رمان UNKNOW : پارت آخر

Witch Witch Witch · 1402/05/12 23:06 · خواندن 13 دقیقه

رمان میراکلسی "ناشناس پارت ۱۶ پایان فصل اول 

چشمان مرینت بر روی دفترچه ای با جلد سیاه قفل شد
 سنگ زمردی سبزرنگ در گوشه ی جلد توجه و حواس مرینت را به سمت خود می‌کشاند 
مرینت خیلی آرام دفتر را برداشت و به سمت اتاقش به حرکت افتاد 
• · · · · • · · · · • · · · · • ✢ • · · · · • · · · · • · · · · •
روز چهارشنبه ساعت ۱۰:۴
گابریل به پیشنهاد امیلی اولین قدمش را به سمت عمارت برداشت و مرینت را همراه با آدرین در باغ تنها گذاشت

مرینت شمشیر چوبی را در دست گرفت 
«نظرت چیه بازنده به برنده یه جایزه ای بده ؟»
مرینت به سمت صدای پری گونِ پسر برگشت وبا چشمان آبی و درشتش اورا برانداز کرد «قبوله »
او به سرعت شمشیرش را در هوا چرخاند و با آدرین مقابله کرد ، آنها با اشتیاق شمشیر هایشان را بهم می‌زدند و می‌خندیدند 
مرینت در برابر قدرت زیاد آدرین مسحور مانده بود ، او با تمام توانش سعی میکرد تا این مبارزه را نبازد ، هردو لبخندی آرام بر روی لب های کوچک شان داشتند و در راستای درخواست یا جایزه ای که از فرد مقابل می‌خواستند می‌جنگیدند

عقربه های ساعت ۱۰:۷ دقیقه را نشان میداد و آدرین کاملا از مرینت پیشی گرفته بود ، او مرینت را به عقب میراند تا اینکه مرینت بر روی زمین افتاد و بر روی چمن های سرد قلب خورد ، مرینت شروع به گریه کردن کرد 
آدرین با وحشت خم شد و شمشیرش را بر روی زمین انداخت «م.م.مرینت...م.متاسفم .. آروم.. آروم باش بگو کجات درد می‌کنه ؟»
مرینت لگدی به آدرین زد و آدرین بر روی زمین افتاد ، مرینت با سرعت پاشد و شمشیرش را بر گلوی آدرین گذاشت و خندید « کیش و مات ، من بردم !!»
_«با تقلب!!»
_«ولی بردم »
آدرین مسحورانه به چشمان شجاع مرینت خیره شد و آرام اعتراف کرد « تو بردی »
مرینت با لبخند خم شد و دست نوازشش را بر گونه های آدرین کشید  « می‌خوام به عنوان جایزه ماسکت رو دربیاری »
ساعت به ۱۰:۱۰ رسید و برای دومین بار ، احساس ععجیب و بزرگی در ساعت جادویی عشق بین دو دونفر رخ داد 
آدرین با تعجب پرسید « ماسک؟» سپس بلند شد و آرام ماسکش را از روی صورتش برداشت 
مرینت با لبخند به صورت زیبا و مرمرگون آدرین نگاه کرد ، او درست همانطور که مرینت انتظار داشت میدرخشید ، مرینت مسحورانه اورا تماشا کرد و ناخواسته گفت « تو از جنس افسانه هایی!! خیلی زیبایی»
ناگهان از گفته ی خود شرمسار سرش را پایین انداخت ، گونه های آدرین گل انداخته بودند « فکر میکردم چیز دیگه ای میخوای » 
آدرین حرفش را جوید و لحظه ای مکث کرد « فکر کردم ازم بوسه ای میخوای »
مرینت خشکش زد و با شرمساری و خجالت زدگی گفت « ب.ب.بوسه؟»
آدرین لبخندی زد « اگه من می‌بردم اینو میخواستم »
مرینت یا به اصطلاح لبوی مو بلوری درحالی که دامنش را در دستانش می‌فشرد خیلی سریع داخل ساختمان پرید و رفت 
• · · · · • · · · · • · · · · • ✢ • · · · · • · · · · • · · · · •
مربنت آرام روی تخت نرمش جا خشک کرد و دفترچه ی نوشته های امیلی را باز کرد


