Chosen against Ajo پارت 4
برید ادامه مطلب🙂
آدرین:
روز دوباره از نو شروع شد..
هنوز مرگ دردناکم رو به یاد دارم
خیلی حس مزخرفیه!!
ایندفعه دیگه نمیزارم بلایی سرم بیاره... باید بفهمم اون پسر کیه!
فکر نکنم دیگه نیازی به این باشه توضیح بدم که روزم چطور گذشت!
منتظر لایلا بودم.. خاله از خونه رفته بیرون و الان تنها کاری که ازم برمیومد انتظار کشیدن بود...
فقط میترسیدم که اونم فراموش کرده باشه...
اصلا چرا زمان تکرار میشه؟ این فقط من نیستم که داره تکرار میشه... همه مردم هستن.. پس...
در این صورت اینکه من توی زمان تکرار میشم حرف درستی نیست... باید گفت.. "زمان" مارو توی الگوی گذشته تکرار میکنه.
ولی چرا فقط من و لایلا روزامون رو یادمون میموند.. یعنی کسای دیگه ای هم هستن؟
برای بقیه فقط یه لحظه اتفاق میوفته.. و همشون میگن:من این لحظه رو یجا دیدم!
عجیب ترین معما برای من.. اینه که چرا اصلا باید کشته بشم؟
لایلا میگفت زمان تکرار میشدو پدرش هر دفعه میکشتش..
ولی مگه انسان با یبار مرگ زندگیش به اتمام نمیرسه؟
پس چرا زمان اونقدر تکرار شده تا لایلا متوجه این بشه و کشته نشه!
ولی کسی که هربار منو میکشت یجورایی همسن خودم بنظر میرسید!
ینی یکی از دوستام باهام مشکل داره؟... حالا بین اینهمه راه حل چرا قتل!!!!!
در محکم کوبیده شد... قلبم اومد تو دهنم..
از پنجره ها بیرونو نگاه کردم.... لایلا بود.. سریع رفتم طبقه پایین_دارم میام!
در یکم گیر داشت... با کلی زور و فشار بازش کردم
+سلام!
_سلام
+یه لحظه فکر کردم اشتباه اومدم!
_راستش خودمم فکر میکردم اشتباه اومدم.. هنوزم فکر میکنم!
خنده کوچیکی کردو اومد داخل..
لایلا _چقدر تاریکه.. اعصابت خورد نمیشه؟
_بنظرت اعصاب خورد کن تر از این وجود داره که منتظرم یهو از ناکجا اباد یه تبر سرمو از تنم جدا کنه؟
+حسابی داغونیا!
_دیشب گردنمو با داس زد میفهمی!!!!!!... نزدیک بود خودم سکته کنم وقتی یهو کلشو زیر ماشین دیدم!!!
لایلا_اینقدر غر نزن من وقتی سرمو از تنم جدا کردن تن خودمو داشتم میدیدم!
_ینی چی!!!!!!! ؟.. یعنی تن جدا شده خودتو میدیدی؟؟؟؟!
+اره
_یا خدا!!.. اگر قاتل من تورو بکشه چی میشه؟
لایلا_میمیرم.. و دیگه زنده نمیشم!
_پس برای چی قبول کردی کمکم کنی؟
لایلا _میدونم چه حسی داره وقتی دائم مجبوری صحبتای تکراری بشنوی و همش از ترس مرگت بلرزی!... حالا از اول برام تعریف کن.. اینکه روز اول چه اتفاقایی افتاد.. از چیزایی که خوردی تا هرجا که رفتی!
_مامانم برای سفر کاریش قرار بود بره خارج کشور و من اومدم اینجا پیش خالم.. چندساله شوهرشو از دست داده قبلا اینجا با شوهرشو بچه هاش زندگی میکرد ولی خب همشون بزرگن و ازدواج کردن.. الان اینجا تنهاست..
لایلا_کس دیگه ای قبل از خالت اینجا زندگی میکرده؟
_فکر نکنم مامانم میگه اینجارو خودشو شوهرش ساختن.. البته هیچکس مطمئن نیست
لایلا _خب حالا ادامه بده!
_وقتی اومدم اینجا رفتم هیزم جمع کنم و یه نامه بدستم رسید یه دختر بچه بهم دادش.. توش نوشته بود باید به سوپر مارکت این نزدیکی برم و یک کوله بردارم!
لایلا_مطمئنی اون شخص از خود تو درخواست کرده بود؟ اسمی چیزی نوشته بود؟
_یادم نمیاد!.. ولی فکر نمیکنم توش اسمی بوده باشه!
