یادداشت های روزانه موسیو آگراست

SΔLIN SΔLIN SΔLIN · 1402/05/17 02:13 · خواندن 5 دقیقه

پارت بیست و پنجم

... و همین کار رو هم کردم. چند روزی وقتمو گرفت، ولی در نهایت موفق شدم که چنین قدرت عظیمی به عصای خودم بدم. حالا میتونستم با اون عصا هر چند تا آدمی رو که میخواستم از پا دربیارم...

... در رصدخونه نشسته بودم و کتاب می‌خوندم. هیچ عجله ای نداشتم. میدونستم که قراره موفق بشم. 

نورو به سمتم اومد. مضطرب بود. میخواست چیزی به من بگه، ولی حرفی نمیزد، چون منتظر دستور من بود. 

من بهش گفتم:« چی میخوای نورو؟»

نورو با لکنت شروع به صحبت کرد:« ارباب... من قصد فضولی کردن در کار شما رو ندارم... اما تصمیمی که شما گرفتین، خیلی خیلی خطرناکه... در واقع این کار باعث بهم خوردن تعادل در کل هستی میشه... و ممکنه نهایتاً کل جهان رو...»

به نورو گفتم:« نورو، لطفاً این چرندیات رو به من نگو! من خوب می‌دونم دارم چی کار میکنم... وقتی به قدرت مطلق برسم، همه این قید و بند هارو از سر راهم بر میدارم...» 

بلند شدم و بهش گفتم:« حالا دیگه وقتشه... نورو، بال های تاریکی برخیزید!»

باید هر چه سریعتر کار رو تموم میکردم. دیگه نمیتونستم بیشتر از این دست روی دست بزارم. 

نیروی ذهنم رو جمع کردم و متمرکز شدم. چند لحظه گذشت و بعد وارد مولتی ورس معجزه‌گر شدم.

داخل مولتی ورس، همهمه و غوغا شدیدی برقرار بود، همه داشتن با هیجان و ترس از یک «قاتل» صحبت میکردن که داره همه هاکماث های بزرگ رو دونه به دونه می‌کشه.

همه شدیداً وحشت کرده بودن و از چهره هاشون معلوم بود که حسابی مأیوس و مستأصل شدن. 

عده ای هم در حال صحبت با کنفوسیوس بودن و بهش میگفتن که « اون قاتل دقیقاً بین ماست و داره از قدرت های ما بر علیه خودمون استفاده می‌کنه.»

من هم وسط جمعیت هاکماث ها ایستادم و بی درنگ فریاد زدم:« آهای هاکماث ها!»

همشون به سمت من چرخیدن. 

ادامه دادم:« من، هدف بسیار بزرگی در زندگی خودم دارم! هدفی که حاضرم به خاطرش، همه چیز رو فدا کنم. چون به نظرم اون چیز خیلی ارزش این رو داره که براش همچین کاری بکنم. 

اون هدف، تغییر جهانه. و هدف به شدت سخت، و دور از دسترسیه. حالا، هر کس در راه من به سوی این هدف، مانعی ایجاد کنه یا بخواد جلوی من رو بگیره، خب، به سادگی نابود میشه!...»

یک نفر از بین جمعیت فریاد زد:« منظورت از این حرف ها چیه؟»

من هم در جوابش گفتم:« منظورم اینه که من ارباب شرارت هستم!»

و در همین حین، عصامو فوراً به سمت بالا بردم و نیروی اونو فعال کردم. عصای با تلألو بنفش و خیره کننده‌ای، درخشیدن گرفت و به وجود همه افراد اونجا تابید.

در حین فرایندی که در حال رخ دادن بود، نگاهم به اندازه چند لحظه به امیلی و آدرین افتاد.. وقتی نگاهم به چشمان سبز و رعب انگیز اون ها افتاد، لحظه‌ای تردید به قلبم چیره شد و میخواستم دست از کارم بردارم، ولی ندایی درونی بهم گفت:« اون ها خانواده واقعی تو نیستن، امیلی واقعی منتظر که تو نجاتش بدی! اگه الان این بی همه چیز ها رو از سر راهت ورنداری، مانع رسیدن تو به هدفم میشن!...»

بنابراین با قدرت تمام ادامه دادم و همه کسانی که در اونجا بودن رو به خاکستر تبدیل کردم. در یک چشم بر هم زدن، تپه های عظیمی از خاکستر نرم در برابرم قد عَلَم کرده بود. و البته، بی شمار معجزه‌گر هاکماث بی صاحب.

اما در اون بین، کنفوسیوس رو نکشتم. کنفوسیوس با وحشت داشت به منظره نگاه میکرد. به سمتش رفتم و گفتم:« بهترینو برای آخر نگه داشتم!»

اون با وحشت به من گفت:« فرزندم! تو نباید چنین کاری بکنی... این کار تعادل جهان هستی رو بر هم می‌زنه...» سپس نگاه التماس گرانه اش رو به من دوخت.

من هم خطاب بهش گفتم:« این مزخرفات رو قبلاً از زبون نورو شنیده بودم...» بعد بی درنگ عصامو به سینه اش چسبوندم و اون رو هم خاکستر کردم. 

در برابرم، کلی معجزه‌گر هاکماث ریخته بود. زیر لب گفتم:« باید یه راهی برای به دست آوردن قدرت همه این معجزه‌گر ها باشه...» به ذهنم رسید که قدرت همه اون معجزه‌گر ها رو با عصام جذب کنم. به هر حال، معجزه‌گر هاکماث از احساسات درست شده، و قدرت عصای من جذب احساسات بود...

... دوباره عصامو بالا گرفتم و تمرکز کردم. نیرو های معجزه‌گر ها به آهستگی در حال جذب شدن بودن، ولی من تمرکز خودم رو بیشتر کردم و باعث تسریع این فرایند شدم. 

وقتی کارم تموم شد، تمام معجزه‌گر های هاکماث، تبدیل به سنجاق سینه های معمولی شده بودن...

..‌‌. عصام رو به معجزه‌گر خودم نزدیک کردم و سعی کردم قدرت همه معجزه‌گر ها رو به معجزه‌گر خودم منتقل کنم، اما به محض برخورد عصام و معجزه‌گرم، حجم عظیم و دردناکی از قدرت به وجودم منتقل شد... برای یک لحظه به قدری درد کشیدم که احساس کردم به زودی متلاشی خواهم شد، ولی...

... ولی بعد از چند لحظه، من ارتقا پیدا کردم. قدرت همه معجزه‌گر ها به من منتقل شد. و به همین خاطر ظاهرم هم عوض شد؛ کتم دیگه بنفش نبود، مشکی بود و خطوط درخشان و بنفش رنگی روش به وجود اومده بود...

... میتونستم قدرت فوق‌العاده زیاد رو حس کنم، بی نهایت احساسات مختلف رو، از همه جهان های موازی، در آن واحد درک میکردم، من چیزی فراتر از خودم شده بودم؛

با خودم گفتم:« من دیگه ارباب شرارت نیستم...»

سپس فریاد زدم:

« من خدای شرارتم!...»

 

 

« فعلاً »