Chosen against Ajo پارت 8
برید ادامه مطلب🙂
آدرین:
رفتم توی غار... اولش خیلی تاریک بود ولی کم کم با نور مشعل های اتیش روشن تر میشد.. توی زمان خودم غار با سنگ های کوچیک و بزرگ بسته شده بود
راستش معماریشون نسبت به کسایی که بیشتر از چندقرن پیش زندگی میکنن خیلی عالی بود!
پیرزن جلوی چشمه طبیعی توی غار نشسته بود و دستاش به هم گره شده بودن.. عصای کنارش روی زمین رها شده بود
_خانوم.. گفته بودین بیام اینجا!
پیرزن با همون لبخند همیشگی بهم نگاه کرد و با دست اشاره کرد که کنارش بشینم!
نافرمانی ازم سر نزد و اینکار رو کردم .. اولش یکم نگاهم کرد.. بعد عصاشو برداشت و روی زمین چیزی نوشت... این خط رو میتونم بخونم!!!
اون به خط ما داشت مینوشت!
_ولی.. فکر میکردم!....
و دوباره شروع به نوشتن کرد.. وقتی تموم شد تونستم بخونم چی نوشته!: فکر میکنی برای چی اینجایی؟.. آدرین آگرست!
دونستن اسمم چیز عجیبی نبود.. چون قبلا خودمو معرفی کرده بودم..حداقل تنها چیزیه که میتونم عقلانی تصورش کنم
_راستش.. خودم مطمئن نیستم ولی.. ببینین من اتفاقی اینجام... و...
خاک رو نگاه کردم.:اولین چیزی که باید یاد بگیری.. هیچ چیزی اتفاقی نیست!
_یاد بگیرم؟.. یعنی.. شما میخواین به من اموزش بدین!؟
سرشو تکون داد.. یخورده گیج شدم.. چه اموزشی؟من چی باید یاد بگیرم؟؟
_پس یعنی بودن من اینجا اتفاقی نیست؟؟
سرشو به معنی"نه" تکون داد..
حس میکردم از همون اول میدونست من مال زمان اونا نیستم..
عصای چوبی دوباره روی خاک رقصید و اثرات اشنایی به جا گذاشت_حالا که برگشتی به زمان ما.. و طرز زندگیمون رو داری میبینی.. میخوای دنیای ما شبیه هزار سال بعد باشه؟.. یا دنیای تو شبیه ما؟
حتی بهش فکر هم نکرده بودم..
سوال هاش شبیه به برگه های خودشناسی بود.. هرچند اعتراف میکنم این واقعی تر بنظر میرسید.
_خب.. میدونین توی زندگی من و هزار سال اینده همه چیز خیلی راحته.. یه اراده کوچیک کافیه تا چیزی که میخوای بدست بیاری.. پس زندگی اینجا یخورده واسم سخته!..
+بزار سوالم رو تغییر بدم.. دوست داری چی توی دنیای تو و ما رو تغییر بدی؟
_خب..
همون لحظه یاد حرفای مرینت افتادم.. وقتی که اونطور غمگین قضیه ازدواجش و رسم مرگ رو میگفت!
_چندتا رسم کوچیک رو توی دنیای شما تغییر بدم!..
پیرزن_دنیای خودت چی ؟
با پوزخند گفتم _بزرگ تر از چیزیه که من بتونم تغییرش بدم!
+اگر دنیا اینقدر بزرگه که نمیتونی تغییر ایجاد کنی.. پس کوچیکش کن!
اون حرف نمیزد.. اما نوشته ها از کلمات شفاف تر بودن... اما هنوز هم نمیتونستم از توی گیجی و مه عمیق ذهنم بیرون بیام
**************
برگشتم به ده.. بجز من و پسرای کوچیک تر از خودم دیگه هیچ مردی نبود!
از یه خانومی که داشت رد میشد پرسیدم_ببخشید اینجا.. اتفاقی افتاده؟
ولی هیچ جوابی نداد.. و سرشو انداخت پایین و رفت.. با خودم گفتم چون تا همین چندساعت پیش واسشون مثل یک نفرین بدشگون بودم میترسن جواب بدن..
+تلاش نکن کسی جوابتو نمیده!
_چرا؟
مرینت+زنایی که اهد پیوند دارن تا موقع برگشتن همسرشون اجازه اینو ندارن که با کسی حرف بزنن.. مگر اینکه زن باشه!
_چرا اینقدر مردم نسبت به این موضوع حساسن!
+خب.. قدیما برای محافظت بود.. ولی دیگه الان تبدیل به یک رسم شده!!
