Chosen against Ajo پارت 3

HARLEY HARLEY HARLEY · 1402/05/09 23:24 · خواندن 10 دقیقه

برای خوندن پارت 3 به ادامه مطلب مراجعه کنید🙂

ممنون میشم لایک و کامنت بدید😊

 

ادرین: 

چشمامو باز کردم.. دوباره داره اتفاق میوفته!!!

بازم توی ماشینم!.. دیگه شک ندارم یه چیزی این وسط درست نیست!

 

ایندفعه شکه شده بودم.. فقط همین.. چیز دیگه ای به ذهنم نمیرسید!

برخلاف بار قبلی اینبار همه اتفاقایی که افتاد یادمه!

رفتم بیرون.. اون پسر منو کشت؟؟!

فکر کردن بهش باعث میشد قلبم تیر بکشه!

مامان_اووم.. میخواستم خودم بیدارت کنم ولی فکر کنم بیدار شدی!

ساعت... همون تایمیه که دوبار تاحالا بیدارم کرده!

نمیدونم از ترس بود یا از سرما.. ولی میلرزیدم!!

_مامان.. تاحالا.. شده احساس کنی یه روز رو بارها داری زندگی میکنی؟

+هوم؟.. چه سوال عجیبی؟ خواب دیدی؟

حرفای من با قبل فرق داشت.. دیگه غر نمیزدم...و صدام بلند نبود.. ولی حرفای مامانم همش به یک موضوع کشیده میشد.. شاید تنها تغییرش یه "و" بیشتر نبود!

مامان_خب!!.. بعضی وقتا یه چیزا برام اشناست.. ولی نه.. تاحالا همچین حسی نداشتم!

بی اختیار گفتم:پس چرا من توی این روز گیر افتادم؟

+عزیزم خیلی اروم گفتی نشنیدم! 

_هیچی..چ.. چیزی نیست 

حالم خیلی بد بود.. دلم میخواست از کلافگی داد بزنم!

سرمو به شیشه تکیه دادم و بیرون رو نگاه میکردم.. منظره ای که بارها دیدمش! 

_نگه دار مامان نگه دار!!! 

اونقدر سریع اینو گفتم که مامانم فکر حالم بد شده! 

ماشینو نگه داشت.. از ماشین پیاده شدم.. دقیقا جای همون درختی بودم که دیشب به قتل رسیدم!! 

رفتم توی برگا.. نمیدونم انتظار داشتم اونجا چی ببینم! 

انگار بدنم بی اراده عمل میکنه.. مه درکار نیست.. به راحتی میتونم اون سوپر مارکتو ببینم! 

+آآدرین!چیشده؟

بدون اینکه جواب بدم فقط دوییدم سمت سوپر.. 

+کجا میری؟ 

نمیتونستم چیزی بگم.. شاید چون اصلا چیزی نمیشنیدم! 

رفتم توی سوپر.. هواش همونجوری بود.. رفتم توی همون قفسه که کوله رو دیده بودم... کوله .. نیستش! 

رفتم سمت پذیرش... 

من_خانوم ببخشید احیانا کسی کولشو اینجا جا نذاشته؟ 

زن با بی حوصلگی گفت _نه.. اگر کسی جا میذاشت توی قفسه اخر اویزونش میکردیم 

اگر کیف گم شده ای نیست.. پس زمان گمشدنش نرسیده! 

+آدرین؟.. چیکار میکنی؟ 

_هیچی.. ببخشید!.. 

حتی اگرم بهش میگفتم که چرا نگرانم بازم فرقی به حالش نمیکرد.. چون اصلا باورش نمی‌شد 

سوار ماشین شدیم.. و رسیدیم.. دوباره!! 

مامان_ببین.. 

من_نگران من نباش مامان میدونم سفر کاریه و قراره زود بیای! 

+اها.. خوبه...پس..خدافظ!

ایندفعه در نزدم!.. اگر برم توی اون خونه هیچی تغییر نمیکنه!.. 

بعدشم.. معلوم نیست ایندفعه قراره چیکار بشم! 

گوشیمو دراوردم...

_الو؟امی؟

امی_سلام آدرین.. خو

_همین الان باید ببینمتون.. 

+چیشده؟

_نمیتونم پشت تلفن بگم!!.. باید ببینمتون خیلی واجبه!! 

