یادداشت های روزانه موسیو آگراست

SΔLIN SΔLIN SΔLIN · 1402/05/22 02:24 · خواندن 5 دقیقه

پارت آخر

{ ... میتونستم صداشو بشنوم، میتونستم بوشو حس کنم، اما نمیدیدمش، مه جلوی چشمامو گرفته بود، ولی با کلی سعی و تلاش، در نهایت دیدم که داره به سمت افق قدم میزنه، به سمتش دویدم و فریاد زدم:« امیلی!» 

اون برگشت و با لبخند به من نگاه کرد، به سمتم اومد، و ما دست های همدیگه رو گرفتیم؛ من نتونستم جلوی خودم رو بگیرم، دونه های درشت و شفاف اشک به آرومی از چشمام جاری شد.

اون به من گفت:« گابریل، خیلی دلم برات تنگ شده!» من به چشمای سبزش _ که انگار هیچ انتهایی نداشت _ خیره شدم، گفتم:« امیلی... همه چیز تموم شد، من موفق شدم...» ، میخواستم در آغوش بگیرمش ولی یکدفعه... }

 

  ____ پایان یادداشت های روزانه موسیو آگراست _____

 

«دکتر لاروشفوکو» دفترچه یادداشت را بست. عینکش را برداشت و چشمان خسته اش را نرمش داد. تلفن را برداشت و شماره ای را گرفت و گفت:« سلام، من با شرکت آگراست تماس گرفتم، درسته؟ 

من دکتر لاروشفوکو هستم، روانشناس بالینی، با آقای آدرین آگراست کار داشتم، بله بهشون بگید که در اولین فرصت تشریف بیارن مطب من، باید مطالبی رو در مورد پدرشون بگم، ممنون...» 

بعد از حدود دو ساعت، مردی موطلایی با کت و شلواری سرمه ای وارد مطب شد و با دکتر لاروشفوکو دست داد، سپس پرسید:« دکتر، حال پدرم چطوره؟» 

دکتر گفت:« آقای آدرین، متاسفانه باید بگم حال ایشون اصلاً بهبود نداشته، وضعیت ذهنیشون فقط بد تر شده، امروز سومین دفترچه یادداشتشون رو تموم کردم، و باید بگم دوباره فقط یک مشت داستان تخیلی در مورد خودش، شما و مادر مرحومتون نوشته...» 

آدرین روی صندلی چرمی مطب نشست، چهره اش در هم کشیده بود، با ناراحتی فراوان از دکتر پرسید:« چرا دکتر؟ چرا پدرم حاظر نیست واقعیتو بپذیره؟ چرا مدام خیال بافی میکنه؟ مشکل پدرم چیه؟»

دکتر لاروشفوکو با آرامش پشت میزش نشست و شروع کرد به توضیح دادن:« پدر شما همیشه به خاطر کارشون و مسائلی که در زندگی براشون پیش اومده، تحت فشار ذهنی بوده، و همین فشار های ذهنی زمینه ابتلا به بیماری های روانی رو در ایشون به وجود آورده.

بعد از تصادف و مرگ مادرتون، پدر شما به قدری ناراحت و متأثر میشه که نمیتونه حقیقت رو بپذیره، و به همین خاطر ذهنش شروع می‌کنه به تحریف و دستکاری حقیقت. به مرور پدرتون اول مبتلا به پارانویا، سپس مبتلا به اختلال تجزیه هویت، و نهایتاً مبتلا به اسکیزوفرنی میشه و کاملاً ذهنش از دنیای واقعی جدا میشه.

پدرتون فکر می‌کنه که قدرت های جادویی داره، و فکر می‌کنه که این قدرت ها رو از یک سنجاق سینه جادویی به نام «معجزه‌گر هاکماث» میگیره. 

اون فکر می‌کنه که شما و نامزدتون، خانم دوپن چنگ، دشمنش هستید و از معجزه‌گر های مخصوص به خودتون استفاده میکنید تا جلوی اونو بگیرید.

متاسفانه باید بگم که اون برای تمام اتفاقات دنیای واقعی، توجیهی درست کرده و اونو داخل داستانش قرار داده، مثلاً چند وقت پیش که کنترل خودش رو از دست داده بود و به کارمند شما، خانم ناتالی سانکور تجاوز کرده بود، این موضوع رو به گردن یکی از شخصیت های خیالی داستان خودش انداخته بود، اسم اون شخصیت رو هم گذاشته بود «گابریل منحرف»، به همین ترتیب به طور کلی از واقعیت جدا شده...» 

آدرین پرسید:« میتونم ببینمش؟ خیلی دلم براش تنگ شده.» 

دکتر گفت:« البته. دنبال من بیاین.» 

دکتر لاروشفوکو، آدرین را به ساختمان بیمارستان اعصاب و روان برد. جایی که پدرش _ گابریل آگراست بزرگ _ در آنجا بستری بود. 

دکتر، آدرین را به راهروی سرد و بی‌روح آسایشگاه برد و او را از میان سلول های بیماران دیگر عبور داد. آنها به آخرین سلول رسیدند. سلول شماره ۳۱ .

دکتر لاروشفوکو دریچه روی در سلول را به آرامی کنار کشید و به آدرین گفت:« میتونید از اینجا اونو ببینید.»

آدرین از میان دریچه به پدرش نگاه کرد. گابریل آگراست، وسط سلولش نشسته بود و از پنجره سلولش، آسمان را نظاره میکرد. مو هایش تماماً سپید شده بود. چین و چروکهای صورتش هم عمیق تر شده بود. و به قدری لاغر شده بود که لباس سفید آسایشگاه به تنش گشاد می‌آمد...

...اشک در چشمان آدرین حلقه زد. نمی‌توانست وضعیت پدرش را ببیند. خود را کنار کشید و در سکوت گریه کرد.

دکتر لاروشفوکو آهسته به آدرین گفت:« لطفاً شما کنار بایستید، نمیخوام متوجه حضور شما بشه...» سپس خطاب به گابریل گفت:« سلام موسیو آگراست! امروز حالتون چطوره؟» 

گابریل برخواست و به سمت در سلول آمد، لبخندی زد و به دکتر لاروشفوکو گفت:« از وقتی معجزه‌گر های دختر کفشدوزکی و گربه سیاه رو بدست آوردم، حالم بی نظیره...» سپس به کنج خالی سلول نگاه کرد و گفت:« مگه نه امیلی؟» 

دکتر لاروشفوکو دریچه روی در را با ناامیدی بست و به آدرین گفت:« متاسفانه کاملاً در ذهن خودش غرق شده. فکر می‌کنه مادرتون الان در کنارشه!...» لحظه‌ای مکث کرد و سپس گفت:« من تمام روش های درمانی نرم رو روی ایشون امتحان کردم، ولی بیماری پدرتون خیلی پیشرفته تر از این حرف هاست، ایشون باید تحت دارو درمانی قرار بگیرن، یا حتی شاید درمان های سخت تر...» 

آدرین اشک های خود را پاک کرد و گفت:« هر طور شما صلاح میدونید آقای دکتر. لطفاً پدرمو درمان کنید... نجاتش بدید!... اونو به دنیای واقعی برگردونید...» سپس هر دو از آسایشگاه روانی خارج شدند، اما...

 

... گابریل آگراست همچنان وسط سلول خود نشسته بود و از پنجره سلول آسمان را نگاه میکرد.

 

«پایان»