Chosen against Ajo پارت 6
برید ادامه مطلب🙂
آدرین:
اعصابم به شدت داغون بود!!!!
اصلا نمفهمم چرا اینا هیچی
راجب دوره زمونه امروزی نمیدونن...
درسته از شهر دوره ولی خب نه اونقدری که اینجوری باشن!
دستای منو باز کردن و یکی از همین خونه چوبی ها بهم دادن... نمیدونم ساعت چنده ولی خب از خورشید بنظر میرسید ساعتای 11یا12باشه...
_سلام..
یه پسر دقیقا با ظاهر همین افراد اومد داخل و گفت_غذا اوردم.
_متشکرم..
پسر_من مایک هستم.. پسر کوچیک رییس قبیله..
یه بشقاب بهم داد توش یه چیزایی شکل دونه گنجشک بود.
_اینا چیه؟
مایک_از محصولات زراعیمونه.. راستش گندم رو ریز میکنم و با یکم گیاه قاطی میکنیم..
ظاهرش خیلی ناجور بنظر میرسید.
_باشه بعدا میخورم..متشکرم
مایک_قابلی نداشت..تو واقعا فرستاده شیطان یا همچین چیزی نیستی دیگه نه؟
_اصلا چرا فکر میکنین من فرستاده شیطانم خیلی احمقانست!!!
مایک_شاید.. راستی.. پدرم میخواست جای تنه درخت گردو ببینت.. به نفعته دیر نکنی
من_باشه بازم ممنون..
ممایکرفت بیرون.. سرمو به یکی از میزای چوبی کوبیدم و گفتم_حالا چجوری میخوام ثابتش کنم..
چشمم که به کوله میوفتاد دلم میخواست تا میتونم خودمو نفرین کنم.. یهو یه چیزی به ذهنم رسید...
اگرمن نمیتونم بهشون ثابت کنم... پس بهشون نشونش میدم..
یجورایی مثل یک معلم که برای دانش اموز کلاس اولیش میخواد توضیح بده که خدا واقعا چیه و کیه...
طبیعتا نمیتونی این مسئله رو برای یک بچه اونقدر ساده کنی که قابل درک باشه..
ولی خب مسئله مرگ و زندگیه.. نمیتونم بزارم بخاطر اینکه بومی هستن و هیچی راجب دنیای امروزی نمیدونن بمیرم!
کولم رو پشتم انداختم و رفتم سمت همون درخت..
اونقدر محو فضای عجیب اطرافم شدم.. که متوجه نگاهای سنگین مردم نبودم..
همه چیز با چوب و نی بود!
سبدهای ساخته شده از نی برای حمل وسایلاشون.. دکه های خیلی کوچیک چوبی که توش چیزایی مثل عاج فیل، پوست حیوونا و.. وجود داشن
توی مستند های تاریخی این چیزا رو زیاد دیدم.. ولی فکرشم نمیکردم که از نزدیک ببینم..
توی راه مردی رو دیدم که جمجمش حالت طبیعی نداشت.. قسمت بالایی سرش خیلی خیلی بزرگ بود.. و صورتش شبیه مردم عادی نبود.. یه لحظه تصویر جمجمه ای که توی موزه اردوی مدرسه دیدم افتادم..
بی شک میتونم بگم هیچ تفاوتی نداشت مگر اینکه اینو حساب کنیم اون جمجمه موزه اسکلت بودو این مرد زندست..!!
رسیدم جای درخت.. خدا خدا میکنم اون دوتا پیرمردا نباشن.. ولی خب مسکه هستن😑💔
همون مرد گنده که رییس قبیله بنظر میرسید دستاشو پشتش گرفته بود و منتظر رسیدنم شد.
_گفتیم اینجا بیای تا شیطان نبودنتو ثابت کنی..
بین. تمام نگاه ها حضور آشنایی رو حس کردم.. مرینت بود.البته تا حدودی میشه آشنا حسابش کرد
من_خب.. نه طلسمی بلدم نه کارای عجیب غریب ولی میتونم چیزایی که خودم میدونم بهتون بگم..
