Chosen against Ajo پارت 5
بچه ها برای پارت چهار لایک و کامنت خیلی کم بود😕
لطفا هرکی از رمانم خوشش میاد لایک و کامنت بده ببینم چند نفر از این رمان خوششون میاد🙂
برید ادامه مطلب
آدرین:
سرم به شدت درد میکنه.. انگار کلمو بین دوتا سنگ گذاشتن و میکوبن... یه سری چیزا توی مغزم نجوا میکرد:"اون نوشته هارو نخون.. ففط اوضاع رو بدتر میکنی"
اینا همون چیزایی نیست که اون... نه خودم سعی داشتم به خودم بفهمونم!؟
چشمامو اروم اروم باز کردم.. جایی که ول شده بودم راحت بنظر میرسید... با هربادی که میوزه صورتم قلقلک داده میشد!
بوی خیلی خوبی میومد.. بوی خاک... و علف!
نور خورشید رو حس میکردم .. یکم تار میدیدم.. ولی درختای سرسبز کاملا مشخص بود...
مردم؟..
سرمو گرفتم و نشستم.. دوروبرم.. همه سرسبز بود!
روبروم یه درخت سار کوچیک.. اطراف همه سکوت بود...
یه لحظه.. برای یه لحظه هرچیزی که گذشت رو خیلی فشرده به یاد اوردم... همه چیز توی چندثانیه یادم اومد.
کوله!!!... کنارم بود..
توشو باز کردم... هنوز کتاب توش بود.. بازش کردم.. دوصفحه اولش نوشته هاشو داشت... انگار وقتی یه نوشته ظاهر میشد همونجا میموند.. کتاب پرقطری نیست
ولی جلد جالب و جذابی داره!
اونقدر محو چیزایی که گذشته بود شدم که متوجه سرو وضعم نشدم!!
لباسام دقیقا مثل همون قاتل بود.. هودی مشکلی.. کوله.. البته شلوارم عوض نشده!
ولی مکانی که توش بودم... تاحالا ندیدمش!!
یه برداشت بیشتر توی ذهنم نبود.. اینکه موفق شدم و برگشتم توی زمان حال.. اینجاهم احتمالا یکی از جاهای جنگله!
ولی خب.. سرسبز تر.. با وجود این گرمایی در کار نیست هنوزم همونقدر سرده!
_اوهوی!
صدای یه دختر جوون رو شنیدم..
_سلام..
+چی میخوای؟
_راستش..خونه یکی از فامیلامون همین نزدیکی هاست فکر کنم!...اینجا..
+کافیه!.. نمیبینی اینجا نباید باشی!.. میخوای کشته شی؟
_چی.. چرا کشته شم؟
+چون من میکشمت که اومدی اینجا!
لباسای تنش... بیشتر شبیه لباس سرخ پوستا بود.. ولی خب حتم دارم یه سرخ پوست نیست.. پوستش خیلی هم روشن بود..یه ماسک روی صورتش بود.. ماسک که نه.. بیشتر به تور شبیه بود!.. تو دستاش کلی زیور و دستبنده!
من_خب...من نمیدونم کجام که بخوام ممنوع بودنش یا نبودنشو بدونم..
+تاحالا این دوروبر ندیدمت!.. اسمت چیه؟
_آدرین.. آدرین آگرست!..
+چه اسمی!!!!!!..خانوادت میتونن تلفظ کنن اسمتو؟ آد.. چی بود؟
_آدرین آگرست... بعدشم کجاش سخته... اصن اسم خودت چیه ؟
+مرینت هاناکو جوزفین چارلس دوپن چنگ!
_ها؟
_چرا این شکلی شد قیافت؟.. نکنه توت سمی خوردی.. چون حس میکنم داری فلج میشی!
_نه فقط اسمتو که شنیدم یه لحظه فکر کردم برگ درختا ریخت!
+مرینت صدام کن!
_الان تموم اونایی که گفتی فقط اسمت بود یا فامیلیت هم هست؟
+فامیل چیه؟
_نه نه منظورم پسوند اسمت؟
مرینت_ چی میگی؟!
_مثلا ببین.. اسم من آدرینه.. و فامیلم آگرسته..
مرینت_اخر چی صدات کنم!!!!!
