تناسخ 💫
خب بریم سراغ پارت سوم
رانا پایش را بیشتر رو پدال گاز فشار داد :
_ یعنی چی که در خواست تجدید نظر از دادگاه کردند ؟
_.....
_خیلی خب ....خیلی خب الیا ....حواست رو جمع کن ! ببین میتونی با پیشنهاد پولی چیزی رایشون رو بزنی ! بگو هرچقدر بخوان بهشون میدم .
_.......
_ افرین.... روز دادگاه بعدی کیه؟
_.....
_ دهم ماه بعد ؟!
رانا گوشی رو جا به جا کرد و به گوش چپش چسباند :
_نه کاری ندارم باهات ،دارم میرم خونه .... راستی ! چند ساعت پیش ، پیش کارگردان کار قبلیم بودم ،
مرتیکه میگه که پولمو نمیده ببین می تونی برا این قضیه هم کاری کنی ؟
_....
_ دمت گرم دختر .... فردا صبح میبینمت ...فعلا
گوشیو قطع و روی صندلی راننده پرت کرد .
پیچ دوم را که به سمت خیابان سوم پیچید ناگهان مردی را دید که روی زمین افتاده ؛ خواست او را نادیده بگیرد ولی حسی بهش گفت که این کار را نکند .
ماشین را نگه داشت و به سرعت به این طرف خیابان دوید .
مرد به پهلو افتاده بود و خون زیادی از سرش رفته بود .
رانا با دیدن این وضعیت حسابی دست و پایش را گم کرده بود .
دست پاچه مرد را تکان داد :
_ اقا حالتون خوبه ؟اقا؟ صدای منو میشنوین؟
مرد جوابی نداد....اما نیمه هوشیار بود و وقتی که رانا سعی کرد که بلندش کند ناله ی بی جونز از درد کرد .
_ نه اینجوری نمیشه !
دختر به سمت ماشین دوید و با عجله به اورژانس زنگ زد :
_.....
_سلام ، شبتون بخیر راستش من الان تو راه خونه یک اقایی رو دیدم که روی زمین افتاده بود و از خونه زیادی رفته .....
_....
_نه ، نه من این خیابون رو نمیشناسم ! ولی فکر کنم سومین خیابون بعد از برج ایفل باشه .....وای خدا 😢
_.....
_یعنی وی که تا ۲۵دقیقه ی دیگه میرسید؟ میگم یارو رو به موته ?!
_.....
_واقعا براتون متاسفم.
تلفن را با عصبانیت قطع کرد و دوباره بالای سر مرد برگشت :
_ببخشید یکم تحمل کن می خوام ببرمت بیمارستان.
رانا با هر زحمتی که بود مرد را بلند کرد و به سمت ماشینش برد .
حدودا ده دقیقه طول کشید تا به اولین بیمارستان برسند .
بدون توجه به زنجیری که جلوی کیوسک نگهبانی بود با سرعت ماشین را تا وسط حیاط برد .
نگهبان با داد و هوار دنبالش کرد و وقتی بهش رسید قبل از این که بتواند حرفی بزند رانا سرش فریاد زد :
_سریع بگو یه برانکارد بیارند!
نگهبان با بهت سرش را تکان داد و به سمت اورژانس بیمارستان رفت .
چند ثانیه بعد سرو کله اش با چند پرستار با یک برانکارد پیدا شد .
پرستار ها مرد رو روی تخت گذاشتند و با سرعت حرکت کردند و رانا هم پشت سرشان به راه افتاد.
چند ساعت بعد ......
رانا پشت در اتاق عمل منتظر ایستاده بود ، در این چند ساعت بار ها و بار ها سوال و جواب شده بود هرچه میدانست به پلیس ها گفت ، از انجایی که
با اون مرد هیچ مدارک و یا تلفن همراهی نبود پس نمی توانستند کاری را از پیش ببرند و وضعیت او هم چندان تعریفی نداشت ،چون به هر حال نتوانسته بود متقاعدشان کند که او نبوده که با ان غریبه تصادف کرده.
همان طور که در انتظار بود دکتر جراح از اتاق عمل بیرون امد :
_اقای دکتر !
_ خانم کارن ...
_چی شد اقای دکتر حالش خوبه ؟
_بله ... حالش خوبه فقط به خاطر اسیبی که به سرش خورده احتمالا بخشی از خواطراتش رو برای مدتی از دست بده .
_ وای نه !
_شما میشناسینش ؟
_نه اصلا ....و همین کار رو خراب کرده.....احتمالا تا الان خانواده حسابی نگرانش شدن .
_ پس متاسفانه باید تا زمانی که حافظه اش برگرده پیش خودتون بمونه و ازش نگه داری کنید .
از پشت بلندگو دکتر را صدا کردند تا به بخش اورژانس برود.
_منو ببخشید....
دکتر رفت و رانا را در حمال حال نزار تنها گذاشت .
_خدایا بد بختی های خودم کم بود این اضافه شد .....