
زندگی پیچیدهp5

برین ادامه مطلب🤙🏻👇
دیدم پدرم اومد تو اتاقم و گفت🧔🏻
تام:مرینت چرا در اتاقت قفل بود🤨
مرینت: پدر لطفا کمکم کن🙏😭
تام:چی شده مرینت🧐
مرینت:پدر ایان منو اتاق زندانی کرد تا لوکا بیاد و باهام سک......💦 کنه شماهم با ازدواج من و لوکا موافقت کردین چرا میخواین دخترتون رو بدبخت کنین(از خداتم باشه. مرینت: خفه شو ملودی . واقعا که)
تام: دخترم من اصلا با همچین وصلتی موافقت نکردم🤨😉 نکنه ایان و لوکا و مادرت به جای من تصمیم گرفتن(تازه فهمیده تو رسما هیچ کاره ای)
مرینت:یعنی اونا به شما خبری ندادن 🥲🤨
تام:نه😐
مرینت: پدر من باید از اینجا برم😟
تام:من فراریت میدم دخترم نگران هیچی نباش☺️🤗
مرینت:ممنون پدر تو بهترینی😊
تام: وقت رو تلف نکن دخترم باید سریع بری🤫🙂
مرینت: چشم پدر بریم😊
(از زبان نویسنده)
تام مرینت رو به صورت مخفیانه از خونه خارج کرد 🚪 بدون اینکه مادرش یا برادرش یا لوکا بفهممن و بعد از مرینت خداحافظی کرد و رفت و در اتاقش رو قفل کرد تا کسی از ماجرا بویی نبره🔐
(از زبان مرینت) ۳ ساعت بعد🕝
همینطور بی هدف میدویدم 🏃♀️ و نمیدونستم قراره کجا بمونم از خیابون تا اومدم برم اون طرف یه ماشین زد بهم و دیگه هیچی نفهمیدم🤕
(از زبان آدرین)
همینطور داشتم پیاده روی میکردم که دیدم چند نفر وسط خیابون جمع شدند و اورژانس اومده رفتم جلوتر و دیدم اون مرینته😮 رفتم تو اورژانس و گفتم من همراه این خانومم و رفتیم بیمارستان🚑
خون زیادی ازش رفته بود🩸 تا بلخره بعد ۲۰ دقیقه رسیدیم بیمارستان( اینکه دیگه مرد ۲۰ دقیقه 😐) اونو بردن به اتاق و بستری کردن رفتم پیش آقای دکتر تا حال مرینت رو بپرسم(مکالمه آقای دکتر و آدرین)
آدرین: اون حالش خوبه آقای دکتر😟
دکتر: متاسفم ولی ایشون ضربه مغزی شدن و رفتن تو کما😔
آدرین:😱😨
دکتر: شما چه نسبتی با خانم دوپنچنگ دارین 😊
آدرین: من شوهر ایشون هستم( همینطوری زنت شد😐)
دکتر : پس مدام به ایشون سر بزنین🙂
خسته شدم
دستم شکست خوب برای پارت بعد ۱۰ لایک و ۱۵ تا کامنت بایز منتظر نظرهای قشنگون هستم😊😊