رمان UNKNOWN پارت نمیدونم چندم😅

Witch Witch Witch · 1402/05/21 21:58 · خواندن 5 دقیقه

بزن رو ادامه ی مطالب و کلی پست و لایک کن تا من برای ادامه ی رمان انگیزه بگیرم 

هرگونه کپی ، از روی نوشتار داستانم ، نوع جمله بندی و توصیفم ممنوعه .. نویسنده های عزیزی که ایده میگیرید سعی کنید خودتون خلاقیت به خرج بدین

ماه ها قبل از اینکه مرینت برای کامل کردن نقشه ی اربابش برگردد :
"خواهر من دریای تاریک"
"۲۳ آوریل سال --۲۰-- - -"
"۲۵ آوریل سال --۲۰-- - -"
"۱۴ می سال --۲۰-- - -"
"۶ آگوست سال --۲۰-- - -"
"۱۲ آگوست سال --۲۰-- - -"
مرینت با سرعت صفحات را ورق میزد و از روی عکس یا تاریخ موجود آنها را مطالعه یا رد میکرد 
"۲۳ نوامبر سال --۲۰-- - -"
"شک دارم که باید تمام پولم رو به خرج هدیه تولد گابریل کنم یا نه اما آدرینا میگه اینکارو بکنم ..‌.."
مرینت زیر لب زمزمه هایی سر میداد و از صفحه ای به سوی صفحه ی دیگر می‌رفت ، او با چشمان زیبایش صفحات را جست و جو میکرد و به عکس های زیبایی از بانوی جوان با موهای شیرشکری و چشمانی اطلسی می‌نگرید 
"۴۴ مارس سال --۲۰-- - -"
"فردا همزمان با امتحان جغرافی ام پروژه ی مد برگذار میشه ، لباسی که پدرم برای آدرینا طراحی کرده فوق العاده محشره 
دارم به محبوبیت و زیبایی آدرینا حسودی میکنم
حتما وقتی مشهور بشه کلی دوست پیدا میکنه"
اشک در چشمان مرینت حلقه زد ، او سرش رابه دیوار چسباند و نیمه لب زمزمه کرد«فیلیکس آگرست بیچاره در آخر هم به خاطر همین مرد »سپس چهره ی اربابِ تقلبی 
جلوی چشمان مرینت تداعی شد «البته اگه مرده باشه » هرلحظه سوالات بیشتری ذهن مرینت را مشغول میکرد، نه ! آقای گابریل نمیتوانست دروغگو باشد ،حتما چیز دیگری هم می‌بود ،  تا اینکه توجه او به صفحاتی نیمه بریده جلب شد

مرینت سه صفحه ی بریده و کنده شده را در دست گرفت و مشغول خواندن شد
"۱۵ مارچ "
" صدای نعره و داد و فریاد گابریل از اتاق آدرینا می‌اومد ، از ظهر که باهم از مدرسه برگشتن گابریل خیلی اعصبانیه ، اما هیچ کدوم بهم چیزی نمیگن تا اینکه ..."
─────────• · · · ⌞🌻⌝ · · · •─────────
قابلیتی که مرینت در آن لحظه بسیار به آن نیاز داشت ، حضور یک راوی و نویسنده بود تا به او تعریف کند جای سیلی ای که گابریل بر گوش آدرینا زد چقدر محکم صدا داد 
...
...
درب خانه به آرامی باز شد و گابریل و آدرینا از مدرسه برگشتند ، فیلیکس مانند هر روز روی پله های یشمی و مرمری منتظر رسیدن خواهر و برادرش بود 
خواهر و برادری که بسیار دوست‌شان داشت 
اما او به جای خواهر و برادرش و آدرینا را با گونه های سرخ و گابریل را با چهره ی درهم یافت
فیلیکس با ترس به چشمان خاکستری و موهای بی رمق گابریل چشم دوخت ، سپس نگاهش از روی گابریل برروی خواهرش پرید ، موهای از بالا بسته ی آدرینا بی رمق تکان می‌خوردند و بر گونه ی سفیدرنگ و مرمرگونِ پوستش سرخی شدیدی اندازه ی دستان گابریل وجود داشت 
«سلام » فیلیکس مهربانانه سلام کرد اما پاسخی نیافت

─────────• · · · ⌞🌻⌝ · · · •─────────
─────────• · · · ⌞🌻⌝ · · · •─────────
صدای بلند و وحشی گابریل حتی به طبقه ی اول نیز می‌رسید ، او برسر خواهر کوچکترش فریاد می‌کشید « اون مزخرفات رو می‌پوشی تا معروف شی ؟ پس ما چی ؟ هیچ به ما فکر می‌کنی ؟؟»
ادرینا بلند جیغ می زد « گابریل بسته!!»