+باشه کجا بریم؟ 

_هرجا باشه خودمو میرسونم... 

 

+به بقیه خبر میدم.. 

گوشی رو قطع کردیم...پشت بندش زنگ زدم تاکسی.. 

یجورایی نمیدونستم کجا باید ادرس بدم.. 

رفتم سر جاده و همراه کیف و چمدونم سوار تاکسی شدم.. 

 

همینطور که بیرونو میدیدم و ناخونامو با دست از استرس میکندم.. دیدمش!!!.. همون پسره بود... یه ماسک داشت.. همون هودی.. و همون چاقو! اما اینبار خون های روی چاقو تفاوت ایجاد میکرد. 

ماسکش شبیه به طرفدارای تبلیغاتی فوتبال بود.. شکل یه پیرمرد! 

رنگم مثل گچ سفید شد... دقیقا جای همون درخت ایستاده بود.. 

با سرش مسیر تاکسی رو دنبال می‌کرد!! 

برگشتم و دوباره همون قسمت رو از پشت ماشین نگاه کنم.. خبری ازش نبود! 

خیالاتی شدم؟.. 

رسیدم کتابخونه.. همونجایی که قرار گذاشتیم.. البته اصرار امی بود.. منم که دیگه اب از سرم گذشته مکان واسم اخرین اهمیت رو برام داشت!! 

پول رو حساب کردم.. و وارد کتابخونه شدم.. کتابخونش خصوصی بود.. پدر امی تاجره و خانوادش شدیدا پولدارن.. پس طبیعیه بخوان یه کتابخونه خصوصی داشته باشن! 

از پله ها رفتم بالا..در سالن اصلی رو باز کردم.. 

بچه ها دور میز بزرگ جمع شده بودن..

_وای بچه ها اینجایین؟؟!! 

امی_هیییسسس!!

دورو برم نگاه کردم.. چند نفر دیگه هم اونجا بودن.. 

امی_بابام اینجارو عمومی کرده! 

هِنری_رفیق رنگ وروت چرا این شکلیه! 

من_ببینین.. شاید حرفام مزخذفه بنظر بیان ولی خواهش میکنم باور کنین.. 

 

ادوارد_خب حالا بگو چیشده ! 

 

من_2روز پیش.. رفتم خونه خالم.. مامانم سفر کاری داشت.. یه ایمیلایی واسم اومد که باید یه کوله پشتی از سوپر مارکت بردارم... منم برداشتم.. میدونم خیلی احمقانه بود!! 

امی_کوله پشتی دزدیدی؟ 

من_مشکل من این نیس... از وقتی رفتم اونجا یک روز داره دائم تکرار میشه!!! 

ادوارد_یعنی چی ؟

من_یعنی من 2روز پشت سر هم توی شنبه گیر افتادم!! 

هِنری_اصلا نمیفهمم چی میگی.. یعنی میفهمم ولی.. دروغ نگم باورم نمیشه! 

من_بچه ها التماستون میکنم باید باور کنین!!.. دفعه اول وقتی خوابیدم و بیدار شدم روزم تکرار شد ولی دیشب من که امروز شماست با به قتل رسیدنم تموم شدد!!! 

ادوارد_یعنی کشته شدی؟ 

من_دقیقا دقیقا!!!!... یادم نمیاد چجوری کشتم ولی یه هودی مشکی پوشیده بودو ماسک زده بود و..یه چاقو هم داشت!.. با اون منو کشت! 

هِنری_کلت به جایی خورده شک ندارم!!! 

من_دیگه چی بگم که حرفمو باور کنین!! ؟

امی_بر فرض حتی بخوایم هم باور کنیم..حق بده چون خیلی غیر قابل باور !!! 

سرمو روی میز گذاشتم و دستامو لای موهام فرو بردم.. 

رسما ناامید شدم!!! 

_بار اولته به قتل میرسی؟ 

صدا نا اشنا بود! 

سرمو بلند کردم... یه دختر بود. 

من_چی؟ 

 

دختر_گفتی دیشب زمانت با به قتل رسیدنت تکرار شدببخشید قصد فالگوش وایستادن نداشتم! 

من_اره اره.. ولی بنظر خیلی شوکه نشدی!! 

دختر_این اتفاق برای منم افتاد! 