"عشق نوشته های روزانه " 
فیلیکس بی رمق به سمت دیوار پرت شد و سرش با دیوار برخورد کرد

او عاجزانه تقلا میکرد تا روی زمین نی افتد اما در آخر ، در حالی که رد خونِ سرش بر روی دیوار جا ماند روی زمین افتاد و با چشمانش که سیاهی می‌رفت و با آخرین ذرات جانش برادرش گابریل را تماشا کرد

گابریل با ترس سمت فیلیکس دوید اما دیو ستمگر اورا با سمت عقب حل داد و دوباره دندان های زشتش را نشان داد « نگران نباششش..!! گابی ...تورم می‌فرستم پیششش»
گابریل نگاه پر خشم و نفرتش را به او داد و دندان قروچه کرد، فرد فیلیکس‌نما چند قدم عقب تر رفت و چاقوی نقره ای و درخشانی را ازمیان کت مخمل گونش بیرون آورد

چاغو در هوای سنگین و فضای تاریک اتاق میدرخشید ، فیلیکس‌نما با سرعت سمت گابریل خیز برداشت 
گابریل روی زانو هایش افتاد و چاغو از میان جلیقه ی سیاه و نازک به راحتی رد شد و گوشت نرم و عضله ای را شکاف داد 
قطرات گرم خون که رگ های اصلی نزدیک قلب را برش دادن بودند سطح سرد و بی جان چاقو را در بر می‌گرفتند 
گابریل با چشمانی پر اشک به برادرش نگاه کرد و آرام نجوا کرد «فیـلیـکـس !!»
او برادرش را در آغوش گرفت و محکم موهای طلایی اش را یا انگشتانش خونی اش نوازش کرد ، گابریل خیلی بلند زجه میزد « فیلیکس برادرم !! نه خواهش میکنم تحمل کن»
فیلیکس که خود را فدای ضربه ی چاقو کرده بود ، همراه با چاقویی که گوشت سینه اش را شکاف داده بود و خونی که می‌چکید بی نوا در آغوش برادرش بود

گابریل در حالی که سر و زانوی فیلیکس را بر روی دستانش قرار داد به او نگریست و اشک‌ریخت «نکران نباش چیزیت نمیشه »
فیلیکس بی رمق و آرام نجوا کرد « برادر !!»
فرد بی رحم روی دوپا بالای سر فیلیکسی که در آغوش گابریل جان میداد نشست و به چاقوی تیغ مانند و بدون دسته ای نگاه میکرد که تا نصفه از بدن فیلیکس رد شده بود ، سینه اش را شکافته و از طرف دیگر بدنش بیرون زده بود


او دستش را بالای چاقو به حرکت در آورد « میدونی چیه شاید زنده بمونه ، اگه رگ هاش در همین حالت بمونن و خوش شانس باشه ، اما فقط یه چیز کوچیکی باعث میشه بمیره ...» او شروع به بازی دادن گابریل کرد و دوباره دندان های زشتش لخت شدند ، او طوری که گویی وسط مراسم عروسی مست کرده باشد خندید و گفت « آهان .. مثلا چاقو » او سریع چاقو را از طرف دیگر سینه ی فیلیکس بیرون کشید 
سینه ی فیلیکس به سرعت در حالی که آخرین نفس هایش را داخل میکشید به عقب رفت ، فیلیکس محکم فریاد زد و اشک چشمانش همراه با خون بیشتر در فوران افتاد ، گابریل نیز همراه با فیلیکس شروع به داد زدن کرد« فیلیکس !!» او با چشمانی پر اشک و صورتی که حاوی قطرات خون فیلیکس بود به فرد نگاه کرد و فریاد زد

گابریل قاتل فیلیکس را تماشا کرد که خیلی راحت میخنند و به سمت در خروجی میرود ، قاتل میان اندک تلالو نور ایستاد و چاقو را به روی زمین پرت کرد « خیلی دلم میخواست بکشمت ، اما مثل اینکه باید زنده بمونی ، زنده بمونی مرگ تک تکشون رو ببینی ، تک تک اعضای خانوادت !!»

