Chosen against Ajo پارت 11
برید ادامه مطلب🙂
آدرین:
زمین لرزه اونقدر شدید بود که هیچکس نمیتونست تعادل خودش رو حفظ کنه..
انتظار هرچیزی رو داشتم.. اینکه دوباره اون نفرین های سیاه ده رو مورد حمله قرار بدن!!
ولی این دفعه فرق داشت!!
زمین لرزه ایستاد...همه ترسیده بودن، از جمله خودم!
شکاف بزرگی وسط دهکده ایجاد شده بود!!دقیقا جلوی پای من!!!
از همون شکاف به سرعت یه درخت رشد کردو بالا اومد... خیلی سر سبز بود!
اما انتظار چیز ترسناک دیگه ای داشتم
میخواستم بلند بگم که اصلا این یه چیز طبیعیه؟؟؟؟؟؟؟
مایک اروم کنار گوشم گفت_بنظرت نباید الان پا به فرار بزاریم؟
از کی داری میپرسی!!!!
اینکه اون همچین سوالی رو از من بپرسه یعنی واقعا باید نگران این مشکل باشم!!
این ترس ادم رو بیشتر میکرد ولی فکر نکنم دیگه خطری داشته باشه.. درخت رشد کردو زمین لرزه ایستاد!
نه.. یه چیزایی روی درخت هستن.. شکوفه؟؟
به محض این که یکی از گلاش باز شدن زمین پر از گل شد.. از هر نوعی.. اونقدر قشنگ بود که نمیشد چشم برداشت.. ولی.. یجورایی بوش خیلی سنگین بود.. بیش از حد سنگین!
بینی هام میسوخت ولی دلم میخواست همش این بو رو حس کنم...
اینبار صدای جیغی به گوش نخورد.. هیچ فریاد و ترسی وجود نداشت.. حتی نمیدونم روی زمین افتادم یانه!!!
فقط برای 5ثانیه چشمامو روی هم گذاشتم..
+نخوابین!!!.. نخوابین!!!.. این هم یه نفرینه!!!
صدا از کجا میومد؟.. خیلی دور بنظر میرسید!
ولی اشناست.. خیلی اشنا!
وقتی چشمامو باز کردم.. هوا روشنه!
توی این مدت زمان کم صبح شد؟؟.. نه این طلوع طبیعی نیست..
همه گلای زیرمون پژمرده شدن.. و توی یک چشم به هم زدن خاکسترایی تبدیل شدن که بی جهت در هوا معلقن
برای من تمام اتفاقا ظرف کمتر از یک دقیقه اتفاق افتاد!
وقتی پشتمو کردم تا ببینم بقیه توی چه وضعیتی هستن... با صحنه خوبی مواجه نشدم
تمام خونه ها تخریب شده بودن
جنازه های به سیخ کشیده شده زنها و مردا همه سبزه هارو با رنگ قرمز پوشونده بود!
هیچی سالم نمونده!
_بچه ها کجان!!!!!.. بچم کجاست!!
این جمله رو از کلی زن توی همون لحظه شنیدم!
اونقدر ترسیده شدم که نمیتونم بگم اون لحظه چه چیزی روبروی من قرار داشت!
گریه.. درد.. غم.. ترس.. نفرت.. تمام تعریف اون لحظه رو میتونم اینجوری بیان کنم!
مرینت_بچه ها نیستن!.. هیچکدومشون!!
من_ی. ی.. یعنی. چی.. نیستن؟؟
نفسام بریده بریده شده بود.. احتمالا بخاطر بوی سنگینیه که توی هوا هست!
اینهمه اتفاق توی این مدت کم افتاد؟
مایک_بچه هارو دزدیدن!!
_کی دزدید؟.. اصن چیشد ؟؟؟
مرینت_اینجا دیگه امن نیست!!.. باید نقل مکان کنیم!
مایک_کجا میخوایم بریم؟؟.. اینجا تنها جاییه که برامون مونده!!!
_میشه یکی بگه اینجا چخبر شده؟
ولی اصلا به حرفام توجهی نداشتن!