_همون آدرین راحت باش
+اصن هرچی که هست.. باید بریم پیش پدرم..
_چخبره مگه!؟
مرینت_چرا؟.. اومدی منطقه ممنوع بعدم میگی چرا باید ببرمت؟
_چرا مگه پدرت شهردار یا دهخدا اینجاست؟
+رییس این قبیلست..!
دیگه مطمئنم مردم!!!
_قبیله؟.. آم.. راستش حس میکنم یجورایی این اواخر اتفاقات عجیبی برام افتاده و سرم خورده به سنگ😂
دستم رو توی جیبم فرو کردم خبری از موبایل نبود..
_موبایل همراهت هست؟!
مرینت_تو کاملا دیوونه ای!!!.. باید از همون اول میفهمیدم رفتارت عجیبه!!
_حالا... توهین نباشه یه جورایی لباسا و اسمت واسم عجیب بود ولی خب.. دیگه اسم موبایل رو باید شنیده باشی..
مرینت_من عجیب نیستم.. تو عجیبی!!
_چیم عجیبه؟!...
مرینت_چیت عجیب نیست!!!.. اون چیز عجیب غریب پشتت که مثل کیسه میمونه این لباسای مسخره که اصن نمیدونم باچی ساخته شدن!!!.. اسمت که دیگه از همه بدتر!.. اصن معنی اسمت چیه!!!
_من عجیبم؟؟.. اصلا چرا اسمت اینقدر طولانیه!!.. تازه فامیلی هم نداری!.. اینجا اصن کجاست کدوم روستاست خیلی دور از شهره؟
مرینت_شهر؟..
_میدونی اصن شهر چیه!؟
مرینت_نه نمیدونم.. ولی میدونم تو الان باید دنبالم بیای..
من_من هیچ جا نمیام!!!
البته جمله درستی نبود چون روی اسب بسته شدم..
_حتی همین قدرتتم عجیبه.. اخه کدوم دختری تا این حد قویه!!...مگه اینکه وزنه بردار باشه.. واستا.. کولم کو؟؟؟؟
مرینت_کیسه اویزونتو میگی؟.. هنوز پشتته!
_ببین چرا نمیفهمی.. من باید برگردم خونم پیش خالم.. احتمالا الان نگرانمن!
مرینت_راه نداره!!
من_جالبه خالم هیچوقت راجب مردم اینجا چیزی نگفته بود..
مرینت_خالت اهل کدوم قبیلس؟
_ما اهل قبیله ای نیستیم..
مرینت_بی خانمانین؟
_نه توی شهر زندگی میکنیم!!
مرینت_جالبه اسم سرزمینشو تاحالا نشنیدم!
_وجدانن چجوری نمیدونی شهر چیه؟!!!!
مرینت_ببین پسر جون.. من نه میدونم این سرزمینت کجاست و نه این سرو وضعتو قبول دارم!!.. لباسات از پوست چه حیوونی درست شده؟
من_حیوون؟؟؟.. نه این لباسا با پارچه ابریشمه!.. فکر کنم!..
مرینت_توی سرزمینت با ابریشم لباس درست میکنن؟جالبه!. اسم سرزمینت شهر بود دیگه نه؟!
_شهر یه جای خیلی بزرگه و اسم سرزمین هم نیست..فقط محض اطلاعت میگم اسم شهری که توش زندگی میکنم پاریسه!!
مرینت با حالت غر زدن گفت_اسم دنیاتم عین خودت عجیبه!!
من تو دلم:چه گیریم داده!!!
کم کم دیگه از علفزار خبری نبود.. به جایی رسیدیم که مثل یجور مزرعه گندم بود..
چندتا مردو زن دیگه هم دیدم.. جالبه همشون لباساشون همینطوری بود!
یخورده نگرانم... حس میکنم یجور خوابه... فقط میخوام زودتر بیدار شم..
هیچی عقلانی نیست!!!!.. اصن زمان و تکرار روز چه ربطی به این منطقه داره!؟ !.. لایلا کجاست!!!
