خیمه شب باز♀️پارت 1
واسه خوندن پارت اول برید ادامه مطلب🙂
اگر خوشتون اومد لایک و کامنت بدید🙂
چشمهاش به خاطر سه روز بی خوابی مطلق میسوخت.
این کابوسای پشت سر هم بی سابقه بود!
احساس خفگی و انگشت های باریکی که به گردنش کشیده میشد ارامش رو به طور کامل میگرفت.میتونست درد چنگال های کوچکی که تا یقه ادامه داشت رو احساس کنه.. اما با طلوع افتاب انگار تنها چیزی که از اون درد باقی میموند تپش قلب و گیجی محضه!
پلک هاش روی هم قرار گرفتن و فضای سیاه و تاریکی رو به نمایش گذاشت..برای یک لحظه صدای ارومی که چند وقت پیش توی اتاق شنیده بود رو به یاد اورد..
صدا اشنا بود.. انگار بارها و بارها با اون صدا برخورد داشت.. اما چرا هیچ کجا از ذهن خاطره ای از صاحب صدا وجود نداشت..
توی همین افکار بود که راه تنفسش بسته شد و گردنش به دام یه جفت بازوی باریک افتاد!
_داری چیکار میکنی؟؟؟؟؟!!!.. داشتم خفه میشدم!!!!
نینو _آدرییییییین.. دوساعته دارم باهات حرف میزنم.. تو همش میخوابی!
کارلوس_آدرین امروز خوابه!.. میگن آدمایی که خوابشون میاد اشتها ندارن راست میگن؟!
_کارلوس دست به دِسِرم بزنی از فرق وسط نصفت میکنم!
کارلوس_نه نمیخواستم بخورم که!!.. دارم سوال علمی ازت میکنم!
_دفعه پیش که سوال علمی کردی کل میلک بستنیمو خوردی!
نینو+چرا به من توجه نمیکنی؟؟!!!!!
_چون از صبحه داری از اینکه "وااای خدا بالاخره مدرسه تموم شد" و "دوست دارم یه مسافرتی برمممم" حرف میزنی و باهات شرط میبندم که توی کل مدتی که خواب بودم همینارو گفتی!(نینو شاگرد اخر کلاسه😅)
نینو_اصلا اینارو نگفتم.
قاشق کوچیک فلزی رو از روی میز برداشت و بی اشتها به بستنی شکلاتی روبروش خیره شد!..
کارلوس_حالا جدی حالت خوبه؟.. رنگ و روت پریده! شکلات نخور برات بده!
_خواااابم میاد...چرا دست از سر بستنی من برنمیداری!
نینو_میتونستم بگم بخاطر امتحانات اخر سال انقدر درس خوندی نخوابیدی ولی تاجایی که من میدونم اهل زیاد درس خوندن نیستی.. حداقل از خوابت نمیزنی!
_چون من نیاز نداشتم درس بخونم
نینو_این منصفانه نیست که من اینهمه درس خوندم اخرشم معدلم از تو کمتر شد!
کارلوس+نینو تو دقیقا چجوری درس میخونی؟! من که هروقت اومدم تو داشتی دیجیمون بازی میکردی!!!!
_..... دیجیمون؟!
نینو_نه داره دروغ میگه!
تنها 1 ثانیه منحرف شدن از بحث اون دو نفر باعث میشد به همون کابوس های شبانه فکر کنه!
دلیلی برای ترسیدن وجود نداشت درسته؟!
لرزش شدیدی که داخل جیبش احساس شد از تمام افکار عجیب دورش کرد!
کارلوس_گوشیت داره زنگ میخوره
_ایدن هست!... الو!
ایدن که از اون سمت خط توی ایستگاه مترو منتظر نشسته بود با لبخند گفت_یو!.. آدرین
_سلام!..
+کجایی؟
_با کارلوس و نینو اومدیم کافه..
+کی برمیگردین؟
_چرا؟!
+آدرس کافه رو بفرست
_باش برات میفرستم..
+منتظرم!
صدای "بوق" به مکالمه پایان داد!.. آدرین زیر لب زمزمه کرد_خدافظ
نینو+چیشد؟!
_ایدن داره میاد اینجا..
کارلوس+چرا؟!
_از کجا بدونم اخه
=======================================
آدرین:
بستنیم تقریبا آب شده بود..با خوردنش خودم رو سرگرم کردم.
بزور میتونستم چشمام رو باز نگه دارم!