من_مرینت اگر یکی باهات ازدواج کنه و برات قانون خاصی نزاره چی؟.. قانوناش چیه؟
مرینت_من نمیدونم معنی قانون چیه..اما فکر کنم ازدواج همون اهد پیونده مگه نه؟
_درسته.. قانون هم همون رسومه ولی خب باید حتما بهش عمل کنی وگرنه مجازات میشی!..
+فرقش با رسم چیه؟
_خب.. ما به عادت های مردم که از گذشته بوده میگیم رسم.. هرکسی که دوست داشت میتونه انجامش بده
مرینت_پس فکر کنم ما بیشتر با قانون زندگی میکنیم تا رسوم!
_سوال اولم رو جواب ندادی.
مرینت_خب.. همچین کسی پیدا نمیشه.. حداقل توی قبیله ما نیست.. ولی اگر یه نفر پیدا بشه که همچین شخصیتی داشته باشه که واقعا عالی میشه.. برای کسایی همسن و سال خودم یه امیدواریه.. هرچند بعضیا به اینکه با همسرشون بمیرن افتخار میکنن..
_خب.. و قوانین اهد پیوند چیه؟
مرینت_قوانین؟.. خب.. تا اونجایی که من میدونم مادربزرگم باید تاییدش کنه!..تاحالا چندین بار پدرم میخواسته اهدپیوندم رو ببنده ولی مادربزرگم تایید نمیداد و گفت تا 17سال از زندگیم نگذشته اهدنبندم!
_پس حتما دلیلی داشته!
مرینت_شبیه مادربزرگم حرف میزنی!😂
_اره امروز گفت برم ببینمش..کلی حرف زدیم راجب شما و این دنیا.. و یه چیزایی راجب منطقه ممنوع و *آجو* بهم گفت....
نتونستم حرفم رو ادامه بدم چون دهنم با چهار انگشت باریک بسته شد..
مرینت_هیسس.. چیکار میکنی؟.. نباید اسم اون نفرین رو بیاری؟
_چی میشه مگه؟
+از من نپرس.. خود مادربزرگم بهت میگه!ولی اجازه نداری اسمش رو برای خودت بلند بگی
_باشه.. خب تو که ازدواج نکردی پس میشه بگی مردا کجا رفتن.. چون تا چشم کار میکنه هم زن و بچه های کوچیکن!
مرینت_رفتن شکار..
_شکار؟
مرینت_ما زندگیمون رو اینجوری میگذرونیم.. مردامون هر روز به شکار میرن.. کسایی که قدرتمند هستن شکار میکنن و برترین کالا یعنی پوست گیرشون میاد.. شاگرد ها میتونن دندون هاشو بردارن.. و کسایی که افتخار و مقام بالایی توی قبیله دارن گوشت هارو برمیدارن..
_ چه جالب این توی کتابای تاریخمون نبود!..
مرینت_چی؟
_هیچی هیچی تو ادامه بده!
از کی تاحالا اینقدر به دونستن این چیزا علاقه مند شدم؟
البته دور از منطق نیست.. اگر شما به هزار سال قبل میومدین و با یک تمدن کاملا متفاوت که مربوط به اجدادتون بود اشنا میشدین نمیخواستین همه چیز رو بدونین؟من اصلا به کتاب های تاریخ و موزه علاقه ای نداشتم.. اما تجربه تاریخ چیز کاملا متفاوتی بود
مرینت_بعد اینجا به بقیه میدیمشون.. هرکسی کالایی میاره و بجاش موادی که لازم داره رو میگیره!.. برای مقام هایی مثل رییس و مشاور ها و اعضای خانوادش خرید بدون کالاست!
_اهاااا یعنی تبادل کالا با کالا میکنین!!! حالا که فکر میکنم کاش هیچوقت پول اختراع نشه.. ولی ازمن نصیحت بهتره اون پیرمردا رو از مشاوری برکنار کنه خیلی به مرگ علاقه دارن😑
هروقت کلمه مرگ میومد تنم سیخ میشد!!
چندبار مردم.. به بدترین نحو ممکن.. و یکبار از مرز مرگ ابدی رد شدم!!
مرینت_راستی اینم بگم اینجا تمام مردای بالای 10 سال شکار میکنن..ازونجایی که تو هم عضوی از قبیله ای پس باید از فردا همراهیشون کنی
من_چیشده؟؟؟..عذرخواهم ملکه زورگو ولی مادربزرگت درخواست کرده هرروز برم پیشش
مرلین_بری که چی بشه؟
_نمیدونم میخواست یه چیزایی یادم بده گفت با یک ازمون شروع میکنه و اگر قبول بشم آموزشم میده!..
مرینت با حالت تمسخرگفت_اموزشت بده..؟؟..چرا باید همچین کاری بکنه!!
_چرا نکنه؟؟
مرینت_فقط کسایی برای ماورا شدن انتخاب میشن که پاک ترین قلب رو داشته باشن.. چرا کسی که از اینده اومده و معلوم نیست زندگیش چجوری بوده چه کارایی کرده... ماورا بشه!