گابریل زجه زنان رفتن قاتل را تماشا کرد تا اینکه صدایی توجه اش را به خود جلب کرد « گ‍‌ابـ‌ر..یل »
گابریل به برادرش چشم دوخت که در آخرین لحظات عمرش با او صحبت میکند ، گابریل گریه کنان پیشانی اش را روی پیشانی سفید و مرمر گون برادرش گذاشت ، او با تمام توانی که یک چشم پر از بغض و اشک میتوانست داشته باشد به چشمان سبز زمردی برادرش نگریست « قرار بود من زودتر از تو بمیرم و روی سنگ قبرم بنویسی  بزرگترین شمشیر باز »
فیلیکس لبخندی زد و گفت « حالا مقامت رو من تصاحب میکنم !!»
اشک های گابریل روی صورت فیلیکس می‌ریخت

_« برادر .. امیلی خانم خوشگلیِ ...متاسفم که به عروسیت نرسیدم .. اما بدون همیشه باهاتم .. و ای‍ن‍ که من یه اسم پیدا کردم ...!!»
فیلیکس لحظه ای سکوت کرد ، گابریل با نگرانی اورا تکان داد 
« آدرین !!»
گابریل خندید و گفت « شبیه اسم خواهر مون !!»
_«به معنی دریا »
_« یا به معنی تاریکی »
_« من همیشه پیششم نمیزارم چیزیش بشه »
اشک به گابریل اجازه نمی‌داد چیزی بگوید « مم... ممنون »
فیلیکس چشمان زمردی اش را هر لحظه بیش از پیش بر روی برادرش بست و آرام زمزمه کرد « آدرین » سپس چشمانش را برای خوابی ابدی آرام و بی نوا بست

• · · · · • · · · · • · · · · • ✢ • · · · · • · · · · • · · · · •
گابریل از گوشه ی پنجره ی باز اتاقش به سنگ قبر فیلکیس که روبه روی محرابی سنگی مملو از گل های رز سرخ بود چشم دوخت ، چشمان خشمگین و بی احساس گابریل نام "شمشیر باز بزرگ " را دنبال کرد 
از سمت دیگر اتاق صدای خانم جوان و تو دماغی می‌آمد « سلام نادیا شاماک هستم و تا دقایقی دیگر شمارا در تماشای مراسم افتتاحیه ی ماشین برند آگرست توسط فیلکیس آگرست پسر جوان و ۲۰ ساله همراهی خواهم کرد »
گابریل به مشاهده ی عکس های متعدد از فیلیکس نما پرداخت و دنبال نقطه ی ضعفی از سوی او گشت

امیلی آرام و نرم وارد اتاق کارگابریل شد «سلام »
گابریل لبخندی سرد و ساختگی زد و گفت « سلام»
_«چیزی پیدا نکردی؟»
گابریل با خشم عینکش را روی زمین پرت کرد و دستان سردش را روی چشمش کشید « نه ..!.»
امیلی کنار گابریل ایستاد و یکی از دستانش را روی شانه ی همسرش و دست دیگرش را روی شکمش گذاشت « نگران نباش ما یه جوری از پسش برمیایم »
گابریل با اشتیاق بلند شد و مشتش را بالا آورد « من می‌جنگم !! من میتونم و برنده میشم ، من از ما محافظت میکنم !!»
گابریل سرش را با نگرانی پایین انداخت و گفت« اما تا اون موقع هیچکس نباید چهره ی پسرمون رو ببینه !! حتی نزدیک ترین دوستان مون ، ممکنه اونا هم توی دردسر بی افتن »

• · · · · • · · · · • · · · · • ✢ • · · · · • · · · · • · · · · •
مرینت در حالی که شخص دیگری در خانه نبود جلوی محراب مملو از گل رز های مورد علاقه ی فیلیکس زانو زد و به قبر فیلیکس ادای احترام کرد ، او پس از مطالعه ی آن حقیقت مملو از احساس شرمساری بود ، او بی صدا جلوی عکس فیلیکس اشک می‌ریخت 
«حاضری یه مسابقه ی دیگه بدیم ؟ اوه تو داری گریه می‌کنی ؟»
آدرین جلو آمد و با دستانش اشک های مرینت را پاک کرد

