Chosen against Ajo پارت 7
برید ادامه مطلب🙂
آدرین:
روی کنده چوب نشسته بودیم دور اتیش!
یجور مراسم رقص داشتن.. اگر هزار سال به عقب برگشتم پس فکر میکنم هزار سال پیش نسبت به قدمتش خیلی پیشرفته تره!
هزار سال برگشتن به عقب؟!
اخه چرا تا این حد نامردی!!!!!
اگر میدونستم قراره اینطوری بشه... فکر نکنم اون موقع هم کاری از دستم برمیومد!
از روی کنده بلند شدم... صدای دست و جیغ و تبل اونقدر بلند بود که کمتر کسی متوجه حضور من بشه
رفتم یه جای خلوت.. تقریبا دورتر از جایی بود که جشن گرفته بودن...
روی خاک نشستم و پشتمو به درخت تکیه دادم...
هیچ نوری جز نور ماه نبود!
دستمو لای موهام فرو بردم!!.. وحشتناک تر ازین وجود نداره!!
اولین چیزی که لرزه به تنم مینداخت این بود که اصلا چجوری میخوام برگردم؟؟!.. هزار سال زنده بمونم تا شاید شاید شاید خانوادمو ببینم؟؟
_چرا اینجا نشستی؟
مرینت بود...
_هیچی.. اونجا یکم سروصدا زیاد بود.. اومدم اینجا نشستم.
مرینت_انگار خیلی به جشن و سرور عادت نداری!
_چرا.. اتفاقا توی زمان خودمون مهمونی زیاد میرفتم!.. معمولا به اجبار
مرینت_مهمونی؟
من_ما به جشن سرور هامون میگیم مهمونی!
مرینت_اسم جالبی روش گذاشتین.. پس در این صورت ما اجداد شما به حساب میایم!
_اره.. اگر این اتفاقای عجیب رو در نظر نگیرم فاصله سنی منو تو باهم یه هزار سالی میشه!
مرینت_دنیای اینده چجوریه؟
_خب.. توضیحش یکم سخته.. ما ساختمون های بلند داریم.. برای اینکه خرید کنیم باید پول داشته باشیم.. به عصری که ما زندگی میکنیم میگن عصر تکنولوژی!
مرینت_خب.. ساختمون چیه؟.. خرید اصن چی هست؟. پول چیه مثل همونی که توی دستت داشت شعر میخوند؟
_نه.... خونه های خودتون رو ببین با چوب ساخته شدن.. و فقط برای 1یا2نفر جا داره.. اگر خیلی بزرگ بسازین برای یک خانواده 3نفرست..ولی ساختمون ها اونقدر بزرگ و بلند هستن که نصف جمعیت قبیلتون توش جا میشن.. و هر اتاقیش برای یک خانواده میشه..
مرینت_پس اینجوری راحت میشه جمعیت هارو جا داد... ما اینجا بخاطر کوچیک بودن منطقمون مشکل جمعیت داریم.. برای همین هرماه کسایی که خیلی پیر میشن رو به ازای کسایی که به دنیا میان میکشیم..
_نباید این کارو بکنین.!!
مرینت_چرا؟
_کسایی که پیر هستن تجربه بالایی دارن و میتونن به جوون تر ها اموزش بدن..به شخصه آدم گوش به نصیحتی نیستم اما خب کار درست همینه
مرینت_خب با این مشکلی نداریم.. چون تمام افراد قبل از مرگشون چیزایی که یاد گرفتن رو به مادربزرگم انتقال میدن.. اون یجورایی مثل گنجینه مقدس ماست!
_حالا که حرف مادربزرگت شد اصلا چرا منو نجات داد؟
مرینت_مادربزرگم کارای عجیب زیادی میکنه ولی همش به صلاح ادمه.. مثلا به من گفت تا وقتی 18 سال زندگی نکردم با کسی اهد پیوند نزنم!
_مگ تو چندسالته؟
مرینت_روزی که شکوفه ها و محصولات کشاورزیمون میوه میدن به 18 سال اول زندگیم منتقل میشم
من_اهد پیوند چیه؟
مرینت_یعنی از جنس مخالف یک نفر رو انتخاب میکنی تا ادامه زندگیتو با اون بگذرونی...
_اها.. یعنی ازدواج میکنین!
+تو دوران تو اینو بهش میگن؟.. اره.. همون کاری رو میکنیم که تو میگی..
_خیلی زود ازدواج میکنین...
مرینت_من دختر رییسم.. برای ادامه حکومت باید اهدپیوند کنم و وقتی مرد زندگیم مُرد من هم باید بمیرم.
_چه رسم خشنی اخه چرا؟؟
مرینت_نمیدونم... ولی این اجباریه... البته خود هم زندگیت تعیین میکنه باهاش بمیری یانه.. بعضیا با این قضیه مخالفت دارن ولی شرطای متفاوتی دارن.
