رمان UNKNOW : پارت دوازدهم
مرینت به خروج پدرو پسر از درب آشپزخانه چشم دوخت
امیلی کنار مرینت نشست «خیلی قشنگن نه؟» او به مرینت نگاه کرد و خندید « البته تنها وقتی بنظرت زیبا هستن که عاشق شون باشی»
مرینت به سختی جلوی لبخندی که میخواست بر لبانش ظاهر شود را گرفت ، امیلی دستان سفید و مرمرگونش را نوازشگرانه روی هم میکشید ، سپس پاشد و به سمت تراس رفت « گابریل و آدرین رفتن تمرین شمشیر بازی »
مرینت هم با اشتیاق پاشد و پشت سر خانم امیلی به سمت تراس قدم برداشت
• · · · · • · · · · • · · · · • ✢ • · · · · • · · · · • · · · · •
آدرین خیز جانانه ای برداشت و شمشیر چوبی اش را به سمت آقای گابریل نشانه گرفت ، آقای گابریل شمشیر چوبی را مانند قلم یا مدادی سبک با سه انگشتش چرخاند « پدر تو قرار بود دیگه این حرکت رو انجام ندی!!!»
آدرین جیغ جیغ کنان میخندید و شکایت میکرد و برخلاف او آقای گابریل در سکوت حملات متعددی را انجام میداد و بر او پیشروی میکرد ، هردو بنظر خیلی شاد میرسیدند
ناگهان لحظات تلخ حضور در کنار توماس برای مرینت تداعی شد
خانم امیلی با صدای مهربانانه اش گفت « هردو مردی که عاشق شون هستم ، گابریل و آدرین ، اون ها عاشق شمشیر بازی های روز یک شنبه و چهارشنبه هستن ، اونا کل هفته برای امروز تمرین میکنن»
مرینت به چشمان زمرد گون خانم امیلی نگاه کرد که کمی کم درخشش تر از چشمان پسرش بود ، آدرین ، مرینت اسم شیرینش را زیر لب زمزمه کرد
« گابربل وقتی بزرگتر از آدرین بوده ، قبل از اینکه پدرش رو از دست بده همراه با برادر کوچک ترش آخر هفته ها و وقت هایی که پدرش وقت داشته شمشیر زنی میکرده ، اون عاشق آخر هفته هایی بوده که با پدرش وقت میگذرونده ، و حالا اونا دوروز در هفته شمشیر بازی میکنن»
خانم امیلی فریاد زد « اوه پشت سرتو!!» گابریل با صدای خانم امیلی به خودش آمد و از شکست بزرگش جلوگیری کرد
خانم امیلی با لبخند به مرینت نگاه کرد « من برم قهوه درست کنم تا بعد شمشیرزنی شون همه باهم توی باغچه بخوریم »
مرینت حواسش را از خروج خانم امیلی از تراس به مبارزه داد ، مبارزه به لحظات حساس خود رسیده بود
آقای گابریل سریع و مرگبار شمشیر را در هوا تکان میداد و در پیروزی از پسرش پیشی میگرفت ، او آدرین را به عقب میراند
مرینت با ترس و هیجان سریع بلند شد و صندلی اش را انداخت ، چشمان زمردی آدرین روی مرینت متمرکز شد و تمرکزش را از دست داد ، آدرین پایش را روی شلوارش گذاشت و از پشت به زمین افتاد
آدرین همچنان به مرینت نگاه میکردند تا اینکه گابریل نوک چوبی شمشیرش را گوشه ی گردن پسرش گذاشت و خندید « تو نباید حواست رو به جایی پرت کنی ، همیشه تمرکزت رو روی هدف بگذار »
آدرین به شمشیر چوبی پدرش چشم دوخته بود و درحالی که همچنان ماسک را بر صورتش داشت چیزی نمیگفت
« تو میتونی ارباب آینده بلند شو و شکستش بده!!»
