𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 𝐑𝐨𝐬𝐞

Arezo Arezo Arezo · 1402/05/11 21:00 · خواندن 4 دقیقه

𝐏𝐚𝐫𝐭:𝟏𝟏❥

 

𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 𝐑𝐨𝐬𝐞

𝐏𝐚𝐫𝐭:𝟏𝟏❥

━━━━━━༺🤍༻ ━━━━━━

:Merinette

ترس کل وجودم رو برداشته بود و از حرفش بیشتر ترسیده بودم، ازم دور شد و روی تخت نشست و گفت : 

_لازم نیست بترسی، کاریت ندارم، البته الان،   دلم به رحم اومده و میخوام بهت یه فرصتی بدم، حالا بستگی به نظر خودت داره. 

آروم آروم جلوش اومدم و گفتم :

_چه فرصتی؟ 

نیشخندی زد و گفت : 

_اینکه، جزو یکی از خدمتکارای اینجا بشی و درست مثل اونها کار کنی، یا اینکه دباره برگردی به اون انباری، تصمیم گیری با خودته. 

با شنیدن حرفش ترس درونم بیشتر شد، خدمتکار اینجا، یعنی قراره تا کی اینجا بمونم. 

با ترس و لرز گفتم : 

_یـ....یعنی چـ...چـی؟ مگه قراره تا کی اینجا بمونم؟ 

خنده ای کرد و گفت : 

_مثل اینکه خوش نگذشته، به همین زودی میخوای بری؟ بهتره همین الان انتخابتون بکنی تا نظرم عوض نشده! 

سرم رو به پایین دوختم و توی فکر فرو رفتم، اگه نه بگم که بازم میرم تو اون انباری سرد و تاریک بدون آب و غذا، اگه ام بگم آره، معلوم نیست که قراره چیکار کنم، اما تنها راه فراری که میتونم از این جهنم دونی داشته همین خدمتکار شدنه. 

سرم رو بالا آوردم و دیدم از جاش بلند شد و داشت به سمت در میرفت که گفتم : 

_باشه، خدمتکار میشم.

خنده ی آرومی کرد و برگشت و گفت : 

_هوممم، انتخاب بدی نیست. 

و بعد به سمتم اومد و بهم نزدیک شد و گفت : 

_ولی این انتخاب تو قانونیم داره ها! 

سرم رو پایین انداختم و گفتم : 

_باشه، قبوله . 

چونم رو گرفت و بالا و آورد و کمی بلند گفت : 

_به من نگاه کن!!! 

به حرفای من و کسایی که میگم فقط گوش میدی، حق استفاده از تلفن و تلویزیون و... رو نداری، تمام کارایی که میگن رو انجام میدی، با کسی صمیمی نمیشی، درباره ی خودت به هیچ احدی نمیگی، با کسی بحث و دعوا نمیکنی، حیاط عمارت نمیری، با من حرف نمیزنی، کسی در موردت پرسید جواب سر بالا میدی؛ اوکی؟ 

بغضی که داخل گلوم بود رو قورت دادم و گفتم : 

_چشم 

خنده ای کرد و گفت : 

_آفرین، خوب یاد گرفتی، راستی فکر فرارم به سرت نزنه، چون دم در نگهبان هست و بدون اذن من مگسم بیرون نمیره 

در کشور رو باز کن، اونجا یه لباس برا خدمتکارا هست، سریع بپوشش

در کشو رو باز کردم و یونیفرم سفید و سورمه ای برداشتم. 

نگاهی به آدرین کردم، هنوز داخل اتاق بود، سرش رو تکون داد و گفت : 

_منتظر چی هستی بپوشش دیگه 

_آخه، جلو شما...؟ 

دستش رو روی میز کوبوند و بلند گفت : 

_بدو 

با شرم و خجالت لباسم رو در آوردم و تند یونیفرم رو پوشیدم و هد بند سفید رنگی رو به موهام زدم، نگاهی بهم کرد و گفت :

_هومم، خوب شد، حالام دنبالم بیا! 

سرم رو پایین انداختم و به دنبالش رفتم، از اتاق خارج شدم و زیر چشمی نگاهی به اطرافم کردم، خیلی بزرگ و در عین حال زیبا بود، از پله ها پایین رفتم. 

جلوی دری وایساد و بلند گفت : 

_سارا خانومم! 

چند ثانیه بعد در باز شد و خانومی میان سال یا یونیفرمی متفاوت بیرون اومد و گفت : 

_جانم آقا؟ 

_این دختره جدیده، ببرش داخل و بهش کارارو یاد بده، فقط ازش کارای حیاط و اتاق هارو نخوا، باشه 

_چشم، آقا 

_چشمت بی بالا . 

پایان این پارت. 

این داستان ادامه دارد....✎

♡♡♡♡♡

خب امیدوارم از پارت هم خوشتون اومده باشه، چیزی برای گفتن ندارم، احتمالا پارت های بعدی منحرفانه هستش 

15 لایک تا پارت بعد.... ❥