داستان خیانت P7
خب سلام بریم ادامه.
من: آدرین تو این کار نمی کنی.
آدرین: تو کی باشی به من می گی چی کار کنم من بزرگترم.
من که آنقدر از بچه گی تا الان گفته بود بزرگترم عصبانی بودم که گوشی با یک ضربه از دست اش پرت کردم.
آدرین:چی کار میکنی؟ نه.
اما گوشی روی زمین افتاد و شکست ولی قبل از این که بشکنه پیام ارسال شد.
من:خب دیگه به باد رفتم. نه.
آدرین: خب ،خب تا تو باشی دیگه چیزی از داداش بزرگتر مخفی نه کنی.
من از عصبانیت یک مشت محکم زدم توی صورتش
من:خب حالا بگیر بخند 😆😆
بعد هم کله روز با آدرین دعوا کردم.
روزه بعد:
من و آرمیتا آنقدر اضطراب داشتیم که نمی دونستم چی کار کنیم.
برای همین من دستش گرفتم وارد شدیم
وقتی که وارد شدیم همه جلوی ما ایستاده بودن و ما را تماشا می کردن.
من گفتم:چی تا حالا تو تا عاشق نه دیدن.
وقتی این حرف زدم آرمینا بیشتر اضطراب گرفت
آرمیتا:ار... اره حق با ایدن.
بعد هم رفتیم داخل کلاس نشستیم.
در همون لحظه مرینت آدرین داشتن حرف می زدن.
مرینت:آدرین چی شده؟چرا صورت این طوری شده؟
آدرین:هیچی کار ایدن بود چون رازی که داشتن فاش کردم.
مرینت:اره دیدم.
بعد از دانشگاه مثل هر روز نرفتم با آدرین مرینت غروب تماشا کنیم.
من به آدرین و مرینت گفتم: ببخشید ما نمیایم برج غروبو تماشا کنیم.
آدرین:چرا؟
دلمون می خواد بریم سینما پس بای.
همین تور که دست هم گرفته بودیم داشتیم می رفتیم سینما.
از اون طرف آدرین داشت به ما حسودی می کرد
ولی اون یک نقشه داشت.
اون می خواست.
خب تا پارت بعدی بای.👋