حس کینه زیادی تو صداش بود.. اصلا نمیدونم این ماورا دقیقا یعنی چی و باید چیکار کنم.. ولی انگار مرینت برای این لقب خیلی تلاش کرده.. همه چیز رو از صداش تشخیص میدادم!
بدون اینکه چیز دیگه ای بگه یا باز به لباسام گیر بده سبدشو برداشت از کنارم رد شد!
یکدفعه هوا اونقدر تاریک شد که فکر کردم خورشید گرفتگی شده. و
باد سوزناکی وزید.. وقتی به پوستم میخورد حس دلشوره میگرفتم.. ماه توی اسمون بود.. ولی ابرای سیاه اجازه تابش نور رو نمیدن!!
صدای جیغ زنا یکی یکی بلند شد و کل قبیله رو برداشت!!
_چخبره!؟
مرینت با فریاد داشت مردم رو هدایت میکرد_ بچه هارو بردارین و برین تو خونه!.. مردا نزدیکن!!!!
سبد رو انداخت.. و دستمو گرفت_داری چیکار میکنی میخوای بمیری؟؟.
_چخبر شده؟؟
مرینت_فقط توی یکی از خونه ها پناه بگیر!!
خونه ها همه پر شدن.. جایی که خودم میخوابیدم اونقدر نزدیک حصارای باز ده بود که اجازه نداشتم برم اونجا..
پشت یه درخت نشستم.. اونقدر تاریکه که حتی مطمئن نیستم درخت بود!!
مرینت رفت جلوی ورودی دهکده.. دستاش رو مشت کرد و از جلو با شتاب کشید سمت خودش.. پشتش بهم بود نمیفهمیدم چیکار میکنه!!.. چمنا و علفای روبروش با یک نسیم نورانی به جهت مخالف هدایت شدن!!
اگر بگم جادو کرد دروغ نگفتم.. گفتنش برام سخته.. خیلی غیر قابل باوره!
اما تنها چیزی که متوجهش شدم.. این بود که.. اب مثل یک حباب منظم تمام دهکده رو پوشونده بود..
چیزای سیاهی محکم با حباب تشکیل شده از اب برخورد میکردن!
مثل فیلمای ترسناک 2019 شده بود..
حباب شبیه شیشه یخ زد.. ولی کم کم داشت ترک برمیداشت!
سریع رفتم پیشش.. صدای جیغ اینقدر بلند بود که برای اینکه صدامو بشنوه باید داد میزدم!!
_کمکی ازم برمیاد؟؟؟!!!!
مرینت که انگار خیلی داشت درد میکشید با سختی گفت_فقط مطمئن شو همه توی خونه ها جاشون امنه!!!
سرمو تکون دادم.. گشتن دهکده کار اصلا سختی نبود.. چون اصلا جای بزرگی نیست!!
بچه هایی که بیرون بودن و از ترس اشک میریختن رو فقط توی خونه ها پیش بقیه جا دادم.. اهمیتی نمیدادم اون خونه مال خودش باشه یانه.. اگر مهم توی خونه بودنشونه پس جونشون واجب تره.. اونقدرررر تاریک بود.. که نمیتونستم چیزی رو ببینم.. این کارو سخت تر میکرد!
شانس اوردم گوشیم هنوز شارژ داره.. چراغ قوشو روشن کردم تا بهتر ببینم!
هنوز کلی بچه اینجاست!!!!
من با داد_میدونم چون همسراتون نیستن نباید به حرفم گوش بدین ولی بچه ها رو بردارین.. اگر مادراشون اینجان بگیرشون!!
همه زنا نگاهی بهم کردن و یکی یکی بچه هارو گرفتن..
یکی از خانوما با داد و گریه زاری اومد وسط گفت_دخترم!!.. اون بیرون از دهکدست!!!!.. آجو زندش نمیزاره!!!!!!!.. خواهش میکنم کمک کنین!
_کجا رفته بود؟
+توی مزرعه گندم!!.. روبروی دهکده!!!
فقط همینو شنیدم.. بازم داره تکرار میشه.. اینکه تنم بدون فرمان از خودم حرکت میکنه!
ولی خب بحث جون یک بچس.. نمیتونم اروم یه گوشه بشینم برای خودم دعا کنم... از لایه ابی که مرینت ساخته بود گذشتم!
مرینت_آدرین!!!!
وقتی از حلقه گذشتم.. صداهای گوش خراش بیش از حد بلندی میومد!!!
اونقدر بلند که گوشام تحمل شنیدنشو نداشت!!!
صدای جیغ بود؟؟... بنظر نمیرسید صدای انسان باشه!!
