت استفاده کردم و رفتم که انگشتر به آرمیتا بدم.
بعد از اتاق من و آدرین صدا بیرون آمد رفتم از لایه در نگاه کردم آرمیتا و آدرین دارن باهم حرف میزنند.
فال گوش وایسادم بشنوم چی می کنم.
آرمیتا:به فرما آدرین این هم دفترچه خاطرات مرینت ببین توش چی نوشته.
آدرین: ممنونم آرمیتا.
دفترچه خاطرات من از آدرین متنفرم من فقط برای پولی که داره اونو میخوام.
بعد آدرین دفترچه پرت کرد اون ور و همینطور دادش گریه می کرد و می گفت:پس این طور بوده اون برای پول دوست داره.پس هیچ کس من برای خودم بودم دوست نداره
آرمیتا:آدرین جون من تو را برای خودت بودن دوست دارم من از ایدن متنفرم فقط میخواستم به تو این بگم که مرینت تو را دوست نداره.
آدرین:پس تو ایدن دوست نداری
آرمیتا:نه اون پسره کی یک پسره خیلی زشت
آدرین:پس تو کی دوست داری.
آرمیتا:من تو دوست دارم از ده وجود.
بعد آدرین دستش گرفت و اونو بوسید.
من درحالی که داشتم گریه میکردم اون را نگاه میکردم.
اصلاً بدون اینکه چیزی بر دارم از خونه فرار کردم.
پنچ ساعت بعد:
من درحالی که داخل اتاقک برج بودم گریه میکردم یاد خاطرات من و آرمیتا که می افتادم می خواستم خودم بکشم.
بعد رفتم بیرون پایین که نگاه کردم خواستم خودم بندازم
یک صدایی شنیدم اون صدای گریه بود.
رفتم جلو و دیدم مرینت که داره همش عکس خودش و آدرین پاره می کنه.
مرینت:پسره عوضی من ول کردی رفتی با خواهرم امید وارم بمیرید هر دو تون.
من دستش گرفتم بلندش کردم بردمش داخل اتاقک.
من:مرینت حالات خوبه.
مرینت:نه دلم میخواد بمیرم از این زندگی متنفرم تو نمی دونی داداش با من چی کار کرد.
من:من خوب میدونم اون دیگه داداش من نیست دشمن من آرمیتا دیگه دوست دختره من نیست یک عوضی.
مرینت:من خوب حالت درک میکنم.
من:مرینت من دیدم اون ها هم بوسیدن.
وقتی حرف زدم هر دو تای ما شروع کردیم به گریه کردن.
بعد من دست مرینت گرفتم گفتم:مرینت بسه کافیه ما از اون ها انتقام می گیریم ولی الان نمی تونیم برگردیم اون بیرون توفان بزار فردا.
مرینت:باشه
بعد خواب مون برد.
ساعت ۸ صبح
این دو تا کجا رفتن بیا بریم اتاقک برج ببینیم بعد دو نفر وارد شدن اون ها ...
خب خوب جایی تمام کردم بای بای👋