عشق بین ما_love between us(P2)

یک ریونکلاوی بدبخ🗿💔 یک ریونکلاوی بدبخ🗿💔 یک ریونکلاوی بدبخ🗿💔 · 1402/05/20 10:15 · خواندن 4 دقیقه

خب اینم از پارت2


___________________________
  الیا: اوم ساعت اول باید بریم جشن خانم بوستیه! وای واقعا کلی کار داریمااا! من:آره بابا 
ادرین*
تو سالن کلاس رو یه نیمکت نشسته بودم همراه با نینو نینو داشت یه بازی جدید رو امتحان می‌کرد نینو:وای داداش این بازی خیلی باحاله میخوای امتحانش کنی؟ من:ام نه نینو زیاد حالم خوب نیست نینو:وا! چی شده داداش روز آخره ها کلی جشن داریم! من:نه بابا من یکم تو فکرم! نینو که دید زیاد حالم خوب نیست دیگه ادامه نداد چون مامانم دوباره به زندگی اومده خیلی خیلی خوشحالم تو این مواقع هم بابا خیلی باهام مهربون شده برخلاف قبلا  ارباب شرارتم رفته و دیگه قرار نیست ابرقهرمان باشم اما لیدی باگ.....تو این سال واقعا من نتونستم یه دوستت دارم رو بگم؟ آخه من عاشقش شدم! اما همه میگن نمیشه عاشق کسی شد که نمیدونی کیه چون ماسک داره! اما اون دختر جسور و.... عی یه باید امروز بش بگم! آره! یه لحظه یه صدایی شنیدم نینو:ادرین.... ادرین......داداش به خودت بیا! به خودم اومدم من:ببخشید نینو! خیلی تو خودم عرق شده بودم نینو:اشکال نداره خندید
مرینت*
داشتیم با آلیا تو سالن قدم میزدیم که چشممون به نینو و ادرین افتاد آلیا جلو رفت گفت:سلام عشقم! نینو:سلام! رفتن تو بغلم هم دیگه منم با خجالت با ادرین دست دادم ادرین انگار ناراحت بود من:سلام ادرین! چرا اینقدر ناراحتی؟ ادرین:ا سلام! من ناراحت نیستم! چرا باید تو این روز ناراحت باشم؟ و لبخندی زد به لحظه عرق شدم واقعا ادرین خیلی جذاب بود! اما آلیا دست منو گرفت الیا:خب بچه ها بیاین بریم جشن خانم بوستیه که دیر میشه! منم به خودم اومدم و راه افتادیم به کلاس خانم بوستیه الیا:رسیدیم! نگاهی به کلاس خانم بوستیه انداختم خیلی خوشکلش کرده و وسایل هاش که گذاشته بود تم صورتی بود و این باعث می‌شد من نسبت به دکوراسیونش بیشتر علاقه پیدا کنم خلاصه وارد شدیم و هرکدوم نشستیم خانم نوستیه با خوشحالی :سلام بچه هااااا! همه اعضای کلاس هم صدا:سلام خانم بوستیه خلاصه درس داد و کلی خوشحالی کردیم نینو هم یه اهنگ گذاشت و ما کلی رقصیدیم و شیرینی و شربت خوردیم و....... یه عالمه کار کردیم اما من میدیدم که ادرین هنوزم ناراحته خیلی تعجب میکردم اخرای جشن بود و همه داشتن شیرینی و شکلات میخوردن اون جشن مال لوکا بود یعنی آخرین جشن داشتیم می‌خوردیم منم که دیدم ادرین ناراحت تره زودتر رفتم کنارش من:چی شده ادرین؟ چرا اینقدر ناراحتی؟ مگه امروز مامانت از کما درنیومده  بود؟ ادرین:نه...بلکه اره از کما درومده بود اما... خب.... حرفیه که نباید بهت بزنم پس تنهام بزار وا؟ چرا باید تنهاش بزارم فقط یه باشه ای گفتم و رفتم آخ جون تونستم برای اولین بار جلوی ادرین تابلو نباشم! چقدر خوب! باید تمرین کنم که دوست دارم رو بهش بگم! تو این افکار بودم که لوکا جلوم شکلات آورد یکی برداشتم من:به به او لالا میبینم که آقا لوکا جشن لوکس بر پا کرده! به به عجب شکلاتایی! قراره تو عروسی تون هم شکلات با طرح زویی بدییی؟ لوکا‌:ای مرینت چه ذهن کثیفی داری هااا! خیلی منحرفی! من:خودت منحرفی بلوبری جان خندیدیم لوکا رفت تا به بقیه هم تعارف کنه. خلاصه بعد جشن تموم شد با همه خدافظی کردم  رفتم تو خونه وارد خونه شدم بابا:وای سلام مرینت مامان:سلام عزیزم! منم جوابشون رو دادم و رفتم تو بغلشون خلاصه رفیم شام خوردیم اونام درباره امروز سوال پرسیدن و.........
ادرین*
بازم قرار بود پیشخدمتم(اسمش یادم نیست) بیاد و منو ببره خونه توی سالن مدرسه  روی نیمکت نشسته بودم و داشتم انگشترم رو برنداز میکردم باید هرجور شده امروز لیدی باگ رو ببینم! شب بهترین موقعس یه لحظه دیدم پیشخدمت تو ماشین کنار دره مدرسس کیفمو برداشتم و سریع رفتم تو ماشین سلامی کردم و اونم با سردی جواب سلاممو داد بعد از دقایقی رسیدیم به خونه پیشخدمت:بفرمایید تو آقایه اگرست با سردی گفتم:مرسی بعد از سلام به ناتالی و پدر رفتم به اتاقم بعد این که مطمئن شدم کسی منو دید نمیزنه داد زدم:پلک پنچه ها بیرون! 
مرینت *
تو اتاقم بودم و دراز کشیده بودم تو اتاق احساس خفگی میکردم پس داد زدم:تیکی خال ها روشن!
رفتم از پنجره بیرون رو برج پاریس بودم