زندگی پیچیدهp5

윤제 윤제 윤제 · 1402/05/21 10:15 · خواندن 3 دقیقه

برین ادامه مطلب🤙🏻👇

 

دیدم پدرم اومد تو اتاقم و گفت🧔🏻

 

تام:مرینت چرا در اتاقت قفل بود🤨

 

مرینت: پدر لطفا کمکم کن🙏😭

 

تام:چی شده مرینت🧐

 

مرینت:پدر ایان منو اتاق زندانی کرد تا لوکا بیاد و باهام سک......💦 کنه شماهم با ازدواج من و لوکا موافقت کردین چرا میخواین دخترتون رو بدبخت کنین(از خداتم باشه. مرینت: خفه شو ملودی . واقعا که)

 

تام: دخترم من اصلا با همچین وصلتی موافقت نکردم🤨😉 نکنه ایان و لوکا و مادرت به جای من تصمیم  گرفتن(تازه فهمیده تو رسما هیچ کاره ای)

 

 

مرینت:یعنی اونا به شما خبری ندادن 🥲🤨

 

تام:نه😐

 

 

مرینت: پدر من باید از اینجا برم😟

 

 

تام:من فراریت میدم دخترم نگران هیچی نباش☺️🤗

 

 

مرینت:ممنون پدر تو بهترینی😊

 

 

تام: وقت رو تلف نکن دخترم باید سریع بری🤫🙂

 

 

مرینت: چشم پدر بریم😊

 

 

(از زبان نویسنده)

تام مرینت رو به صورت مخفیانه از خونه خارج کرد 🚪 بدون اینکه مادرش یا برادرش یا لوکا بفهممن و بعد از مرینت خداحافظی کرد و رفت و در اتاقش رو قفل کرد تا کسی از ماجرا بویی نبره🔐

 

 

(از زبان مرینت) ۳ ساعت بعد🕝

همینطور بی هدف میدویدم 🏃‍♀️ و نمیدونستم قراره کجا بمونم از خیابون تا اومدم برم اون طرف یه ماشین زد بهم و دیگه هیچی نفهمیدم🤕

 

 

(از زبان آدرین)

 

همینطور داشتم پیاده روی میکردم که دیدم چند نفر وسط خیابون جمع شدند و اورژانس اومده رفتم جلوتر و دیدم اون مرینته😮 رفتم تو اورژانس و گفتم من همراه این خانومم و رفتیم بیمارستان🚑

خون زیادی ازش رفته بود🩸 تا بلخره بعد ۲۰ دقیقه رسیدیم بیمارستان( اینکه دیگه مرد ۲۰ دقیقه 😐) اونو بردن به اتاق و بستری کردن رفتم پیش آقای دکتر تا حال مرینت رو بپرسم(مکالمه آقای دکتر و آدرین)

 

 

 

آدرین: اون حالش خوبه آقای دکتر😟

 

 

دکتر: متاسفم ولی ایشون ضربه مغزی شدن و رفتن تو کما😔

 

 

آدرین:😱😨

 

 

دکتر: شما چه نسبتی با خانم دوپنچنگ دارین 😊

 

 

آدرین: من شوهر ایشون هستم( همینطوری زنت شد😐)

 

 

دکتر : پس مدام به ایشون سر بزنین🙂

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

خسته شدم

 

دستم شکست خوب برای پارت بعد ۱۰ لایک و ۱۵ تا کامنت بایز منتظر نظرهای قشنگون هستم😊😊