_هی دختره که اسمت طولانی بود.. اینجا یه دختر دیگه ندیدی که مثل من باشه.. یجورایی با همین لباسای عجیب غریب؟
مرینت_نه ندیدم.. با کسی اومدی اینجا؟
_اصن نمیدونم اینجا کجا هست!.. بیخال من دارم خواب میبینم و به زودی بیدار میشم شکی نیست
مرینت_زده به سرت؟
_به سرم نزده ولی یال اسبت همینجور داره قلقلکم میده!
مرینت_باز خوبه!
بنظر خیلی اهل صحبت نمیاد.. با جوابای کوتاه به سکوت دعوتم میکرد.. هرچی هم باشه جای قشنگیه!
شاید یه بار دیگه اومدم!
مرینت_رسیدیم!
.. خونه های خیلی کوچیک که با چوب ساخته شدن...
انگار جدی جدی اصلا پیشرفتی نداشتن!
همه مردم جوری نگام میکردن انگار یه ادم فضایی رو گروگان گرفتن 😑
البته خب چندانم عجیب نیست.. اگر یکی از همین افراد میومد توی شهر همه همین عکس العملو نشون میدادن
یکم بعد اسب توقف کرد.. منو توی همون حالت بسته گرفت و انداختم روی زمین..
_و اندکی خوش برخوردی هم بد نیست!
سرشو خم کرده بود.. مثل یجور ادای احترام بنظر میرسید!
گردنم شکست ولی از توی یکی از همین خونه ها یه مرد شدیداااااا هیکلی اومد بیرون.. لباسش دقیقا شبیه اهالی همینجا بود...
ولی خب یه چیزایی شبیه دندون های نیش روی سرش گذاشته بود.. مثل یجور تاج بنظر میرسید!
مرد اول با یک صورت خندون به مرینت نگاه کرد و وقتی منو دید انگار واسش یه جاهل دزده به تمام معنا اوردن!!
من فقط دوبار تو زندگیم دست از پا خطا کردم!!!!
یبارش دزدین اون کوله پشتی دربه در شده یبارش هم شکلات های مادر گرامی که اونم تقصیر خودش بود میخواست شکلاتمو نخوره!
مرد_این کیه؟
مرینت_توی بخش ممنوعه بود..
چند نفری که کنارش بودن از تعجب چنان تعجب کردن که دعا کردم خودم خودمو دوباره بکشم...
مرد_توی بخش ممنوعه چیکار میکردی!!! ؟
من_سلام اقا.. قبل ازین که حرفی بزنم اینو بگم که من اصن نمیدونم کجام... و این بخش ممنوع قضیش چیه!!!.. ولی جدا دیگه باید برگردم خونم!
مرد_ساکت باش!
وقتی سوال میکنین خب باید جواب بدم دیگه!!!! 😐
مرد پیری که به عصاش تکیه داده بود و میلرزید گفت_این پسر نفرین شدست!!.. هیچکس نمیتونه از توی اون منطقه زنده بیرون بیاد!...
یکی دیگشون گفت_معلوم نیست با خودش چه بدشگونی هایی اورده!.. قبل اینکه قبیلمون با خاک یکسان بشه باید نابودش کنیم!
اولا.. قبیلتون با خاک یکسان هست!!!
دوما چرا همه میخوان منو بکشن!!!!! ؟؟؟؟؟
اینقدر از کلمه مرگ خسته شدم که با لحن شدیدا ازرده گفتم_خدااایا چرا همه میخوان منو بکشن!؟؟!!
یکی از همون پیرمردا_خاموش باش.. نکنه از فرستاده های شیطانی؟. و داری با خدای خودت راز و نیاز میکنی؟
من_شیطان؟.. نه فقط این مدت نمیدونم چرا همه میخوان منو بکشن!!!.. اولش یکی میاد چاقو میکنه توی این قلب لامصب و بعد با داس گردنمو میزنن!!!.. یه کتاب کوفتی میخونم و چشامو رو هم میزارم.. بیدار میشم میان میگیرن بزور میارنم توی ناکجا اباد که حتی نمیدونن شهر چیه!!!!!.. میای میگی با زبون ادمیزاد آقا محترم خانوم محترم من اصن نمیدونم اینجا کجاست باید برم این طرز برخورد با مهمونه راه دوره ؟؟؟
اخیش😩... خالی شدم بخدا!!
هرچی حرص توی این مدت تو دلم بود سرشون خالی کردم..
