مادمازل دوپن_p8
خب...برید ادامه🌿
راستی کامنتا باید به ۲۰ تا برسه بعدی رو بدما!
لبخند محوی زد و سپس گفت:ممنونم مرینت...نمیدونم اشتباه کجا بوده ولی...سعی میکنم تکرار نشه
و منو با موجی از احساسات مختلف تنها گذاشت و به سمت خروجی اداره زیرزمینی رفت.لبخندی از سر شوق روی لبم نشست...شاید خیلی هم بد نبود!
__________________
هوای سرد،نسیم خنکی که موهام رو با خودش به پرواز در اورده بود. ماه درخشان که کم کم به اسمان می امد و یک خلوت دونفره،خیلی لذتبخشه !
به نرده ی باغ تکیه دادم و به مردم توی باغ نگاه کردم که درحال لذت بردن بودن!
نگاهم به دختربچه ای افتاد که دست پدر و مادرش رو گرفته بود و پدر و مادرش با دستاشون اونو تو هوا معلق نگه می داشتن،این صحنه،یکم اشنا بود!
__________________
دستم رو بردم سمت صندلی و روش نشستم.خیره ی حرکات مامان بودم که لبخندی بهم زده بود و برام قاشق رو پر می کرد.
قاشق رو به سمت دهانم اورد و من اروم دهانم رو باز کردم.
مزه ی خوبی داشت،شاید توجه های مامان مزه اش رو بیشتر کرده بود.کلم بروکلی برداشتم و تو دهانم گذاشتم که مامان خندید:مرینت کوچولو،با دست نه،با چنگال
سرم رو کج کردم،فهمیدن جملاتش برام سخت بود.قاشق روی میز رو تو دست کوچیکم جا داد و گفت:با این
نفهمیدم و قاشق رو به میز کوبیدم.اهی کشید ولی لبخندش رو حفظ کرد و گفت:مرینت کوچولو؟می؟تو نمیخوای گوش بدی مگه نه؟
+سلامممممم
از شنیدن صدای گرمش قاشق رو به میز کوبیدم و سرم رو به سمت در ورودی بردم و با دیدن بابا دست ازادم رو تو دهنم کردم و از خودم صدا در اوردم.
بابا با خوشحالی به سمتم اومد و منو بلند کرد و تو هوا چرخوند و صدای خنده های ازته دل دختربچه ای توی اتاق پیچید.
_____________________
در فکر بودم تا که صدای فردی منو به خودم اورد.
+مرینت ؟
_چی؟چی؟با منی؟
خندید و گفت:معلومه که با توام
بهش نگاه کردم و وقتی فهمیدم ادرینه لبخندی روی لبم نشست،به سمتم اومد و دستش رو میون موهام کرد:سلامت کو؟
یکم از این نزدیکی معذب بودم،این نزدیکی ها واقعی بودن!نه ماموریت
دستم رو به سمت موهام بردم و چند تار مو رو پشت گوشم بردم.اونم دستش رو از میان موهام بیرون اورد و گفت:جواب منو ندادی؟
خندیدم و گفتم:سلامم رفته پی کارش
+عه؟پس اینطور شد
شستش رو روی لبم کشید و گفت:میدونی چند وقت شده حسرت این روزا رو تو خودم دارم؟اخه بی انصاف؟
سرم رو ازش برگردوندم تا باهاش چشم تو چشم نشم.ولی فکم اسیر دستای گرمش شد.یک سانتی متر با صورتش فاصله داشتم و داشت با چشمای شیطونش بهم نگاه می کرد.
+نگاه تو ازم نگیر می!
از شنیدن این اسم خوشحال شدم،شاید واقعا هنوز به گذشته ها فکر می کرد!
_ادرین،اخه...
نفس های گرمش مورمورم می کرد و باعث شد صورتم گر بگیره
+هوم؟چی؟
_معذب میشم
+تا پیش منی خجالت و شرم نداریم،تو مال من میشی بدون
با خجالت سرم رو پایین بردم تا گونه های رنگ گرفته ام کمتر به چشمش بیان ولی دوباره چونه ام رو گرفت و مجبورم کرد به چشمای تیله ایش خیره بشم.
+من الان چی گفتم مرینت؟
_خب،باشه باشه
لبخند شیرینی زد و گفت:حالا شد