لحظاتی بعد مرینت و آدرین در حال مبارزه با شمشیر های چوبی شان بودند ، آنها در غیاب خانم و آقای اگرست با خوشحالی می‌خندیدند و شمشیر می‌زدند 
مرینت با شادی با آدرین که هیچ ماسکی بر صورت نداشت مبارزه میکرد ، او اینبار واقعا در حال پیشروی از آدرین بود ، اما حسی عظیم درون قلبش میخواست تا مرینت در این مبارزه ببازد

مرینت به برخورد شمشیر های چوبی ، چشمان زمردی و تکان خوردن موهای شیرشکری و طلایی آدرین می‌نگریست ، او با صمیم قلب آرزو داشت آرزوی آدرین محقق گردد 
مرینت از این فکر گونه هایش سرخ شد" آرزوی آدرین برای مرینت هم لذت بخش و شیرین بود

آدرین به طور ناگهانی پیشی گرفت و خیلی قوی شروع به تکان دادن شمشیر کرد، او با ضربه ای شمشیر مرینت زر از دستش جدا کرد « کیش .. و مات .. » او نفس زنان پرسید « من بردم درسته ؟»

مرینت چند قدم به سوی آدرین آمد و سرش را پایین انداخت « فکر کنم .. درسته »
آدرین چند قدم به سمت مرینت آمد و یک دستش را روی شانه ی مرینت و دست دیگرش را پست کمرش گذاشت 
مرینت یکی از دستانش را روی شانه ی آدرین گذاشت 
آن دو شروع به چرخیدن در باغچه کنار هم کردند تا اینکه روبه روی محرابی مملو از گل های عشقه و روبه روی مجسمه ی مرمری بانویی همراه با ماسک ایستادند

مرینت به عمق چشمان آدرین زل زد ، آدرین آرام نجوا کرد « میدونی چی می‌خوام ؟»
مرینت آرام بوسه ای بر گونه ی آدرین زد 
سپس از او جدا شد و خیلی سریع و با خجالت سمت خانه رفت 
• · · · · • · · · • · · · · • new part • · · · · • · · · • · · · · •
یک جفت پای دخترانه در کتانی های سفید همراه با نوشته های قرمز رویش بر روی خیابان سنگ فرش شده بالا پایین می‌رفت 
مرینت درجهت‌عکس نسیم زیر سایه های خنک ساختمان ها حرکت میکرد و باد دامن چهارخانه ی قرمزش را به حرکت در می‌آورد ، او مسافت نچندان طولانی مدرسه تا خانه ی آگرست را طی میکرد

او آن روز زودتر از همیشه از دبیرستان تعطیل شده بود ، درحالی که زیر لب آهنگی را زمزمه میکرد به فکر شخص خاصی با موهای شیرشکری و طلایی و چشمان سبز زمردی بود که گویی تکه ای از افسانه هابود


مرینت آرام قدم برمیداشت و با نگاهش به اطراف چنگ میزد ،تا اینکه متوجه ی سایه ای در فاصله ی بسیار کم و نزدیکی خود شد ، مرینت ناگهان خیز برداشت و قدم هایش را بلند تر کرد 
او درحالی که سعی میکرد نفس نفس نزند کوله ی سرمه ای و صورتی خود را با دستانش روی شانه هایش ثابت نگه داشته بود، او با بیشترین توانش سریع میدوید 
او جرعت نداشت صورتش را بچرخاند اما همچنان سایه را در فاصله ی بسیار نزدیک خود حس میکرد ، سایه خیلی ماهرانه مانند دزد یا قاتلی اورا تعقیب میکرد تا به اینکه به نزدیکی گوشش رسید 
مرینت گرمی نفس های سایه را روی شانه هایش حس میکرد تا اینکه پنجه هایی در شانه اش فرو رفتند و اورا به سمت گوشه ی دیوار کنار زدند

مرینت گوشه ی دیوار خود را مچاله زد و نفس زنان به دستان بزرگی که اورا گرفته بودند خیره شد ، مرینت در جایش آرام و بیصدا تکان میخورد تا اینکه تفی بر صورت پدرش پرت کرد 
توماس نعره کنان غرولند کرد و مشغول تمیز کردن صورتش شد ، مرینت از میان دستان توماس سر خورد و مشت نازک ، کوچک و محکمش را برروی بینی پدرش فرود آورد