سرم گیج میرفت.. یه چیزایی اومد جلوی چشمم... کلی جنازه!.. بچه های اسیر شده!.. جنگ؟.. بین کی؟.. چرا اینچیزهارو دارم میبینم؟
سرم درد میکنه.. خیلی درد میکنه...
مثل همون روز اول شد.. وقتی چشمامو باز کرده بودم انگار سرمو بین دوتا تخته سنگ فشار میدادن.. دوباره این حسو دارم...
دلشوره ای که توی اون لحظه داشتم مثل یک رود توی تمام رگ هام جریان داشت!
_باید از اینجا....
صدای جیغ نزاشت حرفمو تموم کنم..
با مایک و مرینت دوییدیم سمت صدا..
کنار زنی که داشت میکشید نشستم و گفتم_خانوم حالتون خوبه؟
_خو خو خودشو... کشت...!!!!
مرینت_کی خودشو کشت؟
درحالی که مثل بید میلرزید انگشتش رو سمت یک زن جوون دراز کرد که نیزه چوبی شکار رو توی قلبش فرو کرده بود!
چه اتفاقی داشت میوفتاد!!! ؟؟؟؟
مایک _از ترس خودشو کشت.. کسی رو از دست داد؟؟
زن_ن ن نه!!..
مرینت_بزارین یکم حالش جا بیاد.. بعد ازش سوال کنین..
_خب اگر نفهمیم چی باعث شده این تعداد بمیرن ممکنه بیشتر از این تلفات بدیم!!!.. خانوم میدونم نباید اینو بگم.. ولی باید برای جون بقیه هم شده بگین چه اتفاقی افتاد!
+ما.. ما. داشتیم...به. بقیه کمک میکردیم.. اون..گفت..یه چیزی.. توی اسمونه.. بعدش.. خود.. خودش رو کشت!
مرینت_یه چیزی توی آسمونه؟؟.. شماهم اون رو دیدین؟
+نه
_حرف دیگهای نزد؟
زن درحالی که از شدت گریه و بغض نفسش بالا نمیومد گفت_نه.. دلیلی.. برای این کارش.. نیست!!
کتاب.. اره کتاب!!
چرا این به ذهنم رسید؟.. کتابی که بجز دو صفحه نوشته دیگه ای نداره چرا باید توی سخت ترین شرایط توی ذهنم بیاد؟
مایک_کجا میری؟؟؟
_الان برمیگرم..
همین نزدیکه!... خونه خراب شده بود و درختی که روبروش بود افتاده!!
تنها شانسی که اوردم این بود که درخت دقیقا کنار وسایلم از ریشه کنده شده!
چوبارو پس زدم تا پیداش کنم..
مرینت_چیکار میکنی؟
_خودمم مطمئن نیستم!!.. ولی باید ببینمش! میدونم که یک سرنخی بهم میدع!
مرینت_چی بهت سرنخ میده؟
_کتاب!.. پیداش کردم..
بی درنگ صفحه سوم رو باز کردم.. هیچی توش نیست!!
من_بجنب.. بجنب.. میدونم الاناس که یه چیزی نشونم بده.. حسش میکنم!!
یک نقطه کوچیک توی صفحه اومد.. مثل جوهر که توی اب پخش میشدو صفحه رو پر میکرد..
مرینت_این چیه؟؟
_مثل نقاشیه!
درسته.. یک نقاشی بود!.. اما چیزی نیست که بخوای از دیدنش لذت ببری!
مثل بدن انسانی بود که تمام استخوناشو کشیدن بیرون.. نه پشیمون شدم.. حتی از این هم ترسناک تر بود...
مرینت_!.. این دیگه چیه!!..
_همون چیزی که خواهر اون زن توی اسمون دیدش!
هردو بهم نگاه کردیم!..اگر بخوام به چیزی توی زمان خودم تشبیهش کنم به یکی از ترسناک ترین موجودات فضایی تشبیه میکردم...
دقیقا زیر نقاشی یه نوشته ظاهر شد....
مرینت_اینا هم نقاشین؟
_نه نوشتست!
