«شاهراه رستگاری» ۵

AMIR AMIR AMIR · 1402/05/16 17:25 · خواندن 3 دقیقه

پارت ۵

... آماری/ آدرین از ماشین پیاده شد و به سمت مدرسه رفت. آدرین به آماری گفت:« لطفاً طبیعی رفتار کن.» 

آماری هم زیر لبی به آدرین گفت:« من چه می‌دونم طبیعی رفتار کردن تو چطوریه، معمولاً با دوستات چطور رفتار میکنی؟» 

آدرین گفت:« فقط هر کاری که بهت میگم رو بکن، هر حرفی هم که زدم تکرار کن.» 

آماری هم گفت:« باشه.» و وارد مدرسه شد. اما به محض ورود، تعداد زیادی از دانش آموزان به سمتش اومدن و دورش حلقه زدن؛ آماری _ که وحشت زده و مضطرب شده بود _ خیلی آرام از آدرین پرسید:« اینا چه مرگشونه؟ چرا دورمو گرفتن؟» 

آدرین خیلی خونسردانه پاسخ داد:« نترس، من طرفدار های زیادی توی مدرسه دارم...» 

در همین حین یکی از بچه ها به آماری/ آدرین گفت:« آدرین، دیروز به من قول امضا داده بودی! یادته؟» و قلم و کاغذی را به سمت او گرفت. آماری هم کاغذ و قلم را گرفت. ناگهان صدای آدرین با عصبانیت به آماری گفت:« چرا کاغذو ازش قبول کردی؟ مگه تو امضای منو بلدی؟» 

آماری به شدت هول شد و خطوط در هم و بر همی روی کاغذ ترسیم کرد و آن را به پسرک داد و سپس به سختی راه خود را از بین دانش آموزان باز کرد، و به سمت نیمکتی رفت و روی آن نشست. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

اما هنوز ننشسته بود که دید پسری عینکی به سمتش می آید. خطاب به آدرین گفت:« این دیگه کدوم خریه؟»

آدرین گفت:« میشه لطفاً یه کم مؤدب باشی؟ اون دوستمه، اسمش هم هست «نینو»، لطفاً تو هیچی نگو، فقط هر چی من بهت میگم رو تکرار کن.» 

نینو آمد و کنار آدرین/ آماری نشست، و گفت:« سلام رفیق خوبم، چه خبرا؟» 

و آماری شروع کرد از زبان آدرین صحبت کردن:« سلام نینو، خوبم، مثل همیشه هم از همه چی بی خبرم، تو باید منو در جریان همه چیز بزاری...» 

نینو خواست به او چیزی بگوید، اما صدای زنگ مدرسه مانع شد. 

بقیه روز برای آماری به سختی گذشت. او هیچ کدام از بچه های مدرسه را نمی‌شناخت. اما متاسفانه همه او را می‌شناختند، البته به طور دقیق تر، آدرین را می‌شناختند. و به همین علت به سوی او جذب میشدند.

بعد از اتمام مدرسه، محافظ آدرین دم در منتظر او بود. آماری با دیدن او نفسی از سر راحتی کشید و گفت:« بالاخره از دست اون حرومزاده ها راحت شدیم...»

آدرین با تعجب پرسید:« منظورت کیه؟»

آماری هم گفت:« همه کسایی که تو مدرسه بودن، همشون رو اعصابم راه میرفتن! هم دانش آموزا، هم مدیر و هم معلما، علی الخصوص اون زنیکه...» 

آدرین پرسید:« کی؟» 

آماری گفت:« معلم علوم.» 

آدرین خندید و گفت:« منظورت خانم مندلیفه؟ اون کلاً یه کم جدیه‌...» 

آماری با بی حوصلگی گفت:« به نظر من که خیلی یُبسه!...» و سوار ماشین شد.

در راه که بودند، آدرین از آماری پرسید:« تو همیشه اینقدر بد اخلاق و بددهنی؟»

آماری گفت:« خب... ماجراش مفصله، رسیدیم خونه شما برات تعریف میکنم...»

وقتی به خانه رسیدند آدرین گفت :« خب، زودباش تعریف کن!» اما تا آماری خواست چیزی بگوید، صدای مهیبی از بیرون شنیده شد. آماری از پنجره نگاه کرد و یک غول آبنباتی بزرگ را دید که مشغول خراب کردن ساختمان ها بود. 

آدرین به آماری گفت:« ظاهراً باید وارد عمل بشیم...» 

آماری با اضطراب پرسید:« منظورت چیه؟» 

آدرین گفت:« با صدای بلند بگو «تبدیل گربه ای!» ...» 

 

« فعلاً »