ایدن 10 دقیقه بعد از اینکه ادرس کافه رو براش پیامک کردم رسید.
لباس ورزشی تنش بود. احتمالا تمرین میکرد..نمیدونم..چند روزیه خونه دوستش میمونه
کارلوس از همکلاسیای ایدن بود. ما تفاوت سنی زیادی داشتیم اما معمولا همین جمعیت بیرون میرفتیم
زمانی که لندن بودیم نینو بهترین دوستم بودن.. با این حال هنوز نمیتونم با اخلاق جن دوستانش کنار بیام.از نظر پر خوری و پر حرفی هیچ تفاوتی با کارلوس نداشت!. اما اگر صادقانه بخوام بگم صحبت های بیهوده نینو در طول روز خیلی قابل تحمل تر از شنیدن و دیدن کتاب کمیکایی بود که زامبیای قبرستون سعی میکنن دل و روده قربانیاشون که زندن و جیغ میکشن ببلعن!(کارلوس عاشق خوندن کتاب های کمیک و فیلم ترسناک هست)
للوکاچندان توی فاز خوش گذرونی نیست.. معمولا یه هدفون دور گردنش و یه هندزفری ضروری داره و تحت هر شرایطی به آهنگاش گوش میده!
آلیا دختر خیلی پر انرژیه و از هر موقعیتی که توش قرار گرفتیم عکس میگیره.. معمولا از عکسا برای باج گیریمون استفاده میکنه اما بازم خدا میدونه توی اون گوشی چی میگذره!
بضی وقتا تعجب میکنم چجوری با این همه تفاوت میتونیم باهم کنار بیایم!
کارلوس_شنیدیییی آدریییین؟!!!!!..میخوایم بزنیم به دل جاده!!!!
انقدر کسل و خواب الود بودم که حتی حوصله نداشتم بگم دستاشو از دور گردنم برداره!
_کجا میخوایم بریم؟
ایدن+باغ
_چه توضیح کوتاه و مختصری!..
آلیا از گردن نینو اویزون شد و گفت_ایدن گفت یه باغ خانوادگی دارین که میتونیم توی این هفته بریم اونجا
_باغ خانوادگی؟!..باغ عمو رو که نمیگی!
ایدن+دقیقا همونجاااارو میگممم!..دیشب باهاش حرف میزدم گفت تا ماه دیگه نمیرن باغشون برای تحصیلات دختر عموی عزیزمون میخوان برن المان و.. بقیش دیگه یادم نیست
_خب حالا اینش باشه اما کلیدو از کجا بیاریم؟!
ایدن+کلید دست باباعه
_دست چه کسیم..
نینو_اخ جوونممم پس همین جمعین میخوایم بریم مسافرت!!!
_با مترو 3 ساعت بیشتر فاصله نیست
کارلوس_به هرحال خوش میگذره!.. خب کی میخوایم بریم!؟!
نینو_عهههههه... اما اگر خانواده هامون اجازه ندن چی؟!!!
آلیا_از چی حرف میزنی دلیلی نداره نزارن حتی بعد از گندکاری که توی سیرک به بار آوردیم بازم گذاشتن بریم بیرون
کارلوس_حالا لازم نبود به افتضاحی که به بار آوردیم اشاره کنی!
ایدن دوباره عینک مثلا رو مودش رو گذاشت روی چشماش و قیافه متفکرانه به خودش گرف_فردا هممون راس ساعت 8 صبح جلوی ایستگاه مترو همو میبینیم!
_الکی وقت نزار وقتی حتی ساعت 10 نمیتونی از جات پاشی
سرشو پایین انداخت و لبخند مسخره ای زد_آدرین؟!!
آلیا_چرا فکر میکنی عینک شبیه گنگا جلوت میده؟
+ظالماااا.
لوکا+اون عینک چهار برابر صورتته.. شبیه سرندپیتی میشی
ایدن عینکو رو دستاش گرفت و مثل انیمه های کمدی باذحالت لرزش گفت_شماها درک نمیکنین..این عینک نمایانگر شانس و اقبال من بود.این عینکککک مال جف بزوسه!!!! و از بین تمام این مردم به من هدیه شد! (پولدار ترین مرد جهان!)
نینو _میدونه تقلبیه که دیگه نه؟!
