رمان S² P²: UNKNOW
رمان عاشقانه ی ناشناس" فصل ۲ پارت ۲
• · · · ⌞🫀⌝ · · · •
درب اتاق باز شد و یکی دیگر از دختران زیبا و مو بلوند مرینت را صدا زد ، خوابِ نچندان سنگین مرینت پرید و او آهسته بلند شد
_« صبح بخیر مادام ، صبحانه آماده هست »
مرینت پشت سر ندیمه ی زیبا آهسته به راه افتاد ، تا اینکه ندیمه روبه روی اتاقی با درب بزرگ توقف کردند « میتونید قبل صبحانه دوش بگیرید »
مرینت با تردید پاسخ داد « نه ممنون, نیاز ...»
ندیمه با خشم در صورت مرینت نگاه کرد « دستور اربابه !! »
مرینت سرش را تکان داد و وارد حمام شد
او به حمام بزرگ و مرمری ای نگاه کرد که اورا یاد خانه ی آقای گابریل میانداخت
مرینت لباس های فرم مدرسه اش را درآورد و به تصویر منعکس شده ی خودش در آینه زل زد ، او آنجا چه کار میکرد ؟
مرینت در اتاق زیرزمینی عمارت بر روی تشتکی قهوه ای و قدیمی میماند اما در طول روز به گونه ای با او برخورد میشد که گویی او میهمان افتخاری آنهاست
مرینت با تردید سمت در رفت و مطمئن شد خوب قفل شده ، سپس در فکری برای راه فرار فرو رفت
─────────• · · · ⌞🫀⌝ · · · •─────────
در طول مدت ایزابل با صبحانه اش بازی میکرد ، او مرتب پنکیک را به قطعات مختلف برش میزد و به بیرون چکیدن کارامل چشم میدوخت
همه در خانواده ی آگرست در سکوت فرو رفته بودند ، ناگهان گوشی آقای گابریل شروع به زنگ زدن کرد ، او با خشم به گوشی چشم دوخت و زبر لب نامی را نجوا کرد ، سپس از اتاق بیرون رفت
آدرین در حال بازی با کلمات بود ، او چه نامی را شنیده بود ؟ تنس؟ ترنس؟ تونس؟ تامس؟
─────────• · · · ⌞🫀⌝ · · · •─────────
مرینت همراه با کت و شلواری سیاه از حمام خارج شد ، او آهسته سرسرای بلند را طی کرد تا به سالن غذا خوری رسید
فیلیکس چشمش به مرینت افتاد سپس با خشم روبه خانمی بسیار بسیار زیبا تر از بقیه ی خانم های عمارت کرد « این چه کاری بود کردی ؟»
مرینت نمیتوانست صدای آنها را به خوبی تشخیص دهد
زن جوان با گوشه ی کروات فیلیکس بازی کرد و پر از عشوه پاسخ داد « میخواستم مطمئن شم »
خانمی جوان با لباسی سرمه ای و طلایی همراه با مقدار زیادی خز و چکمه های سلطنتی و بلند در کنار فیلیکس عشوه میآمد ، مرینت توانست حدس بزند احتمالا آن خانم احساسی نسبت به فیلیکس نما دارد
چشمان مرینت روی ظاهر بسیار زیبای خانم خیره شد ، زن بسیار زیبا و شیک پوش لباس هایی طلایی و سرمه ای پوشیده بود و یقه ی کتش را با سنجاقی به طرح در طاووس مدل داده بود و موهای قهوه ای بلوطی رنگش را روی لباسش پخش کرده بود
مرینت میتوانست حس قدرت خاصی را از سمت او حس کند
یکی از ندیمه ها صندلی را برای مرینت جلو کشید ، مرینت در حالی که به خروج پر افاده ی خانم نگاه میکرد روی صندلی نشست
فیلیکس بسیار دورتر از مرینت ، مانند دیشب در مرکز میز نشست ، پنج ندیمه با لباس فرم های دامن دار و قرمز ، موهای سرمه ای و دم اسبی بسته شده که نشانگر ندیمه ی آشپزخانه بودن بود وارد شدند و مشغول گذاشتن صبحانه به اندازه ی سه نفر شدند
مرد جوان با موهای خاکی رنگ از سمت دیگری از سالن وارد شد و در حالی که ادای احترام میکرد به همه سلام کرد « سلام به همه ! صبح بخیر فیلیکس سزار ، صبح بخیر مادام اوبرت »
فیلیکس نیشخندی تحویل فرد داد و او هم مانند شب گذشته روبه روی مرینت نشست « صبح عالی متعالی ، حالتون چطوره مادام ؟»
مرینت با دستپاچه گی سرش را تکان داد
فیلیکس نما شروع به صحبت کرد « مرینت !! از امروز تو به عنوان ندیمه ی بخش نگهبانی عمارت کار میکنی , ندیمه های خانم بخش نگهبانی کار خاصی ندارن ، تو فقط در بخشی از سالن میشینی و در میان دالان ها رژه میری ، به ندیمه های ارشد ، اتاق من و چند اتاق دیگه که بهت میگن سر میزنی ، تمام کار ندیمه های بخش نگهبانی گشت و گذار های نوبتی در طول عمارت هست »
مرینت مطیعانه سر تکان داد که ناگهان متوجه ی ماهیت فردی شد که به او دستور میداد ، او برای جلب توجه لیوانش را از روی میز به سمت زمین پرت کرد و فریاد کشید « نه!! عمرا من همچین کاری نمیکنم !! تو فیلیکس آگرست رو کشتی !! سر پدرش هم یه بلایی آوردی .. تو تمام عمر برای آقای گابریل ، خانم امیلی و آ.آدرین تحدید بودی!! من حتی نمیفهمم چرا اینجام !!»