_اگر یه نفر اهد ببنده که بعد مرگش همسرشو نکشن چی؟
مرینت_کسی حق نداره بکشتش..
توی فکر فرو رفتم.. رسم و رسوم چقدر تغییر کرده.. قبلا فقط از کتابای تاریخ میتونستم بفهمم اجدادمون چجوری زندگی میکردن.. ولی الان دارم با چشم خودم میبینم.. خیلیاش درسته ولی چیزهایی هم به طرز عجیبی اشتباه بود.
به ماه نگاه کردم.. راستش دیگه ساختمونای بلند و چراغای تو خیابون مزاحم دیدن ستاره ها نمیشد.. اتفاقا برعکس، این قشنگ ترین اسمونی بود که توی زندگیم دیدم!
مرینت_احتمالا فردا عضو رسمی قبیله میشی..
_عه؟.. چقدر خوب!
اینو با لحن خیلی غمگین و بی تفاوتی گفتم. چون هیچ احساسی نسبت به این قضیه نداشتم
مرینت_بنظر که خیلی خوشحال نشدی..
_ خوشحال بشم؟.. شوخیت گرفته؟.. هزار سال برگشتم به گذشته!.. میدونی این یعنی چی؟
مرینت_نه.. یعنی چی؟
_یعنی باید هزار سال حداقلش از خدا عمر بگیرم تا شاید بتونم خانوادمو ببینم..
مرینت_اره خب.. میدونم چه حسی داری!.. من باید برم به مراسم.. پس..
از جاش بلند شد.. وقتی چند قدم ازم دور شد گفتم_مرینت...
روشو برگردوند و نگاهم کرد..
_امروز صبح.. چرا گفتی اونجا بخش ممنوعه ست!!؟..
مرینت_خب..شاید یک روز خودت بفهمی!
و رفت!...
رفتم توی همون خونه کوچیک مخروط شکل چوبی که بهم دادن
یه گوشه نشستم و به لباسام و اون کوله پشتی نگاه کردم...
میدونم خیلی چیز مزخرفیه اینکه از خواب بیدار بشی و بفهمی هزار سال برگشتی به گذشته.. ولی خب.. حس میکنم یه دلیلی داره اینجا بودنم!
کتاب رو برداشتم.. چرا همه صفحه هاش خالی بود؟
انگار این کتاب هوش داره!
چون هرچیزی رو توی زمان خودش نشون میداد.. وقتی کتاب رو پیدا کردم هیچ چیزی توش نبود.. و وقتی که اراده کردم بخونمش اون وقت کلمات خودشون رو نشون دادن.. ولی بار اول زمان رو تکرار میکرد!
بار دومی که خوندم توی گذشته اومدم...
فصل اولش نزدیک 40صفحه بود!!.. میگم فصل چون بعد 40صفحه دوباره روکش چوبی داشت.. ولی نقشای روش فرق داشت... توی جدا کننده صفحه چهار جای خالی بود.. حالت دایره وار خالی شدن.. انگار جای چیز خاصی هستن!
وسط همون جا خالی ها یک نقش کلید حک شده!
_چرا نمیای! ؟
مایک بود.. خواهر برادر نوبتی میان😂
_همینجوری..!
مایک_مراسم هم تموم شد!
_که اینطور.. یه سوال بپرسم؟
مایک_حتما
_منطقه ممنوع.. چرا بهش اینو میگن؟
مایک_ا.. خب.. م م من نمیدونم.. یعنی میدونما.. ولی بهتره خود مادربزرگم بهت توضیح بده!... سوال دیگه ای نداری؟
_ن نه متشکرم!
مایک_پس من رفتم بخوابم.. تو هم بخواب.. امروز خورشید تقریبا بیشتر از قبل تو اسمون میمونه...باید زود بیدار بشی!
_شما که اخبار ندارین از کجا میفهمین؟
مایک_من نمیدونم اخبار چیه ولی از طریق ستاره ها متوجه میشیم!
بعدش رفت بیرون.. حس میکنم از سوالم یکم وحشت زده شد!
مشعل ها یکی یکی خاموش شدن.. هیچ نوری نیست!
فقط ماهه و ستاره هاي دورش!
روی برگ بزرگی که برای خواب گذاشتن دراز کشیدم..خوبه لاقل همینو داشتم
خیلی سرد بود.. ازونجایی که خونه خودم نیستم.. پتویی درکار نیست!
فکر کنم خونه شبیه به ارواح خاله رزا نسبت به وضعیت الانم مثل یک عمارت بود
چشمامو روی هم گذاشتم.. و بعد... یک صدا شنیدم!
_بیا اینجا!!