آقای گابریل به مرینت نگاه کرد که فریاد میزد ، او خندید و گفت « هی !! مرینت تو میخوای اون منو شکست بده؟ از کی تاحلا طرف اون شدی !!؟ »
مرینت فریاد زنان مشتش را به نشانه ی پیروزی بالا آورد و سپس انگشت اشاره اش را به سمت آقای گابریل نشانه گرفت ، او نعره زنان گفت « اون باید شما رو شکست بده چون منم یه روزی میخوام شمارو شکست بدم ، آقای گابریل من نمیخوام یه طراح مثل شما شم ، من میخوام یه طراح بهتر از شما شم و شمارو شکست بدم »
آقای گابریل خندید و گفت « پس باید زیاد منتظر بمونم ، امیدوارم بتونی »
« میتونه » مرینت و آقای گابریل با تعجب به صدای زیبا و دلیرانه ی آدرین نگاه کردند ، در حالی که آدرین شمشیر چوبی اش را از پشت بر گردن پدرش گذاشته بود « میتونه چون منم تونستم ، برای اولین بار پدر .. کیش و مات!!»
.
.
.
آقای گابریل آخرین تکه ی کروسانش را قورت داد و فنجان سفید قهوه اش را تکان داد ، او جویده جویده گفت « ولی تو بردت رو به مرینت مدیونی ، میگم مرینت !! نظرت چیه توهم چهارشنبه ها به ما ملحق شی و شمشیر زنی کنی ، شاید شما دونفری بتونید یکمی منو شکست بدین»
مرینت تمسخرآمیز خندید « اما امروز همین کارو کردیم »
آقای گابریل مانند کودک های بهانه گیر گفت « تقلب کردین!!»
سپس صدای خانم امیلی بحث بامزه ی آنها را شکاف داد « گابریل نیم ساعت دیگه ایزابل میرسه !!»
آقای گابریل کمی جدی شد و به بچه ها نگاه کرد « ما امروز هم پروژه ی عکاسی داریم ، مرینت تو باید تا شب اینجا بمونی »
_«چشم »
_« آدرین توهم ..»
_«باید تو اتاقم باشم »
آقای گابریل بشکن زد و گفت « درسته اما قانون سکوت مون فراموش نشه»
آدرین سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و خیلی آرام به سمت عمارت قدم برداشت
• · · · · • · · · · • · · · · • ✢ • · · · · • · · · · • · · · · •
چند دقیقه پس از خروج بزرگتر ها ، مرینت به سمت اتاق آدرین رفت ، او آرام پاهایش را روی سنگ های مرمری و خنگ میگذاشت و هر لحظه بیش از پیش به اتاق آدرین نزدیک میشد
مرینت پشت در قرار گرفت و در زد «سلام .. والدین مــو....»
آدرین حرف مرینت را ناتمام گذاشت و گفت « رفتن »
مرینت آرام گفت « حالا میتونی در رو باز کنی »
_« کی گفته من این کار رو میکنم ؟»
مرینت متحیر کف زمین سرد دراز کشید و سعی کرد از فاصله ی پنج سانتی متری درون اتاق آدرین را ببیند ، اما تنها ران پاهای آدرین درون شلوار پارچه ای سیاهی را مشاهده کرد
_«هوم.. میگم چرا من نمیتونم تورو ببینم ؟»
مرینت هیچ جوابی نیافت ، آدرین سکوت کرده بود ، مرینت به در ضربه زد تا صدای سکوت را بشکند
آدرین در سکوت به در تکیه داده بود « به خاطر فیلیکس هست »
_«فیلیکس ؟»
آدرین با افسردگی شروع به تعریف کردن جزئیات کرد « فیلیکس آگرست ، برادر کوچک تر گابریل آگرست »
• · · · · • · · · · • · · · · • ✢ • · · · · • · · · · • · · · · •
گابریل در زد و همراه با دو لیوان قهوه وارد کتابخانه خلوت شد « سلام »