مرینت_چه خط عجیبی.. خب چی نوشته؟؟؟
من_هرکس شیطان خاطرات را.. با چشمانش ببیند... مرگ روحش را لمس میکند و در اخر به خواب فرو میرود!
مرینت_اگر منم این موجود رو ببینم بی شک خودمو میکشم!
من_بنظرت اون گلا هم کار اینه؟
مرینت_نه.. نمیتونه کار این باشه.. اگر کتابت میگه با دیدنش میمیریم.. پس لزومی نداره بخواد از چیزی شبیه گل های خواب اور استفاده کنه!
_پس با یک نفرین دیگه همدست شده؟
مرینت_نه نفرین ها هوش ندارن.. طرز فکر ندارن.. فقط هدفشون اینه از وحشت مردم تغذیه کنن یه شیر که هیچ وقت شکارش رو به روباه نمیده!
_واستا.. اگر دیدن این شیطان که بطور فرضی دور و بر ما میپلکه باعث میشه بمیریم.. پس باید منتظر مرگ و میر بیشتری بشیم!
مرینت_امکان نداره.. توی این ماه ثلث جمعیتمون مردن..!!
_پس نباید بهش نگاه کنیم!!..
مررینت_چی؟
_باید یکاری بکنیم که نگاهمون بهش نیوفته چی میشه اگر مردم همچین موجود زشت و وحشتناکی رو ببینن؟؟..
مرینت_اره خوب ولی هنوز مدرکی وجود نداره که به طور قاطعیت وقتی ببینیش دست به خودکشی میزنی!.. اصلا چرا باید با نگاه کردن بهش همچین کاری کنی؟؟
_اگر بهش میگن شیطان خاطرات پس حتما یه ربطی به چیزایی که توی ذهن انسان هست داره.. الان مشکل اصلی قبیلست!
مرینت_نمیتونیم نقل مکان کنیم!
_چرا نه؟
مرینت_ما برای ساخت اینجا خیلی تلاش کردیم.. بعدشم اینجا تنها جایی بود که میتونستیم باشیم.. قبیله های دیگه اجازه پناه بردن نمیدن!
_نزدیک چند قبیله این؟
مرینت_تقریبا 10قبیله!
_فقط 10تا قبیله کوچیکه.. میدونی این جایی که زندگی میکنیم چقدر بزرگه؟؟؟؟... به همین 40 یا50 نفری که توی دهکدتون هستن میگین جمعیت؟.. جایی که من زندگی میکنم میلیون ها نفر جمعیت داریم!. تازه لازمم نیست پیرمرد و پیرزن ها رو بکشیم!
رییس_بچه ها حرفاتون رو شنیدم... پسر فکر میکنی بتونی به مسیر درست هدایتمون کنی؟
_اگر میدونستم توی این وضعیت گیر میکنیم لاقل رو جغرافیام بیش تر کار میکردم.. رییس فعلا چیزی که بیشترین اهمیت رو داره جون مردمه.. بهشون بگین هرچیزی که میتونن بردارن!..
مرینت_راهی وجود نداره که بدون این کارا بتونیم زنده بمونیم؟
_من فقط نزدیک 2یا 3روزه اومدم اینجا ولی خودتون فکر نمیکنین امن تر باشه اگر مردم رو از جاهایی که نفرین بیشتره دور کنیم؟.. مخصوصا اینجا!
دیگه هیچی نگفت.. اینا قبل از همه ایناهم باید نقل مکان میکردن!
نفرین جدیدی که باهاش سروکار داشتیم بیش از حد خطرناک بود.. تلفاتمون با دقیقه شمارده میشد!
خودمم کولمو برداشتم وچندتا چیز کوچیک هم داخلش گذاشتم!
همه بیرون دهکده خراب شده منتظر بودن!
مادربزرگ اخرین کسی بود که مسیر ناشناخته رو دنبال میکرد.. و رییس و مشاوراش از همه جلوتر قرار داشتن ... راه افتادیم جایی که شاید بشه یه زندگی بدون هیولاهای نفرین رو شروع کرد... هرچند که غیر ممکن بود
ولی هنوزم معلوم نیست زنده بمونیم یانه!!