ادوارد_چییییی؟؟؟؟!!! یعنی جدی جدی زمانت تکرار شده؟! 

من_احمق دوساعته دارم جون میکنم باور نمیکنین که!!! 

دختر_احتمالا یه شئ رو برداشتی؟ 

من_یه کوله بود! 

دختر_و توی کوله؟

من_تنها چیز خاصش کتاب بود.. 

دختر_من با خوردن یه سیب این بلا سرم اومد! 

من_یعنی توهم داره توی این روز زندگیت تکرار میشه؟ 

دختر_نه.. من یک سال پیش گرفتار شدم!.. الان ازادم! 

برق عجیبی توی چشمام شکل گرفت.. انگار بزرگترین امیدم رو بدست اوردم! 

من_چجوری تونستی برگردی؟ 

دختر_کار اسونی نیست.. اصلا نیست. باید ببینی توی کارت چی اشتباهه که داره زمانت تکرار میشه... مثلا من فهمیدم که بابام قاتله و قصد داره توی اون روزی که برام تکرار میشد منو بکشه! 

امی_اوه مای گاد!!!! 

_و چجوری راحت شدی؟ 

دختر+من بابامو کشتم!.. و ازاد شدم! 

جاااانم!!!! ؟؟ کسی به من نگفته بود باید قاتل شم!!! 

_ی.. یعنی چی!!!! ؟

دختر_من لایلام هستم!(تو داستان من لایلا آدم خوبیه🙂) 

_آدرینم.. حالا بگو باید چیکار کنم!!!!! ؟

 

لایلا _باید ببینی چی باعث میشه زمانت تکرار بشه..

من_باید زودتر از شر این تکراذ زمان راحت بشم! 

لایلا_عجله نکن .. هنوز اولشی.. هردفعه همینجوری میمیری.. و با مرگت زمان رو تکرار میکنی! 

_حالا حتما باید بمیرم؟؟؟! 

لایلا_دیگه بستگی داره! 

_تو چند بار مردی؟ 

لایلا _17بار

همه بچه ها_چییییییی؟؟؟؟!!! 

من_یعنی من باید 17بار بمیرم؟؟؟؟!!!!! 

لایلا_نه دقیقا!.. کمتر یا بیشترش بستگی داره کی معماتو حل کنی! 

من_میشه کمکم کنی؟ 

لایلا_باشه.. ولی اول از همه بگو کسی که کشتت چه شکلی بود! 

من_یه هودی مشکلی تنش بود و کلاهشو توی سرش انداخته.. شلوارلی تیره پاش و یه نقاب صورت پیرمرد زده و چاقوی گنده خیلی خیلی تیز هم دستشه.. که منو با اون کشت😑

امی_مثل این پسره که کنارت وایستاده!؟ 

کنارمو نگاه کردم... خشکم زد.!!! 

خودش بود.. ماسکش دقیقا یک فرسخی صورتم بود!! 

هممون ترسیدیم! 

من_اگر قاتل پیدات کنه باید چیکار کنی؟ 

لایلا_دوحالت داره یا بمیری.. یا فرار کنی!! 

هممون رفتیم سمت پله های کتابخونه که میره طبقه بالا... 

هِنری_این پسره که وحشتناکه چرا میخواد بکشتت!! 

من_اگر میدونستم که به شما نمیگفتم!!! 

امی_دنبالم بیاین یه جای امن میشناسم! 

صدای همهمه و شلوغی میومد.. توی خیابون کلی ادم ریخته بود.... لعنتی.. همه اینا که همینجورین!!! لباس کلاهدار پوشیده بودن و ماسک پیرمرد روی صورتشون بود!!! 

اینجوری که نمیتونم تشخیص بدم کی قاتله؟؟؟؟!!!!! 

رفتیم بین جمعیت..مخالف جمعیت قدم برمی‌داشتم و با سرعت پس زده میشدم 

_بچه ها ؟! 

لعنتی!!.. گمشون کردم...از همشون وحشت داشتم.. اگر بدونین توی یک جمعیت.. اصلا بزرگ هم نه.. یه جمع خیلی کوچیک یه نفر میخواد با چاقو شمارو بکشه..تاچه حد استرس بهتون وارد میشد؟ 

سعی کردم سر جام وایستم... هل دادن ها کمتر شد! 

یه نفر... چند قدم جلو تر از من وایستاده بود! 

