باگ یا عشق 💜(پایان F1)
سلام سلام
P10 این پارت اخر فصل یک هس و خدا میدونه کی فصل دو رو میدم
مرینت
وقتی بهوش اومدم دیدم توی اتاق تاریکم و یه در به اتاق دیگه اونجا بود چراغ رو روشن کردم و رفتم سمت در وقتی رفتم بیرون یه حال بزرگ و تاریک اونجا بود که چند خدمتکار اونجا بودن که یکیشونو میشناختم ا...وو..ن الکساندر بود وحشت کردم وقتی چراغ رو روشن کردم فهنیدم اونا خدمتکار نیستن اونا شنل تنشون بود و کلاه هایی که به شنل وصل بود شکل نون بستنی بود و وقتی زمین رو نگاه کردم اونجا یه نماد بود که شکل یه مثلث و مربع دورش و یه چشم وسط مثلث دیدم نسبت بهشون عوض شد ا..وو..نا یه فرقه بودن!
همشون داشتن یه جمله رو تکرار میکردن :قربانی باید کشته شه
نمیفهمیدم منظورشون چی بود الکساندر لبخند وحشتناکی زد و دستم رو گرفت و برد تو یک اتاق
(عوضا ترسناک شد)
~~~~~~~~~《▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪》~~~~~
ادرین
خیلی نگران بودیم نینو داشت رانندگی میکرد و با خوابگاه و سازمان تماس میگرفت و گفت که همه جا رو دنبال مرینت بگردن
-------------------~~~~~~~~~~~---------------------
مرینت
وقتی رفتیم تو اتاق من رو حل داد رو زمین یکی روی صندلی نشسته بود و پشتش بود (خورشید پشتش به ماست🤣) به الکساندر گفت بره بیرون و وقتی برگشت با دیدنش هم ترسیدم و هم تعجب کردم
ا.....و..ن ا....و...ن
عه تمومید 💥
لایک و کامنت یادتون نره ❤💬
و شاید دیگه ادامه ندم چون همایتا کمه خیلی کمه گفته بودم به پارت بیست برسونم خب فازم معلوم نی ولم کن
اگه همایتا مث قبل شه میزارم
باییییی💜