رمان S²P⁵: UNKNOW
مرینت دیوانه وار لبخند کجی را تحویل تماشاگرانش میداد ، آقای گابریل ، خانم امیلی و مادرش با تعجب نظاره گر او بودند
مرینت لبخند ترسناکش را جمع کرد به جایش چهره ای ماتم زده و سرد به خود گرفت ، او به عمق چشمان خاکستری و آبیِ آقای گابریل خیره شد «د.د.دلم یه مس.مسابقه ی شمشیر زنی ج.جانانه میخواد »
آقای گابریل با اندوه به مرینت نگاه کرد و لبخند زد « حتما »
او آرام از روی مبل راحتی بلند شد و کنار مرینت نشست ، او دستان گرمش را روی دستان مرینت گذاشت « مرینت ، دوست دارم بدونم تو این مدت برات چه اتفاقی افتاده ؟؟»
مرینت با سردی دستانش را از میان دستان آقای گابریل کشید و نجوا کرد « ولی من دوست ندارم » سپس با تندی بلند شد و به سمت دالانی برای ورود به اتاقش رفت ، او به محض قرار گرفتن در تاریکی به دیوار تکیه داد و آرام آرام روی زمین چمباته زد ، دیوار سرد و خنک تکیه گاه مرینت شده بود ،
سر او بر روی شانه های دیوار از شدت گریه میلرزید ، مرینت میتوانست صدای گریه ی مادرش را در حالی که غرولند کنان بر توماس نفرین میفرستاد بشنود
آقای گابریل با سردی نجوا کرد « توماس دیگه اینبار خیلی زیاده روی کرده »
اشک های آرام مرینت از روی گونه هایش به پایین میریختند ،امیلی آرام گفت « بهتر نیست به مدت بیاد خونه ی ما ؟ شاید اگه یه مدت با یکی همسن و سال خودش در ارتباط باشه بد نشه »
لبخند تلخی در دالان تاریک بر چهره ی مرینت نقش بست ، او با اندوه در فکر آدرین به سمت اتاقش روانه شد در حالی که صدای نجوایش بلند شده بود «بخش اول ماموریت انجام شد ارباب »
─────────• · · · ⌞🌻⌝ · · · •─────────
دستان گرمش شانه ی آدرین را نوازش میکردند « ببین پسرم اون از شرایط روحی در حالت خوبی قرار نداره پس سعی کن باهاش مهربون باشی »
آدرین مطیعانه گفت «چشم پدر»
گابریل جلوی پای آدرین زانو زد « قوانین رو یادت نره و حواست رو جمع کن !!»
_«چشم پدر »
_« ما برای راحتیش شمارو تنها میزاریم ولی تنها یه جیغ یا فریاد کافیه تا ما بیایم »
صدای فریاد امیلی ازسمت دالان بلند شد « اومدن»
آدرین آهسته پاهایش را بر روی پله های مرمری و بسیار خنک میگذاشت ، گویی جادو و سرما وجود آدرین را در بر گرفته بودند ، او با شوق در انتظار مرینت بود
قلب آدرین با شتاب میپرید و خودش را به سینه میکوبید گویی میخواهد از جا در بیاید
او بی قرار منتظر دیدن مرینت بود ، شوقی خاص وجودش را دربر گرفته بود و از سویی هم میترسید
او از تغییری که در چشمان آبی اقیانوسی مرینت افتاده بود میترسید
او نگران بود ؛ ته قلبش نمیدانست چرا اما به عنوان راوی
بسیار خوب میدانم ، آدرین میترسید معشوقه اش دوستش نداشته باشد
در باز شد و مرینت درون دالان نچندان تاریک ظاهر شد
آدرین سعی کرد به او لبخند بزند
─────────• · · · ⌞🌻⌝ · · · •─────────
آدرین به سایه ی محو مادرش نگاه کرد که از پشت پنجره کنار رفت ، او به مرینت چشم دوخت که دیوانه وار شمشیر هارا نگاه میکند و سعی دارد یکی را انتخاب کند
مرینت سرش را بالا آورد و لبخند زنان به آدرین نگاه کرد
آدرین ماسکش را بر صورتش محکم کرد ، نمیدانست چرا اما از حرف های والیدینش در مورد مرینت میترسید
اما آن چشم ها ؛ آنها هنوز خلسه ای از زیبایی آسمان و اقیانوس بودند ، آدرین با دیدن آنها از خود بی خود میشد
اما چیز نگران کننده ی دیگری هم در صورت مرینت وجود داشت ؛ لبخند سکوت
مرینت هرگز در چنین شرایطی سکوت نمیکرد
در عوض حالا لبخندی ترس چناک میزد ، لبخندی که آدرین را ناخودآگاه یادچیزی میانداخت ، دروغ عظیم !!
مرینت به طور ناگهانی شمشیر هارا روی زمین ول کرد و دیوید ، او دستانش را روی سینه های آدرین گذاشت و روی پنجه ی پاهایش ایستاد
آدرین یک قدم عقب تر رفت اما بیشتر وزن مرینت روی او بود ، مرینت خودش را سمت او کش داد و بوسه ای ناگهانی بر گونه های آدرین زد
آدرین انتظار این را نداشت ، او سرخ و سفید شد و صورتش را آنطرف کرد ، مرینت با دیدن این صحنه از او دور شد و پشتش را به سمت آدرین کرد
آدرین با نگرانی سرش را تکان میداد و زیر لبش نجوا میکرد "این چه کاری بود کردی !!"
چند قدم آنطرف تر مرینت پشتش را به آدرین کرده بود ، او دست در جیب چرمی و مخفی دامنش برد و آقوی طلایی و منبت کاری شده را در آورد ، او چاقو را در امتداد صورتش قرار داد و به تصویر منعکس شده ی آدرین در آن نگاه کرد « مت.متاسفم آدرین .. اما .. مجبورم .. بهای سه پدر پسرشه !!» سپس لبخند تلخی بر لب های مرینت نقش بست « اینم از پایان ماموریت !! ارباب فیلیکس !!»
─────────• · · · ⌞🌻⌝ · · · •─────────
نتایج مسابقه رو اعلام کردم به پارت ۱۳ و پیام تون مراجعه کنید ببینید قبول شدین یا نه
(در ضمن اینکه کسی قبول شده یه این معنی نبود که ایده اش درست بوده ضمنا فقط خوشم اومده از خلاقیتش😅)
و اینکه خب به گفتمانم برنده ها پیام بدن .. پست هم میزارم براشون اکه اینطوری راحت ترن