گوشیمو گرفتم.. و همینطور رفتم سمت تپه.. دورتادور اون حلقه رو چیزای سیاهی مثل سایه های پرنگ گرفته بود.. ظاهر نداشت!.. حداقل توی این بی نوری اینطور بود..
صدای جیغ یه دختر بچه شنیدم!
سریع دوییدم سمتش!
خودش بود.. گوشاشو گرفته بودو گریه میکرد!
_منو ببین.. جاییت زخمی شده؟؟؟؟
از دختر 4ساله انتظار نداشتم گریش رو متوقف کنه و به سوالم جواب بده!!
گوشی از دستم افتاد روی زمین.. طوری که چراغش اسمون رو نشون میداد.. و.. تمام اون سیاهی ها محاصرمون کرده بودن.. مثل یک کره کوچیک دورمون میچرخیدن.. دستمو بردم نزدیک اون سایه ها.. ولی مثل سایه نیستن.. میتونم لمسشون کنم.. اونقدر سرعتشون زیاد بود که انگشتام بریده بریده شدن!
خون از توی دستم فوران میکرد.. داریره تشکیل دادشون لحظه به لحظه کوچیکتر میشد.. و انگار فشار روی اون دختر بیشتر میشد!
صدای جیغاش بلند تر شد.. انگار خیلی درد میکشه.. نه.. خیلی ترسیده!
هرچی اون بیشتر میترسید لایه سایه پر ضخامت تر میشد.. باید ارومش میکردم..
من_منو ببین.. ببین ببین اینجا!!
دست از جیغ کشیدن برداشت و بهم نگاه کرد.. ولی هنوز اشک میریخت!
من_ففط به من گوش کن خب.. فقط من!
سرشو تکون داد..
من_میدونی من چرا اینجام؟؟
دختر درحالی که گریه میکرد گفت_نه!!
من_اومدم تا بهت یه راز خیلی مهم بگم!!!
دختر_چه رازی؟
بغض توی صداش بود ولی بنظر لایه نازک تر شده!
من_این راز میتونه تمام زندگیتو تغییر بده!.. پس به هیچکس نباید بگیش!
دختر با لبخند سرشو تکون داد..
وفتی لبخند زد صدای جیغ از دورتادورمون اومد.. تازه تونستم قیافه های محو دورمو ببینم.. اونقدر وحشتناک بود که یه لحظه گفتم الان باید خودمو اروم کنم به جای این دختر!!
دختر_میترسم!!
من_نه نترس.. الان باهمیم.. خب چشماتو ببند.. میخوام راز رو بهت بگم!
کنار گوشش چیزایی رو گفتم که وقتی خودم بچه بودم و میترسیدم مادرم بهم میگفت..کلمات رویایی ارامش بخشی که همیشه مانع ترسم از تاریکی و صدا میشد
توی بغلم نشوندمش.. و همشو یکی یکی گفتم.. تنم خیلی ضعف داره.. تار میبینم؟.. یا اینجا خیلی تاریکه!؟
چراغ قوه گوشیم کمرنگ تر شد.. انگار باتریش به کل داشت میسوخت!
همینطور به گفتن اون داستان قدیمیم ادامه دادم.. ولی دیگه به جایی رسید که حتی توان حرف زدن نداشتم!
قبل از اینکه از حال برم..باید مطمئن میشدم جاش امنه!
_هنوزم میترسی؟
دختر_نه دیگه نمیترسم!
قوتم رو از دست دادم.. افتادم روی زمین..
+حالت خوبه؟؟
_اره.. خوبم!
خوب نبودم.. اصلا نبودم.. تمام بدنم داشت میسوخت!!
انگار روم اسید ریختن و همینجور داره روی پوستم میجوشه!
به دستم نگاه کردم.. پوستم داشت سیاه میشد!
با این وجود لبخند زدم و موهای دختر رو نوازش کردم..
صورت سیاهی مه قطعا مطلق به انسان نبود به سمت اومد.. انگار واردم شد و بخشی از من بود.
دیگه صدای جیغی نیومد.. نور!!
شب تموم شد!
نور خورشید دوباره همه جارو روشن کرد.. نه خبری از اون موجودات وحشتناک بود.. نه ترس و وحشتی..
نمیتونستم تکون بخورم.. انگار که تنم مثل یک لنگر اهنی سنگین شده!
پلکام روی هم نشست... یعنی تموم شد؟؟
خب امید وارم از این قسمت خ. شتون اومده باشه🙂
لایک و کامنت فراموش نشه❤💬
راستی اگر رمان خیمه شب بازم حمایت زیاد داشته باشه یه رمان با ژانر ترسناک دیگه هم میدم🙃(بببینید من چقدر بچه خوبیم چند تا رمان همزمان باهم میدم😁😅)