فیلیکس نما شروع به خندیدن کرد و سپس پوست لبش را جوید « پس گابریل این مزخرفات و دروغ هارا تحویلت داده .. آره ؟ »
_«من خودم فهمیدم »
_ «پس بزار یه چیزی رو برات روشن کنم !! گابریلِ دروغگو این چرندیات رو برای بار هزارم داره میگه تا از شر یک دارنده ی ارث دیگه خلاص شه !! »
مرینت از روی غیرت و تعصب فریاد زد « اینطور نیست »
دستان فیلیکس نما میان انبوه موهای شیرشکری و طلایی اش رفتند ، او موهایش را تاب داد و با افسوس گفت « آدرین ، به معنی دریا و یا تاریکی !! من این اسم رو روش گذاشتم ، این اسم مثل اسم خواهر مون بود آدریا »
او با اندوه و حالت تاسف گفت « اون کشته شد !! توسط یه برادر !! اون توسط برادرش کشته شد ، توسط گابریل کشته شد »
_«دروغ نگو !!»
مرد جوان روبه روی مرینت که از ابتدای جلسه مشغول میل کردن صبحانه اش بود درحالی که دستمال سفره اش را دور دهانش میپیچید « بهتره تمام ماجرا رو بشنوی بعد قضاوت کنی مادام »
─────────• · · · ⌞🫀⌝ · · · •─────────
امیلی پشت سر گابریل وارد اتاق مرینت شد تا دور از آدرین و ایزابل مشغول صحبت شوند
گابریل با نگرانی دستانش را روی چشمانش گذاشت و شروع به مالیدن آنها کرد ، او با خستگی به گونه ای که میخواهد خبر فوت بدهد شروع به گفتن کرد « امیلی .. من با توماس حرف زدم ، اون اونروز صبح میرینت رو دیده بوده اما .. اما مرینت پیش اون نیست »
امیلی پرخاشگرانه گفت « دروغ میگه !!»
گابریل با ناراحتی از روی تخت بلند شد و دستش را روی شانه ی امیلی گذاشت « متاسفانه در این مورد درست میگه »
_« پس حالا چیکار کنیم ؟؟»
گابریل در عمق چشمای سبز زمردی امیلی غرق شد ، او به میز بزرگ مخصوص آرایش تکیه داد « اول باید بفهمیم کار کی میتونه باشه؟» امیلی جابه جا شد تا اینبار او روی تخت بنشیند ناگهان میان هوا و تخت خشکش زد و با نگرانی به گوشه ای از میز اشاره کرد « ا.ا.اونجا رو..!!»
گابریل به کتابی با جلد چرمی و نگینی زمردی و سبز چشم دوخت ، او از شدت شوک بالا پرید و چند قدم عقب تر رفت « این اینجا چیکار میکنه؟»
_« یعنی مرینت این رو خونده!!؟ »
گابریل محکم دستش را روی سرش گذاشت « امیدوارم نخونده باشه.. واگرنه ... گمون نکنم دوباره بتونیم هیچ وقت مرینت رو ببینیم »
امیلی با نگرانی روی زمین کنار تخت زانو زد و به پتوی صورتی رنگ روی تخت چنگ زد « یعنی امکان داره کارِ اون باشه ؟»
─────────• · · · ⌞💚⌝ · · · •─────────
پایان پارت دوم فصل دوم رمان ناشناس
امیدوارم لذت برده باشید ؟
اینپارت چطور بود ؟