رمان S²P⁹: UNKNOWN
ما روزانه از کنار دریایی از افراد رد میشویم
شاید یکی شان نویسنده ی رمان محبوب مانUnknown باشد
شاید یکی شان عشق گذشته ی مرینت آدرین باشد
و شاید دیگری عشقِ جدید مرینت اربابش فیلیکس باشد
در مورد عشق جدید دروغ گفتم 😅
....
....
مرینت دستی برروی پوست و جلد چرمی کلاسور کشید و آنرا باز کرد
بر روی صفحه ی اول کلاسور با جوهر آبی و دستخطی کودکانه کلمات "خواهرِِ من دریای تاریک " نوشته شده بود
مرینت دستی روی خط کودکانه ی دفترچه کشید ، او با خواندن آن کلمات به یاد دستمالی پارچه ای و صورتی افتاد که از طرف دوستی ناشناس دریافت کرده بود ... شاهزاده ی ناشناس آدرین
مرینت صفحه ی دوم دفترچه را باز کرد و به عکسی چاپ شده از پسری کوچک و تازه متولد شده ، با پوستی مرمری و درخشان افتاد در حالی که چشمانش میدرخشید در آغوش دختری بسیار بسیار زیبا با همان مشخصات بود ، مرینت لبخند ظریفی زد ، او ابتدا تصور کرد آن تصویر آدرین در آغوش شخصی است
اما سپس متوجه ی نامی زیر تصویر شد
فیلیکس آگرست ۷ماهه و امیلی آگرست ۴ساله
مرینت دفترچه را در میان کتش مخفی ساخت ، او بلند شد و در دیگر مکان های اتاق جست و جو کرد
مرینت روبه روی عکسی از فیلیکس ایستاد و به تصویر خیره شد
فیلیکس در سن جوانتر پیراهنی سفید به تن داشت و کنار دریایی که به آسمان متصل بود بی توجه به دوربین به سویی دیگر خیره شده بود
مرینت ناخودآگاه زیر لب زمزمه کرد «چقدر زیبا »
ناگهان متوجه ی این شد که در حال صحبت در مورد چه کسی است ، او خودش را جمع و جور کرد و به سمت درب خروجی رفت
تمام وجود مرینت از فکر اینکه نکند عاشق اربابش شده باشد سرد و بی حس شده بود ، او با شتاب سرش را تکان داد و زیرلب زمزمه کرد « نه نه اینطور نیست » سپس قدمی به سمت جلو برداشت
اما ناگهان پای مرینت به زمین قفل شد
او بی رمق و ملتمسانه تلاش کرد اما نتوانست قدم از قدم بردارد ، گویی تحمل وزن پاهایش را نداشته باشد
تمام اتاق دور سر مرینت میچرخید تا اینکه نقطه دید مرینت سیاه و سیاه تر شد
و سپس مرینت درحالی که کلاسور را از زیر کت ذغالی اش در آغوش گرفته بود بیهوش روی زمین افتاد
یا صدای برخورد محکم مرینت برروی زمین فیلیکس آگرست و مرد دیگری وارد اتاق شدند
نیشخندی بر روی لب های فیلیکس نقش بست « کارت رو خوب بلدی دکتر !!»
دکتر به آرامی خندید « بهتون گفته بودم فیلیکس سزار »
سپس دختری با موهای قرمزِ روباهی و کتی به همان رنگ وارد اتاق شد
ارباب فیلیکس سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و لیا شروع به گشتن لباس و بدن مرینت کرد
پس از چند دقیقه درحالی که لیا دختر کلاسور را روی تخت میگذاشت درب اتاق باز شد و ندیمه ی دیگری همراه با سینی ای از لوازم مرینت داخل شد
فیلیکس آگرست متفکرانه به لوازم نگاه کرد و زمزمه کنان آنها را گشت « قلم طراحی ، نخ و سوزن ، کتاب جغرافی، تاریخ ادبیات فرانسه ، مجموع شعر های عاشقانه ... » نفس فیلیکس با دیدن چاقوی طلایی و منبت کاری شده بند آمد
او با شوک و هیجان سطح فلزی و خنک چاقو را در دست گرفت و به آن خیره شد ، او انگشت سبابه اش را روی مگنلیوم های منبت کاری شده ی چاقو میکشید و آنرا تحسین میکرد« خوبه .. این چاقو قراره خون آدم های مهمی رو روی زمین بزیزه»
ندیمه ها لوازم مرینت را برداشتند و به سمت اتاق مرینت بازگشتند ، در حالی که لیا با خودشیفتگی کلاسور را دوباره داخل کت مرینت میگذاشت
─────────• · · · ⌞🌻⌝ · · · •─────────
وقتی فیلیکس و مرد دیگر در اتاق تنها شدند ، فیلیکس لبخند ظریفی سمت مرینت زد « درمان چطور پیش میره»
_«به زودی در بدترین شرایط روحی قرار میگیره ، یه عامل شوک در نظر گرفتیم .. پدرش !! اون رو جلوی چشمانش میکشیم تا محرک عصبی کامل شه و دقیقا ۷ دقیقه ی دیگه اثر دارو از بین میره »
فیلیکس مرد را تحسین کرد «عالیه دکتر .. »
_ « چاقو رو نگه میدارید ؟»
لبخندی ترسناک بر چهره فیلیکس سزار نقش بست « این چاقو برای قطعه قطعه کردن قلب آگرست ها باید تیز بشه »
─────────• · · · ⌞🌻⌝ · · · •─────────
نظر و لایک ، فراموش نشه ..
هرچقدر نظر و لایک ها کمتر باشه زمان دادن پارت بعدی دیرتر میشه