تناسخ

ASAL ASAL ASAL · 1402/05/09 19:59 · خواندن 3 دقیقه

پارت دوم

باران شدیدی بود ،انقدر که روی پنجره درست مثل شیشه ی اکواریوم موج افتاده بود.

 به ساعت نگاهی انداخت عقربه ی کوچک و بزرگ هردو دوازده را نشان میدادند،

ولی هنوز او پشت میزش نشسته بود و با ماشین تایپ قدیمی پدرش کار می کرد .

صدای تق تق کلید های قدیمی ماشین تایپ سکوت خانه ی خالی را می‌شکست .

لحظه ای دستانش از حرکت ایستاد و اینبار تمام نوشته هایش را که در دوخط خلاصه می شد پاره کرد و به گوشه ای پرت کرد .

اخرای داستان بود و نمی دانست می خواهد چطور تمامش کند .

با مرگ شخصیت اصلی ، خوشبختی اش با دختر مورد علاقه اش ......

هه ...... خوشبختی !

نه! تصمیمش را گرفته بود، می خواست مرد جوان را بکشد و زندگی دختر را تاریک تر از انچه بود بکند ، درست مثل خودش !

به خاطر فیلمنامه ی اخرش مردم ازش شکایت کرده بودند و کارگردان هم عذرش را خواسته بود و گفته بود که اگر توانست داستان را ان جوری که او می خواهد تمام کند شاید بتواند برایش کاری کند و فرصت دوباره ای بهش بدهد.

پس نمی توانست نقشه های شومش را عملی کند . 

 دستی به سر و رویش کشید و از این افکار بیرون امد  با کلافگی از جا پاشد ورفت تا دوش بگیرد .

بعد از این که یک دوش ده دقیقه ای گرفت هوس کرد که کمی پیاده روی کند .

تازه باران ارام شده بود و نم نم میزد.

سرش را خشک کرد ،پیرهن و شلواری پوشید و همان طور بدون چتر به دل شهر زد.

مغازه ها بسته شده بودند وتنها سوپر مارکت محل باز بود.

راهش را به سمت سوپرمارکت کج کرد .

وارد که شد صاحب مغازه را دید که با یک دست زیر چانه اش خوابش برده .

به سمت قفسه های اخر رفت و از انجا یک قوطی اب گازدار برداشت و جلوی صندوق ایستاد :

_اقای فو!؟

گپیرمد از خواب پرید و با وحشت به دورو برش نگاه کرد تا پسر را دید لبخندی زد :

_اوه ادرین تویی!

_ببخشید بیدارتون کردم 

_ نه نه اشکالی نداره 

فو قوطی را برداشت و فاکتور نوشت :

_ راستی از فیلمنامه ی جدید چه خبر؟

_هنوز دارم روش کار میکنم.

فو سری تکان داد :

_خوبه

قیافه ی مرد جوان کمی پکر بود....فو دستش را روی دست ادرین گذاشت و گفت :

_ادرین پسرم ،میدونی که اگه چیزی اذیتت می‌کنه می تونی اون رو با من درمیون بذاری 

_ البته اقای فو ....ممنون .

پول اب را که حساب کرد از مغازه بیرون امد .

حالا دیگه باران بند امده بود و مهتاب می تابید .

به فو خیلی اعتماد داشت چند سالی بود که می شناختش.

او همه چیز را راجبش می دانست .

این که در کودکی مادرش را از دست داده

پدرش یک نویسنده ی معمولی بود که خرجشان را از طریق نوشتن داستان های کوتاه و فروششان در می اورد.

این که وقتی پدرش مرد حتی یک خانه هم از خودشان نداشتند.

اینکه سال ها پیش عاشق شد و درست وقتی که حس می کرد هیچ خوشبختی از این بالاتر  ...عشقش تنها گذاشتش با یک بچه ی کوچک ..... یک دختر !

دخترش...ماریام

صدای بوق یک ماشین اورا از افکارش بیرون کشید ....سرعت ماشین بیشتر از ان بود که بتواند کاری کند ،فقط توانست چشم هایش را ببندد و در ان لحظه فقط یک چیز در ذهنش بود....

این  تصادف اتفاقی نیست!