Revenge is over💋😉 p10
ببخشید از مهرسا و گندم که دیروز ندادم . خب لطفا حمایت کنید و اگه پارت های قبل نخوندید برید بخونید. برید ادامه مطلب
(شروع پارت جدید ادامه ۹ )
( ادامه مکالمه )
کلارا : 《 خانم ويلسون قرارداد آوردم براتون بفرمایید 》
مرینت : 《 لطفا دوباره بخونید بعد امضا کنید .》
رابرت ( پدر بزرگ ) 《 مشکلی نداره. 》
(از زبان راوی : قرار داد رو هر دو طرف امضا کردن و قرار شد شرکت رو بگردن )
مرینت : 《 خب اینجا رو که میبینید کارگاه مون هست لباس بعد اینکه طراحی شد و تایید شد. وارد کارگاه شده و ساخته میشه 》
مرینت : 《خب بگذریم .
اینجا هم سالن عکاسی مون که الان عکاس مون هم داره کار میکنه 》
جونز : 《 به به سلام خوش آمدید.》
آدرین : 《 مرسی، ببخشید شما ؟》
جونز :《 جونز هستم بهترین دوست و قدیمی ترین دوست مرینت 》
لوکا : 《 مرینت دیگه کیه ؟؟؟ 》
( از زبان راوی : مرینت عصبانی به جونز نگاه میکنه و خود به خود میگه آرامش آرامش آرامش تو حفظ کن و یک لبخند کج و کوله میزنه )
مرینت : ( با فریاد میگه ) 《 جونززززز لطفا قوانین شرکت رعایت کن ؛ خب بگذریم 》
آدرین : 《 جواب سوالمون ندادید !》
مرینت :( صداش پایین میاره و میگه )
《 خب اسمم مرینت ويلسون هست و اینکه اسمم هیچکس حتی دوستام هم در داخل شرکت حق ندارن ؛صدا بزنن چون بقیه کارکنان هم میان به اسم صدا میزنن بعد بهم بی احترامی میشه . 》
سابین : ( اشک تو چشماش جمع شده )
《 جالبه اسم دختر منم مرینت بود ؛ امیدوارم عمر تون مثل اون کوتاه نباشه .》
مرینت :《 چه تشابه اسمی 😊 》
جونز : 《 حرف زدنتون تموم شد من برم به کارم برسم ؛ مطئنم بعد رفتن شما اخراج میشم حداقل قبل اخراجم کارا رو تموم کنم .😁😁 》
( همه به حرف جونز میخندن ولی مرینت بهش چپ چپ نگاه میکرد .)
مرینت : 《 خب بگذریم .
شرکتُ پسندید؟ 》
گابریل : 《 واقعا در این سن خیلی پیشرفت قابل توجهی داشتید ؛ آفرین بر شما آفرین 》
مرینت : 《 خیلی ممنون 》
رابرت : 《 ما دیگه بریم مزاحم کارتون نشیم ؛ فقط اگه میتونید بخاطر این قرارداد جهت صرف نهار به خانه ما تشریف بیارید . 》
مرینت : 《 حتما حتما مزاحمتون میشم.》
.............................................
( همگی خداحافظی کردن و مرینت رفت به اتاق کارش تا با آلیا حرف بزنه )
...............................................
( از زبان مرینت )
بعد خداحافظی رفتم به اتاقم؛ قبل اینکه وارد بشم فهمیدم آلیا داره با کسی حرف میزنه .
منم فالگوش وایسادم ؛
که می گفت :《 عشقم ببخشید نمیتونم بیام الان با دوستم کار داریم ولی فردا حتما میام ؛ منم دلم برات تنگ شده .
نگران نباش حتما فردا میام به دیدنت؛ منم دوست دارم خدانگهدار. 》
آهان به به مچ آلیا خانم گرفتم .😈😈
وارد اتاق شدم
.............................................
(شروع مکالمه )
آلیا : 《 سلام دوباره؛ چخبرا ؟ چیشده؟》
مرینت :《 میبینم که تو خبرای بیشتری از من داری ! آلیا خانم 》
آلیا : ( آلیا کمی هول میشه )
《 آخه من چخبری دارم ؛ همه ی خبرا رو تو باید بگی . 》
مرینت: 《 آلیا خانم ما رو نپیچون ؛ همهی حرف هاتو با دوست پسرت شنیدم .
عجب دوستی دارم ؛ که به من نگفته که دوست پسر داره آفرین بهت آفرین 😒》
آلیا : 《 ببخشید، چون نمیخواستم نگرانم بشی.