کارلوس+مگه این همون عینکی نیست که وقتی باغ وحش بودیم میمونه انداخت تو دستت؟
ایدن_نه.. نیست 😐😑
آلیا+من باید برم خونه...پس..فردا همو میبینیم دیگه
کارلوس_اره همو میبینیم.. منم دیگه میرم
_ماهم میریم!
ایدن+من هنوز بستنی نخوردم!
_بشین بخور خب.. من میرم خونه
+چیه نکنه قرار ملاقات داری؟ 😎
_اره دارم.. البته با تختم چون حس میکنم هر لحظه ممکنه از حال برم!
*************
_من خونم!
مامان+خوش اومدی!.. برادرت باهات نیست؟
_کافست.. گفت میاد
+باشه پس ناهار رو میزارم گرم بشه!..
_من میرم میخوابم
+هه؟!!.. غذا نمیخوری؟!
_نه ممنون. خیلی خستم
+باشه.. ظهر بخیر!
قبل از اینکه راهمو تغییر بدم به صدایی که اسمم رو گفت جواب دادم_بله مامان؟!
+با منی؟!!!
_صدام زدی
+نه نزدم!
_اما الان گفتی "آدرین"..
+نه عزیزم من اصلا حرفی نزدم
_آ..باشه..
این چهارمین بار توی روز بود که حس میکردم یکی صدام میکنه!
رفتم سمت پله ها.. زیر راه پله یه در کوچیک بود که یه انبار پر از وسایل قدیمی بود..انباری مال ما نبود و متعلق به صاحب خونه قبلی این ویلاست.. ما از زیر زمین توی حیاط به عنوان انباری استفاده میکردیم.. پدرم همیشه اونجا بود.. حدس میزنم توی انبار یه جعبه پر از مجلات پورن باشه.
وقتی داشتم بالا میرفتم تاریکی که اطراف اون در کوچیک رو گرفته بود لرزه به تمام استخون های تنم مینداخت!..
هیچوقت نسبت بهش همچین حسی نداشتم.. درواقع وجود یه در اضافی اصلا مهم نبود
سرعتمو تو بالا رفتن بیشتر کردم!
بی اراده وارد اتاقم شدم و درو محکم پشت سرم بستم.. قفل رو چرخوندم و نفس کشیدم..
هیچ دلیلی وجود نداشت..دستام بی دلیل زخ زده بود و کز کز میکرد..
اتاقم خیلی مرتب بود. بجز کتابای درسی که روی میز تحریر پراکنده بود .... پرده های کنار کشیده شده نور نارنجی غروب افتاب رو به نمایش میگذاشت.
فضای دلگیری بود. ساعت 5 بود و فکر نمیکنم اصلا تا فردا بیدار شم
کوله پشتیم رو روی زمین کنار کمدم گذاشتم و با احمقانه ترین طرز ممکن لباسام رو پوشیدم. قبل از اینکه روی تخت ولو بشم کتابارو برداشتم و توی قفسه کتابخونه گذاشتم
خم شدم تا کتابای دیگه رو بردارم..
"پققققققق"
همون کتابایی که گذاشتم... دوباره افتاد..!...
_حتما بد گذاشتمش!
اینو گفتم اما جایی از ذهنم مطمئن بود کاملا مرتب گذاشتم
تمام کتابارو از نو توی کتابخونه گذاشتم..
پتو رو کنار کشیدم و خودمو توی راحت ترین حالت جا کردم..
بالاخره!!!!!.. یه خواب راحت بعد از سه روز..!!!
"پققق"
هه؟!...
کتابا... چرا دوباره افتاد؟!!!...
نور چندانی توی اتاق نبود..هوا داشت تاریک میشد و اثری از پرتوهای خورشید وجود نداشت...
هنوز.. بخاطر کتابا توی شک بودم..
"تق تق تق تق تق تق"
به راحتی حس میکنم دو متر از جام پریدم!!
_خیله خببب.. اومدم!!!!
پاهام رو روی زمین گذاشتم و رفتم سمت در.. پاک فراموش کردم درو قفل کردم!
دستم رو روی کلید گذاشتم.. اما صدای دستی که دائم به در کوبیده میشه و وحشیانه تقاضای باز شدن رو داشت از در اتاق نمیومد..صدا.... از داخل کمدم بود!..اونقدر وحشیانه به هم کوبیده میشد که اصلا نمیدونستم... باید چه واکنشی نشون بدم!
اینم از قسمت اول.. از اولش قضاوت نکنین کلی اتفاق پیش رو داریم
نظرتون راجب قسمت اول چیه؟