Revenge is over💋😉 p7

S.k S.k S.k · 1402/05/15 14:14 · خواندن 5 دقیقه

سلام من اومدم با پارت طولانی تر بخاطر اینکه دیروز پارت ندادم و بخاطر کسی که میگه کمه . اگه پارت های قبل نخوندید برید بخونيد و حمایت یادتون نره😉

(شروع پارت جدید ادامه 6)
ادامه مکالمه : 
آلیا: 《مرینت چه فکری های پلیدی داری؟》

مرینت : 《 دستت درد نکنه ! 
من اینجوری آدمیم ؟

البته یادم رفت بهت بگم دیروز از شرکت اگراست ها برای قراداد اومده بودند بخاطر همین عصبم خورد شد و غش کردم 》

آلیا: 《 واو چه عجب ! 
انتظار رو شو نداشتم 
تو چه واکنشی دادی ؟ 》

مرینت:《  وقتی که وارد اتاق جلسه شدم .
با دیدن شون جلسه رو لغو کردم و رفتم بیرون که آدرین اگراست پشت سرم اومد .

گفت که اگه پشیمون شدم میتونم برای قرارداد دوباره جلسه بزاریم 》

آلیا : 《 مرینت واقعا چه نقشه کشیدی بهم بگو هر چقدر هم با تو موافق نباشم .
باز پشت سرت هستم و کمک ات میکنم 》

مرینت : 《 خب نقشه ام اینکه بهشون زنگ میزنم و جلسه ای جهت قرارداد برای فردا صبح تنظیم میکنم 》

آلیا : 《 باور نمیشه !
تو میخوای با شرکتی  که میخوای زمین گیرشون کنی ؛ قرارداد ببندی؟》

مرینت : 《 آره اول باید به طعمه خودم نزدیک بشم تا بتونم انتقامم رو از شون بگیرم 》

آلیا : 《 پس زنگ بزن ديگه منتظر چی هست( آلیا در ذهنش : هاه شتر در خواب بیند پنبه دانه .
مرینت فکر میکنه که میتونه انتقامش بگیره .
اگر اسم من آلیاس مطمئنم عشقی به وجود میاد که این انتقام رو تمومش میکنه ) 》
مرینت : 《 باشه بزار کلارا شمارش بفرسته زنگ بزنم. 
آهان فرستاد بزار زنگ بزنم .
بوق بوق ......》
........................................
شروع مکالمه آدرین و مرینت :

آدرین : 《 الو سلام بله بفرمایید 》

مرینت : 《 با سلام وقت بخیر آقای اگراست ، ویلسون هستم  جهت قرارداد مزاحمتون شدم . 》

آدرین :《 به به خانم ويلسون 
اصلا انتظار نداشتم به این زودیا باهام تماس بگیرید 》

مرینت : 《 اگه ناراحت هستید میتونم قطع کنم و حرفم و نزنم .》

آدرین : 《 باشه باشه تسلیم ببخشید حرفتون قطع کرد ؛ بفرمایید . 》

مرینت : 《 خب برای این زنگ زدم که تصمیم  نهایی ام بهتون بگم .
من به کمک وکیل ام تصمیم گرفتم که باهاتون قرارداد ببندم ولی به شرطی که قرار داد توسط شرکت ما تنظیم بشه که اگر مورد عنایت شما قرار گرفت ؛قرارداد رو می‌ببندیم . 》

آدرین : 《 باشه قبوله فقط زمان جلسه رو لطفا شما مشخص کنید .》

مرینت : 《 فردا صبح ساعت 9 صبح خوبه؟ 》

آدرین: 《 بله ممنون خدانگهدار 》

مرینت  :《 خدا حافظ می‌بینیتون 》
....................................
از زبون آدرین: 
بعد اینکه شام خوردیم وارد اتاق شدم .
به فکر این بودم که چطوری قراره خانم ويلسون رو راضی کنم که صدای زنگ گوشيم به صدا در اومد .
بدون اینکه به شماره اش نگاه کنم ؛ جواب دادم.
خانم ويلسون بود خیلی متعجب بودم که چرا خانم ويلسون زنگ زده .