ولی فقط وضع بدتر شدو بهتر نشد..
پیرمرد اولیه از سمت چپ😂_همین الان توی حرفاش گفت که چند بار مرده!!.. این پسر فرستاده شیطانه!.. وگرنه چطور میتونه چند بار بمیره و زنده شهه!!!!!!
همون یارو گنده بکه که خیلی وحشتناک بود دستی به ریشای بزی سیاهش کشید و گفت_اره خب منطقی بنظر میاد
من یه نگاه به مرینت کردم گفتم_جدا من گفتم؟
فقط یه نگاه بهم کرد...سرشو تکون داد
حالا پیرمرد اولی از سمت راست_باید تا بدشگونیش قبیله رو نگرفته دارش بزنیم..به قیافش نگاه کن(اشاره به لباسا)
اون کیسه عجیب غریب پشتت چیه .. نکنه با اون میخوای مارو بکشی؟
من یه نگاه به کولم کردم.. با کوله پشتی بکشمشون؟
من_نه اقا این کیسه اسمش کولست!
همون گنده خرسمبک گفت_یجور حیوون دست اموزه؟
بابا شما دیگه کی هستین!!!!!!!!
من_نه وسایل هامو توش میزارم..
همون پیرمرد چپیه که از همشون فعال تر بود😂_یعنی ابزار شیطانیتو میدی حیوونت بخوره؟
من_این حیوون نیست اصلا زنده نیست!!
مرینت_مثل سبدای حمل بار ماست..
+اها!
_خدا خیرت بده
دوباره سمت چپیه!!! _باید همین حالا با همین ابزار شیطانیش بسوزونیمش!!!
چه گیری داده حالا!!!!!
مرینت_بنظرتون سنش برای این چیزا کم نیست؟
و همچنان همون شخص_نخیر!!.. هیچوقت گول ظاهر رو نباید خورد.. این ظاهر معصوم و خاستنی رو در نظر نگیرین قربان!
الان اینارو بامن بود؟
همون قربان گرامی با هیکل پر وجناتشان_بنظر منم باید کشته بشه..
_قربان شما به این عاقلی واقعا توقع نداشتم!!
و بعد از مدت ها پیرمرد وسطیه هم صداش درومد_خاموش باش!
خیلی زیبا منو به سکوت دعوت کرد😑
_پیشنهاد منم اینه که بکشیمش!
_اقا اندکی تفکر کنین خب!!!.. بحث لباس که دیگه این حرفارو نداره!!!!.. مرینت تو یک چیزی بگو!!
مرینت_کاری از دستم برنمیاد.. دیدی که!
_حتی برای نجاتمم تلاش نکردی!
دوباره همون نگاه....
_میتونم بهتون ثابت کنم که نه فرستاده شیطانم و هیچ چیز دیگه منم یه آدمم عین شما ته فرقمون اینه که شما یکم... بومی تر بنظر میرسین!
مرد_اهل کدوم قبیلست؟
مرینت_قبیله ای با اسم شهر
من_. اقا من اصن توی قبیله خاصی نیستم.. اسم شهری که توش بدنیا اومدم پاریسه..!!میدونین کجاست؟
مرد_اهل قبیله ای نیستی؟.. دیگه بدتر!
وجدانن از بین تمام کلمات همینو شنید؟
پیرمرد _من دیگه تحمل ندارم.. یا الان یا هیچوقت!
میخواستن بکشنم.. ولی خب.. انگار صدنفر توی گوشم زمزمه میکردن که دیگه تکرار روزی در کار نیست!!
اگر میکشتنم.. دیگه تموم میشد!
_حداقل بهم فرصت بدین بهتون ثابت کنم اونجور که راجبم فکر میکنین نیست!!
مرینت_ارزش امتحان رو داره.. اگه به گوش مردم برسه که یه پسر بی گناه رو کشتیم چی میگن؟
مرد_باشه.. فقط تا قبل از غروب وقت داری حرفاتو ثابت کنی!
_باشه باشه!!!!
و حالا... وضعیتم خیلی ناجور بود!
فقط تا غروب خورشید وقت داشتم برای زنده موندنم تلاش کنم!!
ممنون که برای خوندن رمانم وقت گذاشتید🙂
لایک و کامنت فراموش نشه🙂❤