تناسخ دوباره ما ❤️‍🔥P4

Maria Maria Maria · 1402/05/20 21:33 · خواندن 3 دقیقه

سلام‌دوستان خوبید از پارت قبلی حمایت نکردید ولی چون اوایل داستان هست هنوز چیزی نشده ولی رفته به رفته جالب تر میشه برو ادامه مطلب 👇🏻

______________________________

شروع داستان : از زبان مرینت💕 وقتی بیدار شدم صورت یک فرد بسیار جذاب با موهای طلایی رو دیدم از جا پریدم ولی با یاد آوری دیشب راحت شدم بعد میخواستم بیدارش کنم که یک چشمشو باز کردم و محکم دستم رو گرفت و افتادیم پایین تخت و روم خیمه زد آدرین :تو دقیقا داشتی چیکار می‌کردی؟  با چهره پوکر فیس نگاهش کردم واقعا این پسر نمیدونه دیشب چه اتفاقی افتاده مرینت: واقعا یادت نمیاد دیشب چی شده ؟آدرین:نه این امکان نداره !😳 بعد من شروع کردم به خندیدن یاد گربه ای افتادم‌ که توی زندگی قبلیم ازش مراقبت میکردم اسمش اَش بود و یک گربه خیابونی سیاه بود که تابلوی مورد علاقه مامانم رو پاره کرد . بعد هم روی تخت خوابم می‌خوابید و موهاش همه جا میریختن و دیگه بعد از 10 سالگیم دیگه ندیدمش . آدرین یک طور با تعجب نگاهم می‌کرد آدرین:واقعا چجوری توی این شرایط میخندی ؟  بعد صدای در مارلین رو شنیدم مارلین:بانوی من حالتون خوبه؟ چرا در رو قفل کردید ؟مرینت :آره حالم خوبه فقط یک لحظه الان میام در رو باز میکنم . وقتی آدرین رو داخل کمد جا دادم و روی موهاش که یکم به هم ریخته شده بود رو مرتب کردم لبخند زدم آدرین با داد:معلومه.... بعد جلوی دهنش رو گرفتم :هی حواست هست که الان یک آدم هستی که دیشب کنارم خوابیدی و میخواستی منو بکشی پس صدا نده و صبر کن کارم تموم بشه باشه ؟ بعد محکم در رو بستم و رفتم در  رو باز کردم  مارلین :بانوی من چرا در رو قفل کردید ؟ مرینت:خب پدر نبود و احساس تنهایی میکردم😄 

از زبان آدرین 💚 معلوم نیست کی کارش تموم میشه و از اونجایی که از مکس شنیدم :بانو فلوین اصلا به آبروش اهمیت نمیده و به لرد لوکا آلبرت هیسن می‌چسبن و پاچه هر زنی که نزدیکشون می‌شده رو می‌گرفته و خیلی وقت هم نیست که با ایشون به هم زدن . و بعد که در موردش فکر میکنم  واقعا چجوری خود دخترش نمی‌فهمه که  پدرش حاضره برای دخترش خودش رو فدا کنه چجوری حواسم اینطوری به یک بانو پرت میشه  و ایستادم و متوجه شدم که اون اینجاست . وقتی در رو باز کرد خیلی زیبا بود مو های آبی بلندش رو باز گذاشته بود و دو طرف موهاش رو بافته بود و لباس خیلی زیبایی پوشیده بود مرینت:بیا بریم صبحونه  بخوریم . آدرین :چرا ؟ مرینت:چون اینطوری خوشمزه تره بیا و بعد دستم رو گرفت قرمز شدم تا حالا هیچ کسی توی این21 سال زندگیم دستم رو نگرفته بود وقتی میخواستیم صبحونه بخوریم پنیر و خیار درست کرده بود من تا حالا اینجور غذا ها نخورده بودم با زور قورتش دادم . مرینت با حالتی ناراحت‌ :ازش خوشت نمیاد ؟😟آدرین :چرا اتفاقا خیلی خوبه..... 

عصر ساعت ۴🌊 از زبان مرینت 💕وقتی داشتم اون کتابی که پدر داده بود بخونم که داشتم میخوندم و روی مبل استراحتم آدرین خوابیده بود . اون نمیدونه که اون مبل محل استراحتم خوابیده💤 آدرین:چی شده چرا اونجوری نگاهم میکنی ؟ مرینت :تو و پدرم معمولا در مورد چی حرف میزنین ؟"در ذهن آدرین: خب چی بهش بگم پدرش همش داره در مورد اون حرف میزنه نمونه از حرف های پدرش:این سنجاق سینه  رو نگاه کن دخترم برام درست کرده . دخترم از 10 سالگی جغرافیا میخونده اون سوپر باهوش و کیوته ." آدرین:خب بیشتر در مورد تاکتیک های نظامی حرف می‌زنیم  . بعد موهام رو زدم عقب و قرمز شدم مرینت:خب اون از چه نوع کادو هایی خوشش میاد؟ بعد سرمو توی کتاب کردم‌ و کتابم یهو بسته شو و روی سرم رفت و بعد دیدم دست آدرین هست و بالای سَرمه و قرمز شده بود ......خب سعی کردم طولانی باشه پس حمایت کنید