𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 𝐑𝐨𝐬𝐞
𝐏𝐚𝐫𝐭:𝟏𝟎❥
𝐁𝐥𝐚𝐧𝐤 𝐑𝐨𝐬𝐞
𝐏𝐚𝐫𝐭:𝟏𝟎❥
━━━━━━༺🤍༻ ━━━━━━
:Merinette
زمان از دستم در رفته بود.
هیچ نمیدونستم امروز چندمه، چند شنبس و چند روزه اینجام.
ولی انگار چندین هفتس که اینجام.
از تشنگی نای حرف زدن هم نداشتم، از جام بلند شدم و به سمت در رفتم و با صدای خشک و آروم گفتم :
_آهای، من تشنمه، آب میخوام
چند ثانیه گذشت و هیچ صدایی نیومد.
صدام رو کمی بلند تر کردم و گفتم :
_با شمام، کسی هست به من یه لیوان آب بده
سرم رو به در کوبیدم و نشستم و به در تکیه دادم، هیچ وقت باورم نمیشد برای یه لیوان آب، انقدر له له بزنم، چشمام رو بستم و سرم رو به پاهام تکیه دادم و چشمام رو بستم.
∘4 روز بعد∘
:Adrien
به سمت در دوییدم و نگاهی به پیتر کردم و گفتم :
_چش شده؟
_آقا چند دقیقه پیش خیلی سرفه میکرد ولی الان صدایی ازش نمیاد
قفل در رو باز کردم و وارد انباری شدم.
با دیدن اون صحنه چشمام گرد شد، کل بدنش پوشیده از خون بود و از دهنش قطره قطره خون میچکید.
سرم رو چرخوندم و نگاهی به پیتر کردم و گفتم :
_این چند دقیقه فقط سرفه میکرد یا قبلشم میکرد؟
سرش رو بالا آورد و گفت :
_2 و 3 روزی میشه آقا
دستم رو روی سرم کوبیدم و گفتم :
_دِ آخه احمق چرا در رو باز نکردی ببینی چشه
سرش رو پایین انداخت و گفت :
_آخه شما گفتید در رو به هیچ وجه باز نکنم.
اخمی کردم و گفتم :
_ساکت شو!
به سمتش رفتم و سرش رو بالا آوردم، صورت و لبش پر از خون بود؛
_آقا میخواید دکتر خبر کنم؟
_نه لازم نکرده.
از پاهاش گرفتم و بغلش کردم و از انباری خارج شدم و به سمت یکی از اتاق ها رفتم.
در رو باز کردم و گذاشتمش روی تخت و و یه دست لباس برداشتم و داخل کمد گذاشتم و از اتاق خارج شدم و در رو قفل کردم .
Merinette:
با نوری که به چشمام میخورد، چشمام رو باز کردم و نگاهی به اطرافم کردم، داخل یه اتاق بودم، اونقدر داخل اون انباری تاریک بودم که نور اتاق چشمام رو اذیت میکرد، از جام بلند شدم و روی تخت نشستم و نگاهی به خودم کردم، تمام لباسام خونی بود.
از جام بلند شدم و به سمت کمد رفتم و درش رو باز کردم، فقط یه لباس سفید ساده از رگالش آویزون بود، لباس رو برداشتم و تو دستم گرفتم و به سمت در رفتم و بازش کردم، حموم و دستشویی بود، بدون بستن در به سمت در بعدی رفتم سعی کردم که بازش کنم ولی قفل بودش؛
لباس هام رو در آوردم و لباس جدید رو پوشیدم و به سمت پنجره رفتم، پنجره رو باز کردم و نگاهی به پایین کردم، حیاط منظم و با صفایی بود و سرم رو بالا بردم و نگاهی به آسمون کردم، خیلی وقته که هوای تازه رو احساس نکرده بودم و یه آسمون نگاه نکرده بودم، چند دقیقه نگذشته بود که صدای چرخش کیلید اومد؟
با هراس از پنجره دور شدم و لباسم رو توی مشتم کردم و فشار دادم.
در باز شد و آدرین وارد اتاق شد و بهم نزدیک شد و با نزدیک تر شدنش ترس توی وجودم پرسه میزد، عقب عقب حرکت کردم تا به دیوار خوردم، بهم نزدیک تر شد و نیشخندی زد و گفت :
_نترس، کاریت ندارم!
پایان این پارت.
این داستان ادامه دارد....✎
♡♡♡♡♡
خب دوستان عزیز، امیدوارم از این پارت هم خوشتون اومده باشه، شرمنده بابت تاخیر در پارت گذاری، درگیر کارایی هستم
13 لایک تا پارت بعد....