بعد پایان مکالمه مون خیلی خوشحال بودم . 
جالبه بدون هیچ تلاشی خود به خود برای بستن قرارداد زنگ زده بود

گرفتم خوابیدم ؛ تا صبح این خبر خوب رو به همه ی خانواده یکجا بگم. 
......................................
فردا صبح ساعت 7:

از زبون آدرین :

بعد یک دوش کوتاه آماده شدم و رفتم پایین تا این خبر خوب رو به همه بگم .
......................................
شروع مکالمه :

آدرین: 《 سلام سلام صبح همتون بخیر 》

امیلی( مادر آدرین ) : 《 سلام پسرم چه عجب تا حالا اینقدر پر انرژی ندیده بودم ات 》

لوکا : 《 خاله امیلی راست میگه نکنه سرت به جایی خورده ؟ 
یا دوست دختر جدید پیدا کردی ؟ 😂😂 》

آدرین : ( چشم غره بهش رفته و گفت ) 
《 یعنی آدم نمیتونه یه روز تو این خوبه خوش باشه ؟ 》

گابریل ( پدر آدرین )  : 《 باشه بابا لوپ کلامت بگو ببینم چرا خوشحالی؟ 》

آدرین : 《 چون که خانم ويلسون قبول کرد باهامون قرارداد ببنده .
فقط به شرطی که قوانین قرارداد رو شرکت خانم ويلسون تنظیم بکنه 》

گابریل : 《 به به چه خبر خوشی  
چطور راضیش کردی ؟ 》

آدرین : 《 هیچ کاری نکردم خود به خود راضی شده بود .》

گابریل : 《 وقت جلسه کیه ؟ 》

آدرین: 《 همین امروز ساعت 9 صبح 》

پدربزرگ: 《 اولا آفرین پسرم دوما منم میام به این جلسه تا شما شرکت بیشتر به باد ندادید 》

تام ( پدر لوکا ) : 《 من و گابریل با بچه ها میریم شما زحمت ندیدین به خودتون پدر جان 》

پدربزرگ : 《 لازم نکرده حرفی روی حرفم نزنید فهمیدید؟ 》

گابریل : 《 بله چشم پدر 》

امیلی: 《 من و سابین و آدرینا هم میایم  》

گابریل : 《 شما چرا ؟ آخه شما هیچوقت به کار های ما دخالت نمی کردید 》

سابین : 《 جدیدا تصمیم گرفتیم دخالت‌ کنیم . چون سنی ازتون گذشته ممکن چشم روتون باز شه  》

امیلی : 《 سابین جون راست میگه خودشم طرف زنه و ما به شما اطمینان نداریم 》

آدرین : 《 اصلا ولش کنید من و لوکا تنهایی میریم . 
و یکی هم دختر هم و سن سال من و لوکا هست چرا چشم رو بابا باز شه 》

امیلی : 《 چون جدیدا اصلان بهش اطمینان ندارم . و اینکه این حس ششم زنانه هست شما پسرا نمیفهمید 》

 

پدربزرگ : 《بسه بحث تموم کنید .
باشه هممون باهم میریم .
این شرکت خانوادگی هست و همه در این تصمیم گیری حق داریم 》

آدرین : 《 هی بدبخت خانم ويلسون قراره از دست ما دق کنه 》
.....................................
از زبون مرینت : 
صبح زود از خواب بیدار شدم .
آلیا هنوز خواب بود دیروز بخاطر من پیشم مونده بودم .
تا آلیا بیدار نشده رفتم صبحانه حاضر کردم و بعدا که بیدار شد صبحانه خوردیم و رفتیم که حاضر شیم .
خیلی برای جلسه امروز استرس داشتم بخاطر همین قرار شد آلیا هم با هام بیاد .
رفتم به اتاقم نمیدونستم لباس چی بپوشم . 
تصمیم گرفتم یک دامن نیمه بلند چاک دار کیپ به اضافه پیراهن سفید و کفش 
قرمز پاشنه بلند بپوشم
بعد به سراغ میز آرایشم رفتم کمی رژ لب و ریمل زدم و موهام طبق معمول گوجه ای بستم و چند تیکه زیورآلات انداختم و تمام من آماده بودم .
که آلیا صدام زد : 《 مرینت آماده ای ؟》

مرینت : 《 بله اومدم .》

آلیا : 《 به به خوشگل خانم عجب تیپی زدی 》

مرینت : 《 ممنونم آلیا ؛ فقط یادت باشه سوتی ندی و منو لیدی ويلسون صدا بزنی😉 》

آلیا : 《 باشه باشه ؛ چشم لیدی  ویلسون 😑😒》

5502 کاراکتر