خودش بود.. با اینکه مخالف جهت بود ولی همینطور سعی میکرد بهم نزدیک بشه!!!! 

منم دیگه تنها چیزی که بهش فکر میکردم این بود دوباره اون چاقو توی قلبم فرو نره.. کم درد نداره!!!!!! 

اگر میوفتادم زیر دست و پا له میشدم... 

خودمو رسوندم به پیاده رو که خلوت تر بنظر میرسید.. 

دوییدم توی کوچه.. خیلی خیلی تاریک بود.. و خونه ای هم نیست! 

اصن نمیدونم کجا دارم میرم..ولی هرجا میرفتم اونم پا به پام میومد.. ازش جلو افتادم... رفتم پشت سنگ های باغچه کنار کوچه نشستم.. 

جلوی دهنمو گرفتم تا صدای نفس نفس زدنم جامو لو نده! 

_اینجا چیکار میکنی!!! 

سکته رو زدم!!. لایلا بود.. 

با یه دستم جلو دهن اونو گرفتم با دست دیگم دهن خودم.. 

صدای پا اومد.. مثل کشیده شدن لژ کفش روی اسفالت خیابون 

لایلا با اشاره بهم نشون داد که باید بریم یه سمت دیگه.. خیلی ارومم پیچیدیم توی یکی از خونه هایی که در پارکینگش باز بود.. 

هنوز نفسم بالا نمیومد! 

لایلا_نزدیک بود!!!..ببین..ادرس خونه خالتو بده! 

من_چرا ؟... 

لایلا _اینجور که بوش میاد.. ایندفعه هم باید به قتل برسی..ببین... من توی زمان تکرار میشم... همه تکرار میشن.. چون تو تکرار میشی..ولی.. من جزئیاتو یادم میمونه.. چون قبلا خودم اینجوری شدم!

من_پس یعنی... میخوای وقتی به قتل رسیدم... بیای سراغم؟

لایلا _موندن توی شهر بی فایده!.. خودت گفتی از وقتی خونه خالت رفتی روزات تکرار میشه.. پس مشکلت احتمالا همونجاست!

من_حالا نمیشه نمیرم؟

لایلا_میتونی تا کجا از دستش فرار کنی؟.. بنظر میاد همسن و سال خودمونه!

من_نمیتونمم که خودمو تحویلش بدم بگم هوووووییی بیا منو بکش!!

خندید:من یبار این کارو کردم!

من_خسته نباشی!.. باچی کشتت؟

لایلا_تبر...

من_خیلی هم عالی! 

لایلا _اولین بار سرمو قطع کرد! 

من_لطفا جزئیاتو برام توضیح نده!.. دلم به شور خورد

لایلا _من باید برم.. 

من_منو اینجا ول نکن به امان خدا!! 

لایلا_دیگه یه کاریش بکن!! 

درو باز کردو رفت.. خدایا... بچه هارو چجوری پیدا کنم.. گوشیم کو!!!؟

در پارکینگ باز شد.... کسی که اومد داخل خیلی قدماش اروم بود.. 

 

پشتم یخ زد!!.. خودمو یکم بلند کردم تا از گوشه شیشه ببینم کیه.. هیچ کس نبود... روی دستام خودمو لم دادم و از زیر ماشین نگاه میکردم.. یهو همون پسر شبیه من نیم خیز شد و از زیر ماشین بهم نگاه میکرد.. 

خودمو تو سه کنجی دیوار گیر انداختم... نمیتونم فرار کنم.. راه فراری نیست!!!!! 

نیست؟؟!!! 

یه فرشته نجاتی چیزی.... توی این ساختمون لعنتی!!! الان وجدانن هیچکس نمیخواد از خونش بیاد بیرون؟!!؟! ؟!! 

از پشتش داس اورد بیرون!!! 

من_نه نه داس نه لطفا داس نه!!!!!... به همون چاقو راضی بودم!!!! 

خیلی نامردیه...نه تنها دارم توی روز تکرار میشم.. بلکه هربار کشته میشم دردشو حس میکنم... 

با داس گردنم رو برید!!!.. نفس نمیتونستم بکشم..از شدت خونریزی چشمام برای 5ثانیه کور شد... میگم 5ثانیه چون.. بعد اون 5ثانیه مرده بودم!

 

 

 

ت م