رمان نابودی قلبم p6

۰۰ ۰۰ ۰۰ · 1402/05/21 21:49 · خواندن 4 دقیقه

برید ادامه:) ممنونم بخاطر حمایت پارت قبلی ولی لایکا نرسیدا! حواسم بودش ولی اشکالی نداره:^ برید ادامه عشقولاا راستی مهسا برجسب ساخته:) بزنید روش همه ی پارت هاروببینید:^

×راستش میخوام‌همه چیزو بدونم!

+درباره ی؟

×ادرین.

+خب.‌ چرا؟ 

×چراش به تو ربط نداره! گفتم درموردش بهم بگو مثلا: تنفرش، علاقش، تفریحش، خوانوادش و ... درکل همه چی!

+باشه 

+شروع کردم درمورد ادرین گفتن برای تومای که ناگاهن وقتی میخواستم تنفرشو بگم زدم زیر گریه چون بخاطر کار من اینجا بودیم!

_ مرینت؟ داری گریه میکنی؟؟ تو بمن گفتی اونو فراموش کردی! چطور جرعت میکنی پیش من به اون فکر کنی! ها؟

+بعد از گفتن حرفش اومدو صورتمو بوسیدو من تو بعلش جا کرد:

+توماس !ولم کن!این کار تو کمکم نمیکنه! برو کنار دبگه!

+هر چقدر زور میزدم بدن زریفم تو بدن هیکلی و بزرگش تکون نمیخورد که نمخورد!

+توماس التماست میکنم !ولم کن!من نمیخوام بهت دیت بزنی!خاهش میکنم:(!

×اونوقت چرا؟ تو زنمی! نمیتونم حالتو بهتر کنم!؟؟

+ تو تو .. نه! نمیتونی! فقط کسی که اون بیرون حالمو خوب میکرد که تو دلخوشیمو ازم گرفتی!

+بعد از گفتن حرفم منو ول کرد اما نه ول کردنی که برم ول کردنی که بلا سرم بیاره...

× خیلی بی*شوری چطور جرعت میکنیییی!الان نشونت میدم دختره ی پرو!

+ منو زیره مشت و لگدش گرفت و تا میخوردم منو زد: 

×ادم شدی یا نهههه!

+و و ولم ک  ک ن!

+بعد ازین که حرفمو زدم بیهوش شدم و ساکت!..

×م م مرینت! من چه علطی کردم!؟؟ من زنمو با دستای خودم زدم!

×به اون پسره زنگ زدمو بهش گفتم مرینت حالش بده !

#ادرین

_  از دیروز که مرینتو ندیوم حالم خرابه و نه خوابیدم نه چیزی خوردم..تو فکر مرینت بودم که گوشیم زنگ خورد:

×ادرینننننن

_ صدای توماسو میشنیدم که نگران حرف میزدم!

_ ببین ، تو زنمو گرفتی دیگه چی میخوای؟!

×مم مم مرینت 

_ عو**ضی چیکارش کردی!

×اون بیهوش شده و جوابمو نمیده..

_ چه غل*طی کردییییییی!!

×...

_گوشیو قطع کرد و نزدیک بود گریم بگیره! سریع از خونه زدم بیرونو رفت خونه ی توماس...

_ اش*غال !!! درو باز کنننننن بازش کنننننن!!!

×بب بیا ت تو

_یقشو گرفتم بهش سیلی زدم : کجاستتتت! مرینت مت کجاستتتت ! کارتو کردیییی!! 

_ بعدش پرتش کردمش رو زمین و رفتم تو اتاقی که با مربنت بودم . چیزی که دیدم باورم نمیشد مرینت با لباسی پاره گوشه ی اتاق بی جون افتاده بود و تکون نمیخورد. ففط به اون صورت کبود و لبه خونیش نگاه میکردم و فریاد زدم : مرینتتتتتتتت . توماس با دست خودم خفت میکنمممممم!!

_ رفتم کنار مرینتو بغلش کردم . بدنش بیجون و بیجون بود . محکم تو  بغلم فشارش دادم گریه اام لباسشو خیس کرده بود، همون لحطه به اورزانس زنگ زدمو فوری اومدن و با مرینت رفتیم.

با تمام وجودم گریه میکردمو و صداش میکردم ولی بی جواب موندم که دکترش بهم گفت * اقا بیاید کنار حالش خوب نیست! _ ولی اون زنمه! *ولی وطیفیه من که حالشو بهتر کنم پس لطفا برید کنار!_ منو کنار زدو و رفت سراع مرینت. بهش چنتا دستگاهو سیم وصل کردن که فقط میخواستم فریاد بزنم تا بیدار بشه... 

بعد از یه ربع رسیدیم بیمارستان و مرینتو بردن اتاق عمل. هیچی نفهمیدم وقت یه لحطه  از هوش رفتم..

بیدار که شدم روی تخت بیمارستان بودم و بهم سرم وصل بود.. پرستار اومدو ازش سوال کردم: _ من انجا چیکا  میکنم؟ مرینتم کجاست؟؟؟ + ببهشید مرینت کیه؟ _ اون زنمه! منو کجا اوردید!+قربان اروم باشید سما از هوش رفتید و کف بیمارستان افتادید . بهتون سرم تقویتی وصل کردیم تا بهتر شید. _ من نمیخوام!زنم کجاست؟ لطفت بهم بگو ! این از دست در بیار! +نمیشه باید تا اخرش صبر کنید! حالتون بد میشه!_ نمیخوامم _ شروع کردم مثل بچه های کوچولو گریه کردن که منو ول کنن +باشه در میارمش ولی اینجا رو امصا کنید که خودتون رصایت دارید چون حالتون خیلی خرابه!_ باشه کاعذتو بده بمن!   

 

برای پارت بعدی ۱۲ کامنت و ۱۳ لایک

اها راستی چالش:

بنظرتون مرینت زنده میمونه؟ یا میمیره؟

ایا نقششون عملی شد یا میشه؟

چرا توماس به ادرین زنگ زد؟