مسیرمون پر شده از هیولاهایی که حتی اسمشون هم نشنیدیم!!
کتاب هم بیشتر از این راهنمایی نمیکنه!
مرینت_چاره ای توش نیست.. اگر مسیرمون خیلی طول بکشه مجبوریم توی مسیر بهت اموزش بدیم!
_اره حداقلش اینه دیگه از رو کوه نباید سیب بیارم!
مرینت_اره خب بجاش.. نفرین هارو میکشی!
_چیکار کنم؟؟
مرینت_چرا تعجب میکنی.. ماها ماورایی میشیم تا از مردم محافظت کنیم دیگه!
من_اگر یه نفرین کسی رو بگیره و اگر کشتن اون شخص به نفع مردمت باشه میکشیش؟
هیچ جوابی نداد..از این قسمت فقط یه لگد نصیبم شد!
_اینقدر ازم سوال نکن
بله.. این خودش از صدتا نفرین بدتره!
راه زیادی طی کردیم.. بار بعضیا خیلی زیاد بود.. خورشید هم دیگه داشت غروب میکرد..
برام عجیبه.. تا الان همه نفرینایی که مورد حملشون قرار گرفتیم توی شب حمله کردن.. به هرکدومشون تونستیم یک جوری غلبه کنیم!
من_مرینت مگه نفرین ها توی شب حمله نمیکنن؟
مرینت_نه همه نفرین ها.. خطرناک ترینشون توی روز حمله میکنن..
جایی که موقتا سکونت کردیم پر از طوطی های کوچیک و مرغ عشق های رنگی بود!
تازگیا با چشم خودم دیدم که نفرین ها حتی به حیوونا هم رحم نمیکنن!
نابود کردنشون برای هرکسی غیر ممکنه!
رفتم کنار مادربزرگ نشستم.. روی یک سنگ بزرگ نشسته و به عصاش تکیه کرده بود..
_میشه اینجا بشینم!؟
سرشو تکون داد.. پایین همون تخته سنگ نشستم..
_سوالی داری؟
اینقدر واضح بود که میخوام ازش سوال کنم؟
_اره راستش.. میخواستم بدونم نفرین هارو فقط با قدرت ماورایی میشه از بین برد؟
سرشو به نشونه تایید تکون داد!
من_خب.. اگر فقط با قدرت مثل این میشه از بین برد چرا به همه اموزش نمیدینش؟؟
+اوووم... خب انسان ها هم چندان بهتر از نفرینا نیستن!
_منظورتون چیه؟
+قدرت زیاد فقط باعث میشه بیشتر تشنه قدرت بشن!
من_اره متوجه هستم چی میگین!..توی این یک مورد میفهمم چون دنیای خودمم همینطوریه.. فرقش اینه ما جادو نداریم
یه صدایی میومد... همه پرنده هایی که اون دور و بر بودن.. داشتن بال بال میزدن و بلند ترین صدارو از خودشون تولید میکردن
_چخبر شده؟؟
هرچی صدای پرنده ها بیشتر میشد.. مردم بیشتری کشته میشدن!... چرا دارن خودشونو میکشن! ؟؟؟
_چشماتونو ببندین!!!!.. فقط چشماتونو ببندین!!!
مرینت_چی؟؟؟
_پرنده ها میتونن وجود اون نفرین صبح رو حس کنن...با نگاه کردنشون کشته میشیم نباید نگاشون کنیم!!!
مایک_فقط کاری که میگه بکنین!!
همه همینکارو کردن.. چشمهامون رو بستیم و روی زمین نشستیم!!
مرینت_حالا از کجا بفهمیم که کی باز کنیم؟
من_هروقت صدای پرنده ها قطع شد یعنی جامون امنه!
چرا قبلا متوجه این موضوع نشدم!..
چشمامو بستم و دوباره همون تصاویر جلوی چشمام اومد!
این چیزا.. قرار بود اتفاق بیوفته؟
لایک و کامنت فراموش نشه 💬♥️
ممنون که وقتتون رو برای خواندن رمانم گذاشتید🙂♥️