رمان نابودی قلبم p6
برید ادامه:) ممنونم بخاطر حمایت پارت قبلی ولی لایکا نرسیدا! حواسم بودش ولی اشکالی نداره:^ برید ادامه عشقولاا راستی مهسا برجسب ساخته:) بزنید روش همه ی پارت هاروببینید:^
×راستش میخوامهمه چیزو بدونم!
+درباره ی؟
×ادرین.
+خب. چرا؟
×چراش به تو ربط نداره! گفتم درموردش بهم بگو مثلا: تنفرش، علاقش، تفریحش، خوانوادش و ... درکل همه چی!
+باشه
+شروع کردم درمورد ادرین گفتن برای تومای که ناگاهن وقتی میخواستم تنفرشو بگم زدم زیر گریه چون بخاطر کار من اینجا بودیم!
_ مرینت؟ داری گریه میکنی؟؟ تو بمن گفتی اونو فراموش کردی! چطور جرعت میکنی پیش من به اون فکر کنی! ها؟
+بعد از گفتن حرفش اومدو صورتمو بوسیدو من تو بعلش جا کرد:
+توماس !ولم کن!این کار تو کمکم نمیکنه! برو کنار دبگه!
+هر چقدر زور میزدم بدن زریفم تو بدن هیکلی و بزرگش تکون نمیخورد که نمخورد!
+توماس التماست میکنم !ولم کن!من نمیخوام بهت دیت بزنی!خاهش میکنم:(!
×اونوقت چرا؟ تو زنمی! نمیتونم حالتو بهتر کنم!؟؟
+ تو تو .. نه! نمیتونی! فقط کسی که اون بیرون حالمو خوب میکرد که تو دلخوشیمو ازم گرفتی!
+بعد از گفتن حرفم منو ول کرد اما نه ول کردنی که برم ول کردنی که بلا سرم بیاره...
× خیلی بی*شوری چطور جرعت میکنیییی!الان نشونت میدم دختره ی پرو!
+ منو زیره مشت و لگدش گرفت و تا میخوردم منو زد:
×ادم شدی یا نهههه!
+و و ولم ک ک ن!
+بعد ازین که حرفمو زدم بیهوش شدم و ساکت!..
×م م مرینت! من چه علطی کردم!؟؟ من زنمو با دستای خودم زدم!
×به اون پسره زنگ زدمو بهش گفتم مرینت حالش بده !
#ادرین
_ از دیروز که مرینتو ندیوم حالم خرابه و نه خوابیدم نه چیزی خوردم..تو فکر مرینت بودم که گوشیم زنگ خورد:
×ادرینننننن
_ صدای توماسو میشنیدم که نگران حرف میزدم!
_ ببین ، تو زنمو گرفتی دیگه چی میخوای؟!
×مم مم مرینت
_ عو**ضی چیکارش کردی!
×اون بیهوش شده و جوابمو نمیده..
_ چه غل*طی کردییییییی!!
×...
_گوشیو قطع کرد و نزدیک بود گریم بگیره! سریع از خونه زدم بیرونو رفت خونه ی توماس...
_ اش*غال !!! درو باز کنننننن بازش کنننننن!!!
×بب بیا ت تو
_یقشو گرفتم بهش سیلی زدم : کجاستتتت! مرینت مت کجاستتتت ! کارتو کردیییی!!
_ بعدش پرتش کردمش رو زمین و رفتم تو اتاقی که با مربنت بودم . چیزی که دیدم باورم نمیشد مرینت با لباسی پاره گوشه ی اتاق بی جون افتاده بود و تکون نمیخورد. ففط به اون صورت کبود و لبه خونیش نگاه میکردم و فریاد زدم : مرینتتتتتتتت . توماس با دست خودم خفت میکنمممممم!!
_ رفتم کنار مرینتو بغلش کردم . بدنش بیجون و بیجون بود . محکم تو بغلم فشارش دادم گریه اام لباسشو خیس کرده بود، همون لحطه به اورزانس زنگ زدمو فوری اومدن و با مرینت رفتیم.
با تمام وجودم گریه میکردمو و صداش میکردم ولی بی جواب موندم که دکترش بهم گفت * اقا بیاید کنار حالش خوب نیست! _ ولی اون زنمه! *ولی وطیفیه من که حالشو بهتر کنم پس لطفا برید کنار!_ منو کنار زدو و رفت سراع مرینت. بهش چنتا دستگاهو سیم وصل کردن که فقط میخواستم فریاد بزنم تا بیدار بشه...
بعد از یه ربع رسیدیم بیمارستان و مرینتو بردن اتاق عمل. هیچی نفهمیدم وقت یه لحطه از هوش رفتم..
بیدار که شدم روی تخت بیمارستان بودم و بهم سرم وصل بود.. پرستار اومدو ازش سوال کردم: _ من انجا چیکا میکنم؟ مرینتم کجاست؟؟؟ + ببهشید مرینت کیه؟ _ اون زنمه! منو کجا اوردید!+قربان اروم باشید سما از هوش رفتید و کف بیمارستان افتادید . بهتون سرم تقویتی وصل کردیم تا بهتر شید. _ من نمیخوام!زنم کجاست؟ لطفت بهم بگو ! این از دست در بیار! +نمیشه باید تا اخرش صبر کنید! حالتون بد میشه!_ نمیخوامم _ شروع کردم مثل بچه های کوچولو گریه کردن که منو ول کنن +باشه در میارمش ولی اینجا رو امصا کنید که خودتون رصایت دارید چون حالتون خیلی خرابه!_ باشه کاعذتو بده بمن!
برای پارت بعدی ۱۲ کامنت و ۱۳ لایک
اها راستی چالش:
بنظرتون مرینت زنده میمونه؟ یا میمیره؟
ایا نقششون عملی شد یا میشه؟
چرا توماس به ادرین زنگ زد؟