امیلی کتابی که تا وسط خوانده بود را بست « سلام گابریل »
گابریل جلو آمد و روی میز گرد کنار امیلی نشست و خروج آخرین نفر از کتابخانه را تماشا کرد
_«چیزی شده؟»
گابریل به چشمان زمردگون امیلی نگاه کرد و لبخند مصنوعی تحویل او داد « نه نه چیزی نیست ، فقط اومدم باهم قهوه بخوریم »
امیلی خندید و گفت « چشمات داره داد میزنه »
گابریل تلاش بی فایده ای برای تغییر بحث کرد « تو چطور میتونی انقدر آدم هارو خوب تشخیص بدی ؟»
امیلی با دستانش به فضای بی کران کتابخانه اشاره کرد « اینجا دنیای منه و من میتونم با خوندن هر کدوم از اینا چیزایی رو تجربه کنم که هیچ وقت نخواهم فهمید ، من روزی با حضار شخصیت متفاوت ، نامتعارف و متمایز روبه رو میشم و میتونم درک شون کنم ، من عاشق درک کردن اون ها هستم »
او سمت کتابی رفت که روی میز بود و کتابی با حاشیه ی طلایی همراه با طرح درختی ژاپنی با شکوفه های صورتی را در آغوش گرفت « چی ناراحتت کرده؟»
گابریل که فهمید نمیتواند از دست معشوقه اش فرار کند سرش را میان دستانش قرار داد « برادرم .. برادرم فیلیکس ذهنم رو مشغول کرده ... اون .. اون به طرز ععجیبی تغییر کرده ، بدجنس شده ، حرفای تندی میزنه و انگار منو دیگه دوست نداره »
امیلی کتابش را کنار گذاشت و به عکسی که از فیلیکس در دستان گابریل بود خیره شد « اون تازه ۱۵ سالشه ، تو این سن تغییر رفتار خیلی طبیعیه »
_«اما این تغییرات میتونن خطرناک بشن، اونروز دیدم دم در به طرز مشکوکی با شخصی زیر نقاب صحبت میکرد ، در اتاقش رو قفل میکنه و بحث از ارث پدری میزنه»
_«شاید کمی حساس شده،دوستاش رو میشناسی ؟»
گابریل دهن گشود تا چیزی بگوید اما صدای بلند و رو اعصاب شخصی گفت و گوی شان را شکافت « سَ.سَ.سَلامم»
و سپس توماس در حالی که دستان ایزابل دورش حلقه شده بود وارد کتابخانه شد
• · · · · • · · · · • · · · · • ✢ • · · · · • · · · · • · · · · •
پایان پارت دوازدهم رمان" ناشناس
خب حالا که فقط گوشه ای از گذشته آشکار شده بنظرتون چرا آدرین حق نداره خودش رو نشون بده ؟
نظرتون رو تو پارت نهم رمان بهم بگید تا کامنت های پارت نهم یکم بیشتر بشه ..
• · · · · • · · · · • · · · · • ✢ • · · · · • · · · · • · · · · •
حالا یه چالش و بازی 😅 بر اساس ارقامی که میگم جمله تون رو کامل کنید و توی پارت نهم(برای بیشتر شدن کامنت) بگید چه جمله ای براتون در اومد
بر اساس جمع رقم شارژ موبایل تون :
1.معجزه گر موش(میلن)
2.معجزه گر گاومیش(ایوان)
3.معجزه گر سگ(سابرینا)
4.معجزه گر خوک(رز)
5.معجزه گر گربه(آدرین)
6.معجزه گر ببر(جولیکا)
7.معجزه گر خروس(ناتانیل)
8.معجزه گر کفشدوزک(مرینت)
9.معجزه گر مار(لوکا)
10.معجزه گر میمون(کیم)
11.معجزه گر خرگوش(الکس)
12.معجزه گر روباه(آلیا)
13.معجزه گر زنبور(زویی)
14.معجزه گر اسب(مکس)
15.معجزه گر بز(مارک)
16.معجزه گر اژدها(کاگامی)
17.معجزه گر لاک پشت(نینو)
18.معجزه گر طاووس(فیلیکس و ناتالی)
یادتون نره نتیجه رو تو پارت نهم بفرستید .. با تشکر از ستایش