دفعه قبلی بیشتر از من تو ناراحت شدی بخاطر همین بود ؛ قول میدم دیگه تکرار نشه .》
مرینت :《 باشه قبول ، حله 》
آلیا : 《 بگو ببینم چیشد قرار داد بستید ؟》
مرینت : 《 آره بستیم قرار شد دو ماه دیگه ازدواج کنیم . 》
آلیا : 《 مرینت دقیقا نقشه ات چیه ؟》
مرینت: 《 اول وارد خانواده شون میشم؛ بعد مدارک جمع میکنم و کل آبروشون میبرم ؛ تا اینکه کسی بهشون دیگه کار نده بعدم قرار داد رو فسخ میکنم 》
آلیا : 《 مطئنمی مرینت !؟ 》
مرینت : 《 خیلی هم مطئنم ، تو انگار یادت نیست که چه زجر هایی کشیدم همین رابرت اگراست بود که من و از خانوادم و برادرم جدا کرد . 》
آلیا : 《 مرینت بیین من برای بار آخر میگم برو به خانوادت واقعیت بگو .
بگو که چگونه به زور پدربزرگ ات از خانواده طرد شدی .
بگو که چگونه این همه سال دل تنگ شون بودی .
بگو فقط بگو عوض انتقام حقیقتُ بگو .
این انتقام به لوکا و خانواده ات هم ضرر میرسونه.
نمیفهمی نه نه نمیفهمی ! 》
مرینت : 《 نه نمیفهمم چون قلبم شکسته میفهمی شکسته .
من چه گناهی کردم که اینطوری طرد شدم ؛ هیچ هیچ گناهی نکردم اما بدون دیدن واقعیت ؛ منو دور کرد .
اگه مادر تو پیشنهاد شو قبول نمی کرد ؛ الان من تو یتیم خونه بزرگ شده بودم .
اگه بابای تو منو به عنوان ماریا سزار قبول نکرده بود چی بلایی به سرم می اومد؟
خانوادت منو نجات دادن و خانواده ام شدن .》
آلیا : 《 ببین بخاطر مادرم از انتقام ات بگذر به خاطر لوکا که خیلی دوسش داری بگذر و بیا واقعیتُ بگو به خانوادت 》
مرینت : 《 آلیا میدونی
اولا من با مرینت ده ساله عهد بستم که هیچوقت از انتقامم نگذرم .
دوما اگه راهی داشتم از انتقام میگذشتم اما اگه بدونه من برگشتم ایندفعه رحم نمیکنه و میکشتم .
اونوقت که خانواده ام بیشتر داغون میشن ؛منم نمیخوام لوکا و پدر و مادرم آسیب ببینن ؛ امروز نگاه های غمگین مادرم ندیدی خیلی زجر آور بود. همش به فکر دختر فوت شده اش بود ؛ ولی نمیدونه همین مرتیکه باعث جدایی مون شده .
لعنت بهش .
سعی مو میکنم تا آسیب نبینند .
و سوما اینو بفهم تا آخرین قطره خون ام که شده سعی میکنم انتقامم بگیرم .
اگه بدونمم آخرش باز مرگ منه می گیرم ؛ حداقل آتیش دورنم کمتر میشه .》
...........................................
از زبون لوکا :
بعد از خداحافظی با خانم ويلسون ، فکر ام درگیر بود نمیدونم چرا این ازدواج رو با من نکرد .
البته از خدام بود با من ازدواج نکنه ولی خب بنظرم زیادی مشکوکه ؛ هعی اگه مری خواهر زیبایم بود بدون شک میگفتم این ويلسون همون مری خودمه .
نگاهاش، حرف زدنش ، زیبایش ، موهاش و حتی چشم غره هاش هم شبیه مری بود . کاش زنده بودی ؛ دلم برات تنگ شده .
پس به همین خاطر از بقیه خداحافظی کردم و دوباره برگشتم تا با خانم ويلسون حرف بزنم .
از کلارا آدرس اتاقش پرسیدم.
میخواستم در بزنم که صدای حرف زدن می اومد .
اول نفهمیدم در مورد چی حرف میزنن.
اسم رابرت شنیدم فکر میکنم در مورد پدر بزرگم حرف میزنن که دختره
گفت : 《 مرینت ببین برای بار آخر میگم برو به خانواده ات واقعیت بگو ........ ( بقیه مکالمه شونه که میدونید ) 》
تا آخر حرف هاشون دم در فالگوش وایسادم .
بعد فهمیدن حقیقت دست و پام سست شده بود نمی تونستم باور کنم که مرینت خواهرمه ؛ اصلان ماجرا رو نفهمیدم .
مگه من خواهر زیبا رویم رو 15 سال پیش از دست ندادم بودم .
نه امکان نداره نه نه اصلان ممکن نیست .
که در افکار خودم غرق شده بودم که در اتاق باز شد و با مرینت چشم تو چشم شدیم .
نمیتونستم چیکار کنم.
خودم باید میزدم به اون راه که هیچی نشنیدم یا میگفتم که همه چی شنیدم .
چیکار باید میکردم و همچین کلی سوال تو ذهنم بود.......
.........................................
6200 کاراکتر
خب لوکا حقیقت فهمید اگه پارت بعدی میخوایید
۱۵ لایک و ۲۰ کامنت کافیه و اگرنه نمیدم.