رمان UNKNOW فصل ۲
قسمت اول فصل دوم رمان ناشناس
تلالو های آفتاب هر لحظه بیش از پیش آرام میگرفتند ، آفتاب در حال غروب کردن بود و با به اتمام رسیدن اشعه های نور خورشید
امید مرینت هم برای نجات یافتن به پایان میرسید
او آرام روی تخت سیاهی خوابیده بود از پنجره ی کوچک جایی که بود ، به باریکه های نور نگاه میکرد
درب اتاق با صدای پر خراشی به آرامی باز شد
دختری زیبا با موهای بلوند و خامه ای پشت در ظاهر شد ، نور شدیدی پس از ۲۴ ساعت حضور در اتاق تاریک بر صورت مرینت تابید
خدمتکار با صدای مهربان و ظریفی گفت « برای شام شریف بیارید »
مرینت خودش را در آغوش گرفت ، او نمیخواست چیزی بخورد اما بوی لذیذی از بیرون اتاق به داخل میآمد
او پاشد و از اتاق خارج شد
─────────• · · · ⌞🌻⌝ · · · •─────────
مرینت همراه با خدمتکار زیبا از کنار پانزده خدمتکار بسیار زیبا و خوشقامت گذشت که لباس ها و فرم یکسانی داشتند ، همه ی ندیمه ها با چشمانی آبی روشن و موهای طلایی و بلوند شنیون شده با موجی خامه ای یا چتری به صف ایستاده بودند
گویی فیلیکسنما کلکسیونی از بازیگران در لباس ندیمه جمع کرده بود
ندیمه یکی از صندلی های سفید با کوسن سیاه را بیرون کشید و مرینت روی آن نشسته ، روبه روی مرینت مردی خوشچهره و بنظر مهربان (که البته قطعا هیچ کدام یک از افراد فیلکیس نما این خصوصیت را نداشتند ) نشسته بود
در انتهای میز هم فیلیکس نما مشغول بلعیدن غذایش بود
مرد خوش چهره با موهایی خاکی و خردلی رنگ شروع به صحبت کرد « سلام دوشیزه اوبرت .»
مرینت با لکنت گفت « س.س.س.سلامم».
او با دستانش یقه اش را مرتب کرد و دستمال روی بشقاب را روی پاهایش انداخت « نظرت چیه در مورد موضوعاتی باهم صحبت کنیم ؟»
یکی از پنج ندیمه ای که از سوی آشپزخانه وارد سالن غذا خوری شدند ظرف بزرگ سالادی را روبه روی مرینت گذاشت
مرینت به ندیمه ی بسیار زیبا چشم دوخت که موهای آبی و سرمه ای رنگش را از بالای سرش دم اسبی بسته بود و در یونیفرم قرمز رنگش بسیار زیبا میدرخشید
─────────• · · · ⌞🌻⌝ · · · •─────────
آدرین محکم با ناخن و انگشت هایش بازی میکرد ، او بی قرار پاهایش را بر روی صندلی تکان میداد و منتظر خبری از سوی پدر و مادرش بود
او سمت درب اتاق رفت و آنرا باز کرد ، پاهای بیقرار آدرین پله های سرد را لمس میکردند ، او از پله ها پایین میرفت تا اینکه به دالان ورودی رسید ، او نگران سمت اتاق کار پدرش رفت
امیلی دستمال و پارچه ای خیس را روی سر ایزابل که بیهوش روی مبلی سیاه و چرمی دراز کشیده بود میگذاشت ، گابریل هم در حال مشاجره ی تندی با شخصی پشت تلفن بود
آدرین آرام کنار مادرش قرار گرفت « خبری ازش نشده؟»
چشم های مهربان امیلی سمت آدرین برگشتند ، امیلی جلوی مبل زانو زده بود و دستمال سفید را درون کاسه ی آب انداخت
قطرات خنک و سرد آب به بیرون از کاسه پریدند و پاهای آدرین را که از نگرانی یخ بودند، را نوازش کردند « راستش هنوز نه ، پدرت داره پیگری میکنه ولی ایزابل میگه نیازی به اینکار نیست ، قطعا کار پدرش توماس بوده »
امیلی در سکوت فرو رفت و دستمال خیس را دوباره روی سر ایزابل گذاشت ، ایزابل اندکی تکان خورد ، امیلی دوباره به آدرین نگاه کرد که با نگرانی پوست لبش را میجود « چیزی شده؟»
آدرین به نفس نفس زدن افتاد ، احساسی به نام غم و ترس در حال غلبه بر قلبش بودند ، او از فکر اینکه شاید حتی تا سه سال دیگر مرینت را نبیند به لرزه افتاده بود
آدرین با تمام توانش ملایم پاسخ داد « فقط نگرانم !!» و سریع به سمت خارج از اتاق قدم برداشت
او پله هارا یکی یکی و با سرعت طی میکرد ، حسی عظیم از نبود مرینت درون وجود آدرین را در بر گرفته بود ، آدرین به سینه اش چنگ میزد و با اینکار احساس میکرد قلب نا آرامش را در آغوش میگیرد
او پشت در زانو زد و به اشک هایی که پشتِ نفس نفس زدن هایش جمع شده بودند اجازه ی بروز داد
اما هیچ کدام از اشک ها از چشمان آدرین خارج نشدند ، چیزی در وجود او بیانگر امید بود
مرینت دوباره برمیگردد !!
و آدرین با این امید مشتاقانه در اتاق قدم زد تا بلکه بتواند کاری بکند یا ایده ای در ذهنش جریان بیابد ، در حالی که هیچ کدام از آنها نمیدانستند مرینت در عمارت فیلیکس آگرستِ تقلبی است و چه بر سرش می آید
هیچ کدام از اعضای خانواده از این خبر نداشتند که مرینت دیگر هرگز زنده باز نخواهد گشت
و آنها مرینت را در حالی خواهند دید که دیگر مرینت ، مرینت نیست !!
یعنی بر سر این احساس ناشناخته میان این دو نفر چه خواهد آمد ؟
─────────• · · · ⌞🫀⌝ · · · •─────────
END OF THIS PART
HOW WAS IT? DID YOU ENJOYED?
HOPE TO LOVE IT
─────────• · · · ⌞🫀⌝ · · · •─────────
پایان پارت اول فصل دوم رمان ناشناس
امیدوارم لذت برده باشید
منتظر قسمت بعد باشید .. راستی بنظرتون قسمت بعد رو کی بدم ؟