رمان S²P⁴ : UNKNOW
صدای زنگ در آرام در عمارت دو طبقه و کوچک اوبرت برمیخواست ، ایزابل به آرامی از کنار مبل های راحتی رد میشد و سمت در میرفت ، در توسط او به آرامی باز شد و ایزابل بعد مدتی گزاف با چهره ی دخترش روبه رو میشد
صدای خفه و نگران ایزابل به سختی بلند شد « م .ری .نت!!» مرینت ناآرام مادرش را در آغوش گرفت و سپس با سردی از او جداشد و به سمت اتاق خوابش در طبقه ی دوم حرکت کرد ، جسم بی روح و احساس مرینت طبقه هارا طی میکرد و ایزابل با نگرانی به مرینت جدید و ععجیب یا به اصطلاح ،..در واقعیت به مرینت نما خیره شده بود
─────────• · · · ⌞🌻⌝ · · · •─────────
پایان پارت سوم فصل دوم رمان ناشناس
ببخشید خیلی کوتاه بود میخواستم جای حساس تموم شه و شمارو با این سوال که witch چطور دلش اومد مرینت نما بسازه تنها بزارم
خب من یه نویسنده ی دیکتاتورم دیگه .. خب راستش دروغ گفتم شرمنده 😂😂
(الان میگید این چه شوخی بی مزه ای بود ولی چه کنم میخواستم یه خبر بدم )
کامنت یادتون نره ها !! یه چالش جدید تو پارت ۱۳ گذاشتم (یادتون نره ها) .. امروز حدودای ساعت ۷ به پارت ۱۳ سربزنید و دنبال کامنتی که داده بودین بگردید.. اگه برنده شده بودین بیاین گفتمانم بهم پیام بدین
─────────• · · · ⌞🌻⌝ · · · •─────────
مرینت بی قرار وارد اتاقش شد ، او آرام پشت در زانو زد و شروع به گریه کردن کرد ، اشک های پر اندوه مرینت وجودش را دربر گرفته بودند و از چشمانش سرازیر میشدند
مرینت چاقوی طلایی منبت کاری شده با طرح مگنلیوم را به سینه اش چسبانده بود و اشک میریخت
او انعکاس تصویر خودش در چاقو را مشاهده میکرد و نام شخصی به خصوص را زمزمه میکرد « من متاسفم اما پدرت باید بهاش رو بپردازه !!واگرنه همه مون بهاش رو میدیم »
مرینت دوباره چاقو را به سینه اش چسباند و گریه کنان بر کف زمین اتاقش افتاد
─────────• · · · ⌞🌻⌝ · · · •─────────
آدرین !! آدرین آگرست !! آدرینِ ناشناس !! ارباب آینده !! ارباب آدرین !! ارباب چشم زمردی !! پسر پری گون!! آدرین با چشمان زمرد گون !! پسر پوست مرمری !! آدرین !!
مرینت با فکر آدرین ، مملو از هیجان از خواب برخواست ، او آهسته به ندیمه ی مو بلوندی نگریست که اورا صدا میزد « بلند شو مرینت !!»
مرینت به آرامی بلند شد و پشت سر ندیمه به راه افتاد ، او تقریبا به پوشیدن لباس های مدرسه اش عادت کرده بود ، ندیمه با چشمان یاسی رنگش به مرینت نگاه کرد « ارباب دستور داده قبل از کار حمام کنی ، حوله و یونیفورم تمیز هم روی قفسه هاست ، یونیفورم دیروز رو هم بده بخش رخت شویی »
مرینت با خشم مشت کوچکش را به دیوار کوبید « معلومه این این ارباب چی از جونم میخواد؟ »
ناگهان ندیمه ی مو بلوند و طلایی با سرعت درب حمام را باز کرد و مرینت را داخل حمام حل داد ، او وارد حمام تاریک شد و در را از پشت سرش بست ، مرینت صدای قفل شدن در، در انبوه تاریکی را میشنید ، او آرام سمت بخشی از حمام رفت که باریکه ی نوری از بالای در به داخل آن میتابید
مرینت صدای نفس کشیدن و قدم زدنِ ندیمه را حس میکرد که هر لحظه بیش از پیش به او نزدیک میشد
ناگهان مرینت حضور دستان نرمی را کمی پایین تر از شانه هایش حس کرد
صورت ندیمه زیر نور اندک معلوم میشد
─────────• · · · ⌞🌻⌝ · · · •─────────
مرینت با ترس به پوست سفید و چشمان یاسی ندیمه زیر نور کمی که در تاریکی بر صورتش افتاده بود مینگریست
او مرینت را به سمت دیوار حل داد ، مرینت در تاریکی قدم قدم به سمت عقب رانده میشد تا اینکه به دیوار خنک و سرد حمام چسبید
قلب مرینت تند تر از همیشه میتپید ، یا بهتر است بگویم قلبش از ترس میلریزید ، مرینت بی قرار سرش را تکان میداد و صورت ندیمه را در تاریکی جست و جو میکرد
