شیطان ذهن P24

:| lia :| lia :| lia · 1402/05/20 16:00 · خواندن 3 دقیقه

سلام سلام ببخشید ی مدت پارت ندادم لطفاً فحشم ندید کلی کار داشتم این چند وقت و خب حالا پارت گذاشتم دیگه برو ادامه👇🏻

پدر اومد تو اتاقم و گفت: آنا باید باهام بیای . 
بعدم بدون هیچ حرفی رفت بیرون منم پاشدم رفتم دنبالش ، رفت تو اتاق کارش . خیلی کنجکاو بودم ....ینی چیکارم داشت .
یوکی(در ذهن): هی لیا .
لیا(آنا): بله یوکی .
یوکی: من احساس خوبی نسبت ب این ماجرا ندارم لطفاً حواست ب خودت باشه ؟!
لیا: باشه حتما .
وارد دفتر پدر شدم جلوی تابلوی مادر وایساده بود . گفت برم دنبالش و دوتا دکمه روی تابلو مادر رو فشار داد . رفتم جلو و همون دکمه هارو فشار دادم اون تیکه زیر پام تکون خورد و رفت پایین . میتونستم حدس بزنم کجا دارم میرم ولی نمیدونستم چرا ! 
رسیدم پایین . همه جا تاریک بود ولی انتهای سالن نور دیده میشد ( و خب مثل فیلما میره ب سمت نور) ی محفظه اونجا بود ، درش باز شد اون مادر بود . با دیدنش بغض توی گلوم گیر کرد فکر نمیکردم اون اینجا باشه درست زیر خونه . خیلی ناراحت بودم داشتم عقب عقب میرفتم که خوردم ب ی چیزی برگشتم دیدم اون پدر بود که تبدیل شده بود
گلابی بنفش: دخترم من خیلی تلاش کردم که مادرتو برگردونم ولی موفق نشدم ولی تو بخاطر معجزه‌گر طاووس توانایی های خاصی داری که میتونه بهم کمک کنه 
انا: پ...پدر تو واقعا میخوای از من سواستفاده کنی تا مادرو برگردونی!! (با داد)
گلابی بنفش: سواستفاده نه من میخوام ازت کمک بگیرم 
انا: پدر ، مادر رفته بخاطر توعه که رفته اگه تو معجزه گرهارو پیدا نمیکردی یا ب مادر هدیش نمیدادی اون الان اینجا بود و منم این شکلی نبودم( بازم با داد) 
گلابی بنفش: ولی دخترم ........
انا: ولی نداره پدر من حتی نمیدونم چ توانایی دارم .
گلابی بنفش ب حالت عادی برمیگرده و میگه: خیلی خب ، میتونی بری ولی تو اتاقت میمونی و ب هیچ کس درمورد من چیزی نمیگی .
انا: ولی پدر........
گابی: ولی نداره برو تو اتاقت .
رفتم تو اتاقم و خودمو ولو کردم که ی صدایی شنیدم صدای کلید بود پدر در اتاقمو قفل کرده بود . 
نمیدونستم چیکار کنم . نمتونستم ب عنوان انا جایی برم و ب عنوان یوکی هم نمیتونستم بگم از کجا میدونم شدوماث کیه! (عجب خر ط خری🙄) 
پس از کمی کلنجار رفتن::
فهمیدم باید چیکار کنم . کفشدوزک ققبلا مارو ب دیدن نگهبان برده بود میدونستم کجا پیداش کنم برا همین تبدیل شدم و رفتم پیشش .
کمی بعد :
رسیدم ب حالت عادی برگشتم و رفتم داخل : ببخشید میتونم بیام تو ؟؟؟
استاد: بله بفرما داخل انابل (عاقا شما علم غیب داری؟)
انا: ممنون ، استاد باید درمورد چیزی باهاتون صحبت کنم .
استاد: بفرما راحت باش من سراپا گوشم .
انا: استاد من فهمیدم شدوماث کیه!!
استاد: جدی تو میدونی ؟
انا: بله راستش دو ماهی میشه که خبر دارم .
استاد: خب پس چرا زود تر نگفتی ؟
انا: چون میترسیدم استاد و ب علاوه نمیتونستم ب هنوان یوکی توضیح بدم که چجوری فهمیدم .
استاد: خب حالا شدوماث کیه؟
انا: گابریل اگراست استاد ، پدر من شدوماث عه .
استاد: پدرت؟ 
انا: بله و فقط این نیس مایورا هم دستیار پدرم ناتالی بود و......... و اینکه میدونم گربه سیاه کیه!
( الان قیافه استاد😱🤯)
استاد: کی ب هویت گربه سیاه پی بردی؟
انا: طی یکی از درگیری ها استاد . 
استاد: متوجهم . تو در جریانی که نباید ب کسی اینو بگی درسته؟
انا: بله استاد اتفاقا درخواست داشتم شما ب کفشدوزک بگید و کاری کنید گربه سیاه اونجا نباشه .
استاد : .....

 

تا پارت بعد فعلا لایک و کامنت فراموش نشه🫰🏻♥️