پیرمرد ریش بلند_در چه مورد میخوای باهامون صحبت کنی؟
من_خب شما سوال کنین و منم با کمال میل الف تا ی رو براتون توضیح میدم!
همه داشتن فکر میکردن..
_اون کیسه اویزون پشتت چیه! ؟
من_به این کیسه ها میگن کوله پشتی یعنی یه چیزی مثل سبدای نی شماست.. ولی کوله ها از پارچه بافته میشه و برای اینه که وسایلت رو توش بزاری وقتی هم میخوای برشون داری کافیه اینو بکشین!
و زیپش رو باز و بست کردم..
انگار این سوال براشون برطرف شد..
رییس_توش چی نگه میداری؟..
من_الان نشون میدم..
قبل از نشون دادن بی اختیار دستم رفت توی جیبم..
من_گوشیم!!!!... وای خدا یعنی بزرگترین نعمت زندگی!!!!.. اما.. وقتی صبح چک کردم.. اونجا نبود!!
_این کیه؟
من_این موبایله.. ازش برای ارتباط با بقیه از راه دور استفاده میشه!
_چجوری؟
من_خب.. باید شمارشو.. انتن نداره؟؟؟؟!
انتن گوشیم حتی روی صفر هم نبود..
من_اینجا انتن نداره؟؟.. وجدانن کسی عقلش نکشیده که اینجا انتن نصب کنه؟؟
میدونم هیچکدومشون متوجه یک کلام از حرفام نمیشن!
پیرمرد ریش بلنده_بسه دیگه بیاین بکشیمش!
من_چه گیری دادینا!!.. من تا ظهر وقت دارم!
رییس_الان ظهره.. خورشیدو یک نگاه بنداز!
خورشید.. جدی جدی داشت غروب میکرد.. روز اولی که خونه خاله رفتمم همینجوری زمان خیلی غیر منطقی گذشت!
مرینت_اگر زنده بودی به زمانا عادت کن.. با شرایط الانمون معمولا فقط 1ساعت خورشیدو میبینیم!
من_یه روز کامل 24ساعته از توی این 24ساعت فقط 1ساعت؟؟؟؟
مایک_ساعت؟..ساعت چیه!(ااین دیگه خیلی خنگه🫤)
من_وسیله ای که به 24قسمت تقسیم شده و با استفاده از اون میتونیم برنامه های دقیق تری داشته باشیم و بدونم چه قسمتی از روزه.. صبحه.. ظهره یا شبه!
مایک_بنظر جالب میاد.!.. چجوری میشه ساعت ساخت؟
من_اگر اینا منو نکشتن قول میدم بهت توضیح بدم
گوشیمو دوباره توی جیبم گذاشتم.. نباید شارژش تموم میشد.. وقتی میخواستم بزارمش توی جیبم یکی از اهنگام پلی شد با صدای بلند شروع به خوندن کرد.. توی این گیراگیری پی در پی بدشانسی میاوردم.. همه وحشت زده شدن..
منتظر بودم بهم بگن که یه خرسی چیزی پشت سرمه.. در این حد بد نگاهی روم. بود..
رییس_اون وسیلت داره حرف میزنه!!!!!
من_داره اهنگ میخونه!.. حرف نمیزنه کسایی که اهنگ میخونن صداشون رو ضبط میکنن و توی اینا میریزن!
حرفام فایده ای نداشت... اخرشم خوش به حال همین دوتا پیرمرد خرفت شد!!
به چوب بستنم.. معلوم نیست میخوان چجوری بکشنم!
من_واقعا خیلی مزخرفه!!!
مرینت_حیف شد قراره این وسایلای عجیبتو هم بسوزونن پس نمیتونم از هیچکدومشون استفاده کنم!
من_منظورت از "هم بسوزونن" چیه!!!!... منو میخوان اتیش بزنن!!!
مرینت_اگر اتیش دوست نداری میتونیم اویزونت کنیم و پوستتو با دستامون بکنیم☺️
من_چرااینقدر خشونت اخه؟؟؟.. مگه قرون وسطاست!!