لایلا _خب.. توی دوروز بعدش بازم نامه ای بدستت رسید؟
من_نه راستش بعدش دیگه برای جمع کردن هیزن نرفتم جنگل که نامه ای بدستم برسه.. ولی بجای نامه یه چاقو توی قلبم بهم رسید😂
لایلا_خب.. اون کیف رو برداشتی؟
_احمقانست ولی اره 😐
+توش چی بود؟
_یه چاقو.. یه کتاب.. واستا...توی اون کوله هم هودی مشکی و یه ماسک با چاقو بود..دقیقا همونایی که قاتل پوشیده!
لایلا_تنها یک حالت داره..
_خب؟
لایلا_یه نفر ازین ک تو توی زمان تکرار میشی خبر داشته!
_خب.. یعنی اونم مثل ما یادش میمونه؟
لایلا_خب.. مثلا میتونه توی دوربین اتفاقایی که براش افتاده رو ضبط کنه و وقتی روز بعدش اونارو ببینه حقیقتو درک میکنه.. هیچ کس قابل اعتماد تر از خود انسان برای خودش نیس
_منطقی بنظر میاد.. ولی چرا یکی باید به خودش زحمت بده و تو زمان تکرار بشه تا منو بکشه؟
لایلا_باید ببینی کی میخواد بکشت!
_الان باید چیکار کنیم..
لایلا_فعلا بیا ببینیم چی تورو تو زمان تکرار کرده.. هنوز اون کوله رو داری؟
_نه.. الان زمانیه که باید برم و از سوپر بدزدمش!
لایلا_اون کوله رو وقتی میخواستی بخوابی کجا گذاشتی؟
_اتاقی که میخوابم بیا بریم طبقه بالاست.
رفتیم طبقه بالا. هردومون با سرک کشیدن راهرو چک کردیم..
رفتیم توی اتاق و درو بستیم..
لایلا_کیف اینجاست..
من_چی! ؟ولی ساعتو ببین! من حتی هنوز تو فکرمم نبوده که اون کوله رو بردارم.. مگ روز از اول شروع نشده؟
لایلا_ منم نمیدونم.. ولی بعضی چیزا به دلایلی از نو شروع نمیشه.. به هر حال حس میکنم زمان یجوری میخواد بهمون بفهمونه من دردو دادم درمان هم میدم!
نسبت به تمام بلاهایی که سرم اومد این کمی منطقی بنظر میرسید!....
دستمو بردم لابه لای موهام... خیلی گیج شدم...
لایلا_اون لباسایی که گفتی توی این نیست
_یکم دقیق تر ببین..
خودمم کیف رو دیدم!.. خبری از لباس و نقاب نیست... حتی چاقو هم نبود!
فقط مونده اون کتاب....
لایلا کتاب رو برداشت، و از وسط بازش کرد...
_این که خالیه!!
من_اره راستش منم گول خوردم.. توی صفحه اولش جمله های عجیب غذیب نوشته بود..
لایلا_توی صفحه اولشم چیزی ننوشته...
من دستمو روی خط اول نوشته گذاشتم و گفتم:ایناش دیگه!
لایلا_من چیزی نمیبینم.. انگار فقط خودت میتونی نوشته هاشو ببینی... بقیه صفحه ها چی؟
من_نه بقیشون جدا خالی....
نتونستم حرفمو ادامه بدم.. چون صدای بهم کوبیده شدن در پایین هردومون رو ترسوند.
لایلا_خالته؟
من_اگر ساعت 12شبه اره!
ساعت 12 نبود و خاله منم نیومده!
لایلا یه چوب بزرگ برداشت و توی حالت دفاعی قرار گرفت..
_جدی؟
لایلا_خودت چی فکر میکنی؟.. نمیتونیم که تا ابد این بازی رو ادامه بدیم!!!!
من_موافقم..
منم همینکارو کردم.. ولی خب چیزی دم دست نبود😅
درو اتاقو با شدت باز کردم.. و لایلا چوب رو بالاگرفت که اگر اون قاتل رو دید بزنش!
کسی نبود.. هردو با قدمای اروم رفتیم توی راهرو یهو یه نفر از پشت گرفتم.. خودمو خم کردم و انداختم رو زمین.
لایلا میخواست بزنه ولی خب به شدت درگیر بودیم اگر میزد احتمالا کله من میشکست!!
تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود بیهوشش کنم.. ولی خب کدوم ادم عاقلی با قاتل خودش وارد مبارزه میشه😅
اینقدر این سمت و اون سمت کوبیده شدیم که یکی از اتاقای مهمان باز شد و هردومون پرت شدیم پایین..
پله های زیادی داشت ولی خب خیلی تیز بود.
من با پهلو افتادم و سرم به این کف پوشای مزخرفش نخورد..
تنها چیزی که دیدم این بود که طرف تکون نمیخوره.. بیهوش شده بود!
من_لایلا.. سریع یه طناب و صندلی بیار!
هردو بلند شدیم و بستیمش به صندلی...