از جام بلند شدم.. صداش نه شبیه مرینت بود و نه مایک!
به غیر از اونا کی میخواست باهام کار داشته باشه!
از جام بلند شدم و از قسمت باز جایی که موقتا باید بهش بگم خونه بیرونو نگاه کردم!
هیچ کس نبود!
_این سمت!
صدا از سمت راست میومد.. کسی بجز من بیدار نیست.. حداقل بیرون نیست!
اروم اروم رفتم سمت صدا!
چرا این حس کنجکاوی بی خیالم نمیشه!!!
کم بدبختی کشیدم سر همین حس چرت؟
_افرین.. دنبالم بیا!
صدای کی بود؟.. یه زنه؟
هیچ چیزو نمیدیدم.. فقط دنبال صدا میرفتم!!
اونقدر روی پیدا کردن صدا تمرکز کرده بودم که نفهمیدم کی از دهکده بیرون اومدم.. وقتی به خودم اومدم دوباره همونجا بودم.. همونجایی که بیدار شدم!
ولی الان یکم ترسناک تر بنظر میرسید!
جنگل روبروش مثل جنگل ارواح شده!!
درختای اینجا اونقدر بلندن که خیلی کم باشه نزدیک 30متر میشد!!
ولی درختای 15متری هم داشت!
_خودشه!.. بیا جلو.. بیا!
به محض اینکه میخواستم یک قدم دیگه بروارم محکم به عقب کشیده شدم!
افتادم روی زمین..
_معلوم هست داری چیکار میکنی؟
_ مرینت!!.. تو اینجا چیکار میکنی مگه خواب نبودی؟؟
مرینت_اومدم بیرون هوا به تنم بخوره دیدم همینجوری داری واسه خودت میری..
_خواب بودم.. یه صدایی گفت دنبالش برم!..و من..
مرینت_صدات کردن؟؟.. گفتم این منطقه نباید بیای.. الانم بیا بریم !!! اگر کسی بفهمه برامون بد میشه!
دستمو گرفت و کشیدم سمت دهکده!
من_ولی یه خانومی بود اونجا مطمئنم!
تا اینو گفتم سر جاش وایستاد_با چشم ظاهرشو دیدی؟
من_نه ظاهرشد نه ولی.. حسش میکردم..
مرینت_ببین.. ازین به بعد هرکی صدات کرد نمیری.. فردا باید بریم پیش مادربزرگم.. تکلیفتو مشخص کنه!
_نکنه خودش میخواد منو بکشه؟
مرینت_کسی که نجاتت داده چرا خودش باید بکشتت؟
_نمیدونم دیگه هیچی واسم غیر منطقی نیست!
وقتی برگشتیم دوباره وارد خونه کوچیک جدیدم شدم..حتی متوجه نشدم کی خوابم برد..
_پاشو.. کی میخوای بیدار بشی؟ _صبح بخیر!
. کله سحر بود..شک ندارم!!
اخه چشمام اصلا باز نمیشه!
مایک_مادر بزرگم میخواد توی معبد ببینتت..
از جام بلند شدم.. یکم چشمامو با دستام ماساژ دادم..
ورفتم بیرون..
دیشب واقعا امیدوار بودم که بیدار شم و ببینم از شدت سرمای اتاق خاله قندیل بستم.
من_مادربزرگت کجاس.؟؟
مایک_از ده برو بیرون بالای اون تپست!..
.. از همینجا منطقه ممنوعه دیده میشد.. ولی نمیخوام کنجکاوی دوباره توی دردسر بندازم..
رفتم سمت اون تپه!... یک دنیا پله های سنگی تا بالای تپه چیده شدن... جالبه که با این امکانات کم همچین ایده های به ذهنشون میرسه!
دمار از روزگارم درومد تا تمام اون پله هارو بالا رفتم.
جلوم یه غار سنگی بود.. تا دیدمش.. یادش افتادم!
سه سال پیش وقتی خونه خاله رز میرفتیم... روی تپه برای پیکنیک جا پهن کردیم.. از روی اون تپه خونه خیلی راحت دیده میشد..وقتی بارون میومد میرفتیم توی غار مینشستیم... اگر این همون غار باشه... پس.. اگر توی زمان خودم حسابش کنم... خونه خاله رزا دقیقا جای همون منطقه ممنوع ساخته شده!
جایی که اولین بار توی گذشته سفر کردم!....
خب امید وارم از این پارت خوشتون اومده باشه🙂
لایک و کامنت فراموش نشه❤💬
برید پایین چالش گذاشتم🙂
خب به این چالش جواب بدید یکم بخندیم 😂..... برای خودم... دختر خالم رو مجبور میکردم هرکاری ممیگم انجامبده در غیر این صورت زنگ میزدم ممد قلی بیاد بکنتش تو گونی ببرتش😅😁