مرینت_نه من نمیدونن قرون وسطا چیه ولی سال 1010 هستیم
اتیش رو اوردن...یه لحظه کپ کردم..
من_یه دقیقه وایستا!!!.. گفتی سال چندیم؟
مرینت_1010
من_نه سال هزارو ده نیست!
مرینت_چرا هست!
من_باور کن داری نزدیک هزار سال کمتر میگی!!
مرینت_نه بچه جون درسته خیلی عجیب غریبی ولی ما اینجا چیزی به اسم سالروز خورشیدی داریم که روز هامون رو ازش تشخیص میدیم.... و الان سال 1010
من_لطفا.. خواهش میکنم یک لحظه دستمو شل کنین برای یک لحظه کوتاه..
با دستور مرینت طناب شل تر شد.. گوشیمو دراوردم و رفتم توی تقویم!
تقویمم همینطور داشت برمیگشت عقب... یعنی چی !!!! ؟؟؟؟
سال ها همنیجوری داشتن به عقب برمیگشتن.. سال 2000
هم رد کرد!!!!!
و دقیقا روی سومین روز بهار سال 1010
ایستاد!!!!!!
_این این اصلا با عقل جور در نمیاد!!!.. من چجوری اینجام!!
مرینت_چرا؟؟
من_ببین من اصلا مال این زمان نیستم نمیدونم چجوری واقعااا نمیدونم ولی الان نزدیک هزار سال به عقب برگشتم!!
مرینت با نیشخند دست به سینه شد و گفت_اها پس یعنی تو از آینده میای؟!
من_میدونم منطقی نیست ولی دقیقا به همین خاطره که من برای شما عجیب میرسم.. طرز لباس پوشیدن منو شما و.. دقیقا به همین خاطره که گوشیم انتن نمیداد.. توی زمان من وسایل هایی رو میفرستن توی فضا تا ما بتونیم از موبایل استفاده کنیم!
مرینت_میفرستن فضا؟
من_اسمشون ماهوارست حالا مهم نیست!!.
دوباره طناب سفت شد!
من_خواهش میکنم حرفمو باور کن خیلی عجیبه ولی دارم حقیقتشو میگم!
مرینت_توی زمانی که ازش میای چه سالی بود؟
من_2023
مرینت_داری دروغ میگی
من_دارم حقیقتو میگم!!
قیافش جوری شد که انگار دلش سوخته برام.. اصلا دلم نمیخواد کسی واسم دلسوزی کنه.. ولی توی شرایطی نیستم که بخوام بگم چی میخوام چی نمیخوام..
اتیش که اوردن مرگ رو جلو چشمام دیدم... سروصدای مردم هم زیاد بود..
چشمامو محکم بستم و منتظر مرگم شدم..
تق.. تق.. تق!!
صدای کوبیده شدن میومد.. مثل برخورد چوب بزرگ با سنگ!
همه ساکت شدن.. و نگاهاشون سمت یه پیرزن که مشخصه 110 سالشه افتاد
دندون نداشت و چشمامش بزور باز موندن.. با عصاش داشت به تخته سنگ ضربه میزد..
انگارشخص مهمی بود.. چون وقتی صدای عصاش اومد حتی یک نفر هم لب تر نکرد!
رییس_مادر چیکار میکنی؟
که اینطور.. پس اون زن مادر رییس این قبیله بود!
همینطور که به عصای چوبی پوشیده شده به خزش جلو میومد.. مردم کنار میرفتن!
نزدیک من شد و با لبخند بهم نگاه میکرد.. ظاهر خیلی متین و ارومی داشت!
با نقطه تیز پایین عصاش چیزایی روی زمین حک کرد.. مثل خط تصویری بود!
دیگه مطمئن شدم که توی زمان خودم نیستم!!
خیلی وحشتناکه!!.. برای همین بود که همچین برخوردی داشتن.. این ظاهر روستایی قدیمی ادمای بومی.. لباسای پوست حیوون!.. باید حدس میزدم که یه خبرایی هست!