لایلا_خب حالا بیا ببینیم پشت این نقاب کی قایم شده
نقاب رو برداشت... چشمام از حدقه زد بیرون!!!!
_ااین یعنی چی؟؟؟؟!!!
لایلا_جدا انتظار اینو نداشتم!!.. چه معنی داره!
کسی که به صندلی بسته شده بود... خودم بودم...
لایلا_خودت میخوای خودت رو بکشی؟!
+اینجا چخبره؟
من_من باید اینو بپرسم!!!!
لایلا_چرا همه این مدت دست به قتل خودت زدی؟
+ببینین میدونم عجیبه ولی باید بکشمش!!
من_تو الان منی دیگه؟
+اره منو تو هردو یک نفریم!
لایلا_چرا باید اون بمیره؟
+من یه اشتباهی کردم.. تمام اینا تقصیر اون کتاب و اون جمله های عجیبش بود.. از وقتی خوندمش روزا تکرار میشد!.. ولی هر روز همه چیز فرق میکرد.. اگر کاری نمیکردم همینطور چند نفر ازم ساخته میشد که همشون همون روز رو زندگی میکنن...
لایلا_پس یعنی میگی به ازای هر روز زندگی یه نفر دیگه شبیه خودت توی اون روز میاد..
+دقیقا...
من_همه اینا به کنار.. چرا با داس میکشی خب احمق مگه من خودت نیستم؟!!؟
لایلا_خیلی به دلت اومده ها!
+خب چیزی دم دستم نبود..!لایلا باید بکشیش!
من_چرا تو نمیری؟
+حالا نگا!!
لایلا_اصلا منطقی بنظر نمیاد...
من_واستا پس چرا من برای تکرار شدن باید کوله میدزدیدم؟
+این اتفاقات برای منم افتادن..
من_پس یعنی تو اون نامه هارو نمیدادی؟!
+من هیچ نامه ای ننوشتم!!
لایلا_خب... چجوری تونستی خودتو ازاد کنی؟
+هنوز نتونستم.. فقط با کشتن اونایی که توی گذشتم تکرار میشن ممکنه!
من_کسی بهت گفت باید این کارو بکنی!؟
+نه.. حدس میزنم اینجوری بشه
من_خب لعنتی اول مطمئن شو بعد یکی رو بکش!
لایلا_پس اون کتاب باعث این بلاها شد..
رفتم و کتابود اوردم...
+اینجوری کتابو نگیر میدونی چقدر خطرناکه!؟
من_اخرش باید به یجا رسید دیگه...!!
لایلا_اگر واقعا از اینده خودت باشه وقتی میگه نباید برش داری حتما نباید این کارو بکنی...
+تو ذهنم این بود که اگر روز تکرار بشه و من اون کتابو برندارم همه چیز درست میشه ولی ازین خبرا نبود
لایلا_حتما این یه نشونه براته که نباید خودت درستش کنی..
+میدونی چند وقته همینجوری تو روزا گیر افتادم؟
بی توجه به حرفاشون فقط به جلد کتاب نگاه میکردم.. نماد های برجسته ای که روش داشت دست کشیدم.
توی صفحه دومش یهو داشت نوشته و کلماتی ظاهر میشد
لایلا_چیکار میکنی؟
من_توی صفحه دومش هم داره یه سری جمله دیگه ظاهر میشه!
+نه نه نه نباید اون جمله هارو بخونی!!
لایلا_مگه چی میشه.؟؟
من_اینا به چه زبونیه؟
+میگم نباید بخونیش وگرنه همه چیز بهم میریزه!!!.. اگه صفحه اول اینکارو کرد پس بقیشم میکنه
من_دیگه همه چیز بهم ریخته..
+لایلاتو جلوشو بگیر...
لایلا_آدرین اگر راست بگه و نوشته ها دوباره همه چیزو بهم بریزن چی؟؟
من_از چه لحاظ؟
لایلا _خب.. صفحه اول نوشته ها باعث شد زمان تکرار بشه.. ولی خب این یکی شاید خیلی بدترشو برات بیاره!
همه نوشته ها ظاهر شدن.. انگار به خط لاتین بود..
+نخونش!!!!
گوشم اصلا بدهکار نبود.. بلند نخوندمش.. ولی همون زیر لب خوندنو ادامه دادم..!
وقتی به اخرین کلمه رسیدم!....
کلمات درخشید و دیگه توی روز هام تکرار نشدم... با این حال هیچی هم درست نشد!
بنظرتون.. چه حسی داره اگر خوندن یه صفحه از کتاب... باعث تکرار روزاتون بشه.. ویه روز وقتی چشماتونو باز میکنین..هزاران سال توی گذشته بیدار شین؟!
خب دوستان امیدوارم خوشتون اومده باشه🙂
برای پپارت بعد 15 لایک و 15 کامنت🙂