او با ترس خودش را مچاله کرد و به صدای نفس های ندیمه گوش سپرد ، صدای نرم و دخترانه ی ندیمه بلند شد « تو حق نداری انقدر راحت بقیه رو به دردسر بندازی »
مرینت به آرامی تکان میخورد و سعی میکرد از زیر دستان کوچک و بلند ندیمه فرار کند «م..منظورت چیه!!؟ »
دهان ندیمه آرام کنار گوشهای مرینت قرار گرفت « یه دختر ۱۷ ساله که در تاریکی تورو داره به خودش میاره ، بازیگر ۲۰ ساله ای که نیست میشه و سر از یه خونه ی اربابی در میاره ، بهترین آشپز نیویورک که بعد از مدال گرفتن ناگهانی تو اتاق های جراحی پیدا میشه !! یه ندیمه ی نگهبان که بعد از اعتراض نسبت به کیستیِ بقیه جنازه ی بی چشمش وسط عمارت پیدا میشه ، مرینت !! تو حق نداری من روهم به اون حال و روز بندازی»
ناگهان چراغ های حمام توسط ندیمه با اعصبانیت روشن شد
او با خشم از مرینت فاصله گرفت و شوینده های روی روشویی را به زمین انداخت ، او بلند فریاد میکشید « من سه سال از خانواده ام دور نبودم که بزارم تو خرابش کنی !!» و سپس به طرز ترسناکی روی زمین افتاد
ندیمه روی زمین نشسته بود و پاهایش را بغل کرده بود ، او آرام اشک میریخت ، مرینت خودش را جمع و جور کرد و نزدیک ندیمه رفت
او دستانش روی شانه ی ندیمه کشید و پرسید « ت.تو کی بودی؟ »
ندیمه چشمانش را پاک کرد و به شامپو هایی که روی زمین ریخته بودند نگاه کرد ، او با نگرانی چهاردست و پا سمت شامپو ها رفت و آنها را برداشت
ندیمه شروع به تمیز کردن زمین کرد « یه بازیگر نوجوان تئاتر در نقش آلیس ، آلیس در سرزمین عجایب!! اینجا ندیمه ها حق صحبت با هم دیگه رو ندارن اما من یه چیز رو خوب میدونم !!» چشمان ندیمه زیر نورکمِ چراغ هایی که روشن بود میدرخشیدند « فیلیکس یه هیولاست !!»
─────────• · · · ⌞🌻⌝ · · · •─────────
مرینت در تمام طول مدت نگهبانی در عمارت از میان ندیمه های مختلف رد میشد ، او در عمق چشمان خاص و زیبای ندیمه ها زل میرد و به آنها نگاه میکرد
او دنبال نشانه ای از خوب بودن در وجود ندیمه ها بود ،
« تو به کم راضی نمیشی مرینت !!» وجود مرینت با شنیدن صدای آدرین سراسر پر از حسی خاص شد ، مرینت به عقب نگاه کرد اما آدرین را نیافت
_« درسته !! من به کم راضی نمیشم !! تمامت رو میخوام » مرینت صدای خودش را که شنید متوجه شد صدای آدرین از عمق وجود و قلب او میآید
او چشمانش را بست و اجازه داد خاطراتی در مورد گفت و گوی او از پشت در با آدرین تداعی شوند
آدرین با صدای پریگونش خندید و به سکوت رفت
مرینت دیگر نمیتوانست حس ععجیبی که در قلبش زیاد و زیاد تر میشد را تحمل کند « م.منظورم اینه میخوام تور از نزدیک ببینم »
گفت و گوی مرینت در سن ۱۳ یا ۱۴ سالگی در ذهنش دوباره تداعی شد ، او لبخند پر اشکی زد و چشمانش را باز کرد ، او زیر لب زمزمه کرد "تو درست میگفتی به کم راضی نمیشم"
مرینت هرگز به کم فهمیدن حقیقت رازی نمیشد ، او میخواست حقیقت و تاریخچه ی پنهان در خانواده ی آگرست را بداند
صدای پای خدمتکاری توجه مرینت را جلب کرد ، او برگشت و در عمق چشمان عسلی رنگِ ندیمه ی نگهبان با موهای قرمزش نگاه کرد «سلام »
مرینت با لبخند گرمی به ندیمه سلام کرد « سلام من مرینتم »
ابرو های ندیمه پاسخ دادند« منم روبی هستم »
مرینت آهسته نزدیک روبی شد و همراه با او قدم برداشت
او آهسته به روبی نگاه میکرد و تصمیم گرفت شانسش را امتحان کند « تو چرا و چطور اومدی اینجا ؟»
روبی از جا پرید و دستش را روی دهان مرینت گذاشت « تو چرا آنقدر دردسر سازی !!»
─────────• · · · ⌞🌻⌝ · · · •─────────
پایان این پارت
خدایی در حد توانم طولانی مینویسم
چطور بود ؟
احتمالا امروز منتظر پارت پنجم باشید