توماس آه بلدی کشید و بینی اش را گرفت ، مرینت سعی کرد فرار کند اما توماس با خیزشی ماهرانه روبه رویش ظاهر شد 
• · · · · • · · · · • · · · · • ✢ • · · · · • · · · · • · · · · •
توماس به چاقوی طلایی با کنده کاری های گل مگنولیوم و بسیار پر زرق و برق خیره شد ، او درحالی که فکش را تا حد امکان بالا آورده بود با ترس به عمق چشمان دخترش نگاه میکرد 
مرینت دیوانه وار لبخند میزد و درحالی که میخندید گفت «میبینی ؟؟ هان ؟؟ توماس اوبرت!! تو دلت میخواست از من یه دختر بی احساس بسازی ، بفرما !!» مرینت در خیابان خلوت صبحگاهی فریاد کشید « اینم دختر بی احساست که چون هیچ احساسی نداره می‌تونه راحت پدرشو بکشه » 
دسته ای از موهای بلوبری مرینت روی چشمان آبی اش افتاده بودند ، او چاقوی طلایی و گران قیمتش را بر گلوی پدرش فشار میداد و دلش میخواست آن گلو را بخراشد

توماس نیز خنکی فلز طلایی رنگ چاقو را حس میکرد ، او احساس میکرد قطرات گرم خونش آماده هستند تا روی چاقو فوران شوند 
مرینت آرام لب هایش را نزدیک گوش پدرش آورد و نجوا کرد « یه بار دیگه نزدیک من پیدات شه این چاقو اولین گلوش رو میخراشه » 
مرینت چاقوی طلایی را با خشونت از روی گلوی پدرش برداشت و با سرعت قدم های پر نفرتش را در جهت مخالف پدرش به سمت عمارت آگرست گذاشت

او سرش را برگرداند تا مطمئن شود توماس دنبالش نمیکند ، مرینت سرش را به سمت روبه رویش برگشتاند و ناگهان حضور کمتر از یک قدم فردی را روبه روی خود احساس کرد 
مرینت جیغش را خفه کرد و یک قدم به عقب پرید 
او با هراس فریاد زد « فـ..ف..فیلیکس‌نما !!» 
مرد قد بلند ، خوشتیپ و جوانی که روبه رویش ایستاده بود لبخندی شیطانی زد ، دندان های بسیار سفید و چشمان سبزش وحشتناک می‌درخشیدند 
مرینت با ترس آرام آرام عقب رفت 
و فیلیکس‌نمای جذاب با هر قدم مرینت یک قدم جلوتر می‌آمد 
او بیش‌از پیش خیز برمیداشت و صورتش را به سمت مرینت جلو می‌آورد ، لبخند تیزش تمام تمرکز مرینت را پرت میکرد « میبینم که منو می‌شناسی ، مادام اوبرت!! البته جای تعجب نداره چون یکی دیگه رو هم میشناسی !! یکی که من خیلی دنبالشم »
پاهای مرینت بهم پیچ خورد و او با زانو هایش روی زمین افتاد ، قاتل فیلیکس‌نما با چشمان وحشی اش اورا نگاه میکرد «آدرین آگرست !!»
مرینت بعد از شنیدن این حرف فشار و بوی خاصی را جلوی بینی و دهانش احساس کرد ، او با تمام وجودش برای رهایی از چنگ فرد قوی ای که اورا در بر گرفته بود دست و پا کرد اما در نهایت سیاهی جلوی چشمانش را در بر گرفت و سستی در دست و پایش احساس شد

مرینت در نهایت بیهوش شد و از میان دستان فرد بر روی زمین افتاد

فیلیکس نما خم شد و اورا در آغوش گرفت ، سپس اورا به سمت مقصدی که داشت حمل کرد

و بدین راحتی نویسنده داستان را "درحالی که مرینت در آغوش فیلیکس در حال دزدیده شدن بود" به پایان رساند
• · · · · • · · · · • · · · · • ✢ • · · · · • · · · · • · · · · •
پایان فصل اول رمان UNKNOW
نمی‌دونم چه مدت وقفه توی شروع پارت گذاری فصل دوم می‌افته اما میدونید چی بهم انگیزه میده و باعث میشه زودتر دست به کار شم دیگه 😂

یه پست دیگه میزارم و اطلاعات تکمیلی در مورد فصل اول رمان رو میدم