توی گوشم یه چیزایی زمزمه شد: اون کتابو نخون!!
کتاب!!!!.. پس یعنی تمام این بلاهایی که سرم اومد تقصیر اون کتاب بود!
انگار اینده خودم قصد داشت همینو بهم بفهمومه!
حالا برای پشیمون شدن خیلی دیره!.. به چوب بسته شدم و مردن و زنده بودنم مشخص نیست.. احتمال زنده موندن یک در هزاره!
رییس_مطمئنی؟.. مادر این پسر انگار دیوونست!
بایدم همین حرفو میزد! اگر یکی از همینا به اینده میومد احتمالا دیوونه میشد.. چون با مرور زمان عجین نشده و اگر یکدفعه به عصر تکنولوژی بیاد درحالی که اصلا نمیدونه کیخ... بی شک دیوونه میشه!.. پس حق دارن منو دیوونه بدونن.. نه رسم و رسومشون رو میدونم و نه خطشون... تنها چیزی که میدونم اینه که خونه نیستم!
و فکر نمیکنم حالا حالا ها بتونم برگردم!.. چطور برگردم؟
ماشین زمان اختراع کنم؟
اونم توی زمانی که اصلا انرژی تعریف نشده؟
نمیدونم الان باید ناامید بشم یا نه.. ولی چندان خوب نیستم!
پیرزن حرف نمیزد.. هرچیزی میخواست بگه روی زمین مینوشت..
_.. اون کیه؟
مایک اومد نزدیک. جایی که بسته شده بودم و گفت_مادربزرگم پیشگو و یکی از بهترین ماورای قبیلمونه.. همه براش احترام قائلن.. اگر اون بگه آسمون روی سرمون خراب میشه.. پس حتما خراب میشه!(تو پارت های آینده میفهمید ماورا به چه کسایی میگن)
من_من خط رو بلد نیستم میشه بگی چی نوشته؟
مایک_داره با پدرم خصوصی حرف میزنه.. اجازه ندارم ببینم!
نمیدونم خبر خوبیه برات یانه ولی انگار مادربزرگم طرف توئه و میخواد زنده نگهت دارن!
_طرف منه؟
انگار حرف خصوصیشون تموم شد!
رئیس _ولی مادر از کجا میدونی نخواد کلک سوار کنه و....
دستش رو روی لباش گذاشت تا ادامه نده.. بعد با عصاش روی زمین چیزاای دیگه ای نوشت!
مایک_مادربزرگم میگه مسئولیتت رو خودش به عهده میگیره!
بعد ادامه داد:اینم میگه که چیز شیطانی تو وجودت نیست و حرفاش حقیقت دارن!
برای یک لحظه حس کردم میتونم به اون زن تکیه کنم!
_ببینم مادربزرگت نمیتونه صحبت کنه؟
مایک_چرا میتونه.. ولی با کسی صحبت نمیکنه... مگر اینکه به شدت بهش اعتماد داشته باشه.. اعتماد که نه.. بیشتر میشه گفت بهش علاقه داشته باشه!
رییس_اوم..خب باشه.. آزادش کنین!
طنابا رو باز کردن.. اینقدر محکم بسته شده بودن که تمام دستم رد افتاده بود!
ایندفعه جدی جدی امیدی نداشتم!!
پیرزن با همون نگاه ارومش بهم خیره شد
_متشکرم!
فقط لبخند زد.. و راهشو کشیدو رفت.. حالا که خطر مرگ از بیخ گوشم رد شده... فکر کنم اصلا مردن و زنده بودنمم مهم نیست.. به هرحال راهی برای برگشت به خونم وجود نداشت!
رییس_بخاطر رفتاری که داشتیم متاسفم.. اینطور که معلومه مادرم تاکید داره که حرفاتو باور کنیم...
مرینت_یعنی تو جدی جدی از اینده اومدی؟
من_راستش.. حتی خودمم دیگه مطمئن نیستم!
ممنون که وقتتون رو برای خوندن اینرمان گذاشتید 🙂❤
لایک و کامنت فراموش نشه♥💬