تناسخ
پارت دوم
باران شدیدی بود ،انقدر که روی پنجره درست مثل شیشه ی اکواریوم موج افتاده بود.
به ساعت نگاهی انداخت عقربه ی کوچک و بزرگ هردو دوازده را نشان میدادند،
ولی هنوز او پشت میزش نشسته بود و با ماشین تایپ قدیمی پدرش کار می کرد .
صدای تق تق کلید های قدیمی ماشین تایپ سکوت خانه ی خالی را میشکست .
لحظه ای دستانش از حرکت ایستاد و اینبار تمام نوشته هایش را که در دوخط خلاصه می شد پاره کرد و به گوشه ای پرت کرد .
اخرای داستان بود و نمی دانست می خواهد چطور تمامش کند .
با مرگ شخصیت اصلی ، خوشبختی اش با دختر مورد علاقه اش ......
هه ...... خوشبختی !
نه! تصمیمش را گرفته بود، می خواست مرد جوان را بکشد و زندگی دختر را تاریک تر از انچه بود بکند ، درست مثل خودش !
به خاطر فیلمنامه ی اخرش مردم ازش شکایت کرده بودند و کارگردان هم عذرش را خواسته بود و گفته بود که اگر توانست داستان را ان جوری که او می خواهد تمام کند شاید بتواند برایش کاری کند و فرصت دوباره ای بهش بدهد.
پس نمی توانست نقشه های شومش را عملی کند .
دستی به سر و رویش کشید و از این افکار بیرون امد با کلافگی از جا پاشد ورفت تا دوش بگیرد .
بعد از این که یک دوش ده دقیقه ای گرفت هوس کرد که کمی پیاده روی کند .
تازه باران ارام شده بود و نم نم میزد.
سرش را خشک کرد ،پیرهن و شلواری پوشید و همان طور بدون چتر به دل شهر زد.
مغازه ها بسته شده بودند وتنها سوپر مارکت محل باز بود.
راهش را به سمت سوپرمارکت کج کرد .
وارد که شد صاحب مغازه را دید که با یک دست زیر چانه اش خوابش برده .
به سمت قفسه های اخر رفت و از انجا یک قوطی اب گازدار برداشت و جلوی صندوق ایستاد :
_اقای فو!؟
گپیرمد از خواب پرید و با وحشت به دورو برش نگاه کرد تا پسر را دید لبخندی زد :
_اوه ادرین تویی!
_ببخشید بیدارتون کردم
_ نه نه اشکالی نداره
فو قوطی را برداشت و فاکتور نوشت :
_ راستی از فیلمنامه ی جدید چه خبر؟
_هنوز دارم روش کار میکنم.
فو سری تکان داد :
_خوبه
قیافه ی مرد جوان کمی پکر بود....فو دستش را روی دست ادرین گذاشت و گفت :
_ادرین پسرم ،میدونی که اگه چیزی اذیتت میکنه می تونی اون رو با من درمیون بذاری
_ البته اقای فو ....ممنون .
پول اب را که حساب کرد از مغازه بیرون امد .
حالا دیگه باران بند امده بود و مهتاب می تابید .
به فو خیلی اعتماد داشت چند سالی بود که می شناختش.
او همه چیز را راجبش می دانست .
این که در کودکی مادرش را از دست داده
پدرش یک نویسنده ی معمولی بود که خرجشان را از طریق نوشتن داستان های کوتاه و فروششان در می اورد.
این که وقتی پدرش مرد حتی یک خانه هم از خودشان نداشتند.
اینکه سال ها پیش عاشق شد و درست وقتی که حس می کرد هیچ خوشبختی از این بالاتر ...عشقش تنها گذاشتش با یک بچه ی کوچک ..... یک دختر !
دخترش...ماریام
صدای بوق یک ماشین اورا از افکارش بیرون کشید ....سرعت ماشین بیشتر از ان بود که بتواند کاری کند ،فقط توانست چشم هایش را ببندد و در ان لحظه فقط یک چیز در ذهنش بود....
این تصادف اتفاقی نیست!