رمان S²P⁸: UNKNOWN
تمام دنیا درحال تعریف داستان عشقی بلوری هستند
حالا من میخواهم حقیقت را بگویم ؛
حقیقتی که در آن مرینت تصمیمِ قتل معشوقه اش ، آدرین را میگیرد
ماه ها قبل :
روی دامن دخترانه ی مرینت ۷کوکِ کوچک خودی نشان میدادند
مرینت به آرامی سوزن ریز را از لای بافتِ دامنش درآورد ، او به آرامی نخ را پاره کرد
_«نمیتونم درکت کنم !!»
مرینت با صدای دوستش روبی سرش را بالا آورد ، چشمان مرینت با صورت زیبا و مهربان ندیمه ای ۱۳ ساله ، جوان وبا موهایی نارنجی روبه رو شد
لبخند شدیدی روی صورت مرینت نقش بست «سلام روبی»
_«داری روز شماری میکنی؟»
مرینت سرش را به نشانه ی تایید تکان داد « هر روزی که اینجا میمونم رو اینطوری ثبت میکنم »
روبی ناامیدانه به دامن مرینت نگاه کرد و گفت « پس جای کوچیکی رو برای اینکار انتخاب کردی»
مرینت نا امیدانه دامنش را در میان دستانش فشرد ، ۷ خطِ دوخته شده روی دامن ، او با افسردگی به دامن خیره شد ، آدرین !! او هفت روز بود در عمارت فیلیکس نما به عنوان یک ندیمه کار میکرد ، در حالی که هیچ کس از او خبر نداشت ، یعنی آدرین در چه حالی بود ؟
صدای روبی وقتی افکار مرینت را پاره کرد که مرینت کت و شلوار ذغالی رنگی به تن کرده بود و همراه با روبی در حال گشت زنی بود ،او با ملایمت قدم برمیداشت و در انتهای سرسرایی از روبی جدا شد
─────────• · · · ⌞🌻⌝ · · · •─────────
عمارت فیلیکس آگرست بسیار از عمارت آقای گابریل با شکوه تر بود ، مرینت با هر قدمی که در عمارت برمیداشت وجودش حسِ معذب بودن و زیر نظر گرفته شدن را در بر میگرفت
و فضایی خفه عمارت را همراهی میکرد ، گویی روحی سرگردان سراسر سالن های عمارت را تصرف کرده بود
عمارت فیلیکس آگرست دارای ۴ طبقه و بسیار بزرگتر از عمارت گابریل بود که تنها یکی از طبقات به اتاق ندیمه ها اختصاص داشت
چشمان اطلسیِ مرینت به سنگ های مرمر گون با رگه های طلایی چنگ میزد ، او آرام پله ها را به سمت طبقه ی آخرطی میکرد
صدای کفش سیاه و براق مرینت در سراسر دالان میپیچید تا اینکه مرینت روبه روی اتاق ارباب فیلیکس رسید و صدای کفش جایش را به صدای کوبیده شدن در داد
صدای آرام ارباب فیلیکس بلند شد « بیا تو »
مرینت آرام درب اتاق را باز کرد و وارد شد ، او با چهره ای خجالت زده به ارباب فیلیکس خیره شد ، او مانند جوانی ۳۰ ساله و بسیار زیبا بود
درحالی که حوله ای نامرتب موهای فیلیکس را تصرف کرده بود او در حال مطالعه ی کتابی کوچک با جلد سبزیشمی بود ، فیلیکس کاملا با برادر خود فرق داشت ، آقای گابریل همیشه در خانه پیراهن سفید و اداری مانند میپوشید اما فیلیکس به تیشرتی خودِمانی و آبی بسنده میکرد
سوالات متعددی در ذهن مرینت وجود داشت که هر لحظه مرینت برای کشف آنها پیشروی میکرد ،
اما مهم ترین سوالِ درون ذهنش این بود ، فیلیکس دروغ میگوید یا دفترچه ی خانم امیلی ؟
در این شرایط مرینت حق را به فردی حاضر میداد ، اما این تفکر که آقای گابریل خوارهش را به قتل رسانده و در همه ی رسانه ها اعلام کرده برادرش ، برادرش نیست و یک قاتلِ روانی است روح مرینت را آزار میداد
مرینت با صدای دخترانه اش پرسید « همه چیز مرتبه ارباب ؟»
ارباب فیلیکس لبخندی گرم زد « ممنون مرینت ، من خوبم تو میتونی استراحت کنی »
وظیفه ی مرینت گشت زنی در عمارت آگرست ، سر زدن به اتاق برخی از ندیمه ها و رسیدگی به آقای اگرست و نامزدش بود
البته تا کنون مرینت اورا ندیده بود « ب.ب.ببخشید ارباب میخواستم ..بپرسم ...»