فیلیکس در سالن زیر میز مخفی شد و آهسته شروع به گریه کردن کرد 
همانطور که مرینت پس از خواندن آن متن شروع به گریه کردن کرد 
او زیرلب نجوا میکرد «اقای گابریل نه !! خواهش میکنم !!خواهش میکنم آدم بده نباش!!»
─────────• · · · ⌞🌻⌝ · · · •─────────
چند طبقه بالاتر فنجان ها آرام در سینی در دست ندیمه می‌لرزیدند 
او آرام فنجان های قهوه را به ارباب خوشتیپش تعارف کرد ، فیلیکس سزار فنجان قهوه را روی میز گذاشت و به عمق و غلظت قهوه چشم دوخت و لبخند زد « خب دکتر چه خبر ؟»
_«همه چیز اونطوری پیش می‌ره که شما میخواهید فیلیکس سزار ، دختر بچه داره دفترچه خاطرات فیلیکس آگرست مرحوم رو میخونه !! و قطعا گابریل رو متحم به مرگ آدرینا می‌دونه »
نیش فیلیکس‌نما تا بناگوش باز شد « حالا وقتشه دست به کار شم » او جرعه ی آخر قهوه اش را نوشید و چاقویی طلایی رنگ و منبت کاری شده را در دست گرفت

او انگشتانش را روی لبه ی چاقو کشید و با دیدن تیزیِ چاقو و خونی که از لای شکاف دستش می‌چکید لبخند زد 
─────────• · · · ⌞🌻⌝ · · · •─────────
چشمان مرینت روی بریده ای از روزنامه که تصویری از بانوی جوان و زیبایی با نام آدرینا را نشان میداد قفل شده بود 
"آدرینا آگرست ، فوت شد !!"
مرینت با صدای ملایم شروع به خواندن خاطره ای دیگر از فیلیکس آگرست کرد 
"۱۷ مارچ"
"هنوز سرخی سیلی ای که برادرم بهم زد رو به یاد دارم ، سرخی ای که به رنگ خون خشک شده ی خواهرم روی ماشین گابریل بود .. " مرینت لحظه ای از درد خواندن را متوقف کرد اما شخص دیگری آن را از پشت در ادامه داد 
«سرخی ای که به رنگ روحی از نوع هیولا بود که در برادرم دیده بودم»

مرینت با شنیدن صدای فیلیکس آگرست بالا برخواست و سعی کرد کتاب را پنهان کند اما دیگر دیر شده بود 
فیلیکس آگرست روبه روی مرینت ایستاده بود ، او قدمی به سمت جلو برداشت « مرینت ، تو دیگه حقیقت رو میدونی ، من نمیخواهم افراد بیشتری با کنار گابریل موندن آسیب ببینن!! کمکم میکنی ؟»

مرینت با سکوت به چشمان زمرد رنگ ارباب فیلیکس چشم دوخت ، او دست های مشت شده اش را بیش از پیش فشار می داد ، اشک در چشم های اطلسی و بلورمانندِ مرینت حلقه زده بود ، درخش چشمان مرینت روبه اربابش بود « بله ارباب !!»
─────────• · · · ⌞🌻⌝ · · · •─────────
وقتی فیلیکس سزار و همراهش از اتاق خارج شدند ، آرشیدا ندیمه ی مو بلوندی با خشم و دستانی گره خورده پشت سر آنها ایستاده بود
چشمان یاسی رنگِ آرشیدا روی فیلیکس سزار مانده بود «نمیزارم همینطور ادامه بدی هیولا !!»

─────────• · · · ⌞🌻⌝ · · · •─────────
پایان .. متوجه ی این پارت شدین؟
امیدوارم لذت برده باشید