فیلیکس حرف های جویده جویده ی مرینت را قطع کرد « در مورد برادرم یا نامزدم ؟ »
مرینت از هوش و پیشبینی فیلیکس متحیر ماند « نامزد تون!!»
ارباب فیلیکس کتابش را گوشه ای انداخت و خودش را روی تخت پرت کرد « راستش اون فقط برای منافع خانوادگی اینجا میاد ... توهم اگه زیر دست برادرم گابریل یا کسایی مثل اون باشی مجبور میشه برای حفظ مرتبه ی خانوادگی ازدواج کنی ، درست مثل چیزی که پدرت میخواست !!»
قلب مرینت با شنیدن نام پدرش تیر کشید ، او با دستانش به قلبش چنگ میزد ، نام پدرش تا این اندازه حال اورا بهم میزد
فیلیکس یا فیلیکس نما (ما که نمیدانیم کدام یک دروغ میگویند پس شاید فیلیکس واقعی باشد شاید هم خیر ) به مرینت چشم دوخت که چند قدم اینطرف تر از درگاه ایستاده بود
فیلیکس با نگرانی بالای سر مرینت آمد « مرینت ، خوبی؟»
اما مرینت تنها با ترس و دلشوره به عمق چشمانِ آرامش بخش و زمردی رنگِ فیلیکس زل زده بود
فیلیکس
آرام مرینت را در آغوش گرفت ، البته او آرام نشست تا هم تراز با مرینت شود سپس اورا در آغوش کشید و موها و کمر مرینت را نوازش کرد « شیششش!! آروم باش مرینت چیزی نیست »او چند قدم از مرینت فاصله گرفت و با لبخند به او گفت « به زودی دیگه هیچ فرد زورگویی باقی نمیمونه؛
مرینت ما فقط یه بار زنده هستیم و باید زندگی کنیم ، با تمام وجود مون باید تلاش کنیم چون زندگی هرچقدر هم که ترسناک باشه ارزشش رو داره .. »
او آهسته مرینت را به سمت تختش هدایت کرد و لیوان شربت (درواقع نوعی شربت شبیه به اسموتی حاوی بلوبری و بستنی) را به او داد
مرینت ناخودآگاه شربت را سر کشید و به چشمان زمردگونِ فیلیکس خیره شد ، مرینت نمیفهمید اما رنگ سرخی بر روی گونه های مرینت نقش بسته بودند
و مرینت مسحورانه فیلیکس را نگاه میکرد ،
فیلیکس لبخندی آرام زد « تاحالا کسی رو ندیده بودم که آنقدر بلوبری رو دوست داشتن باشه که به خاطرش گونه هاش قرمز شه»
ناگهان مرینت به خود آمد ، او سرش را تکان داد و دستی به گونه هایش کشید ، او زیر لب نجوا کرد «ببخشید ارباب »
فیلیکس خندید و به سمت درب خروج از اتاق رفت ، او در حالی که با دستش در را باز میکرد در درگاه ایستاده بود و به مرینت نگاه میکرد « در هر صورت !! من نقشه ای دارم که میتونه تورو هم از بند آدم های بدی مثل کسی که خواهرم رو ازم گرفت آزاد کنه .. هروقت لیوان شربتت خالی شد اونو ببر آشپزخانه و به ندیمه ها بده !!»
فیلیکس این را گفت و از اتاق خارج شد
مرینت به لیوان شربت(یا اسموتی) اش خیره شد و حرکت و چرخشِ تکه ای بلوبری را دنبال کرد
او بعد از نوشیدن مقدار دیگری از شربت بلند شد و در اتاق ارباب فیلیکس قدم زد
این بهترین زمان برای بازرسی اتاق فیلیکس بود
او کتاب روی تخت را برداشت و آن را ورق زد ، سپس مانند فیلیکس کتاب را بر روی تخت پرتاب کرد
مرینت به سمت کشو ها رفت و آنها را دانه دانه باز کرد ،
او به قاب عکس هایی حاوی چهره ی پسر بچه ای شبیه به آدرین چشم دوخت ، سپس سمت کتابخانه رفت و تعدادی از کتاب هارا جست و جو کرد
ناگهان متوجه ی کتابی پنهان پشت بقیه ی کتاب ها شد که به طرز احمقانه ای خوب مخفی نشده بود ، مرینت با لبخند نجوا کرد «نوبت منه که حقایق رو کشف کنم ارباب فیلیکس !!»
او دفترچه ی بلندی که شبیه به کلاسور بود را برداشت و به داخل آن نگاهی انداخت
اولین صفحه ی دفترچه باز شد "خواهرِ من دریایِ تاریک"
ناگهان نام آدرین در ذهن مرینت تداعی شد و او با لبخند روی زمین نشست
مرینت شروع به خواندن حقایق کرد
حقایقی که هرگز نباید میدانست
حقیقی که شاید اگر نمیدانست شان....تصمیم به قتل معشوقه اش نمیگرفت