Chosen against Ajo پارت 2

HARLEY HARLEY HARLEY · 1402/05/09 09:53 · خواندن 10 دقیقه

حرفی ندارم برید ادامه 🙂

آدرین: 

 

تنها توصیفی که در حال حاضر به ذهنم میرسه اینه:

 

سرده، سرده، سرده!!!

 

چندتا لباس استین بلند دیگه زیر پالتوم پوشیده بودم جوری که اصن نمیتونستم راه برم..

همون طناب بلند به شدت سنگین رو برداشتم.راه چاره ای برام باقی نمونده بود. 

یک قسمتش رو به کمرم گره زدم و اون سر دیگش که قلاب داشت به نرده بند کردم.

 

خیلی تاریک بود.. چراغ قوه خاله رزا رو برداشتم.. جالبه مه حتی یه ذره هم کم نشده بود.. الان هم که شب بود هیچی بجز سایه این درختای بی برگ مزخرف ترسناک دیده نمیشه..

حالا از کدوم طرف اصن باید برم..

گوشیم همچنان داشت ویبره میرفت.. چون طولانی بود احتمال میدم زنگ باشه!

مامانم بود..با دیدن اسمش فوق العاده خوشحال و ذوق زده شدم

من_الو؟ الو؟؟؟؟

صدا خیلی قطع وصل میشد.. آنتن نداشتم.. هرچند تعجبی هم نداره.

اینجا اخه چیش درسته که انتن بخواد داشته باشه!.. لبخند از روی صورتم محو شد..

حتما زنگ میزنه به خاله... اون حتما باید انتن داشته باشه

گوشی رو برگردوندم تو جیبم. و حالا... کجا باید برم!

 

چراغ قوه رو روشن کردم.. کلاهمو کشیدم تو صورتم و رفتم وسط جنگل... وقتی داشتیم میومدیم خونه خاله رزا باید طبیعتا از جاده رد میشدیم..

و سوپر هم پایین همین جادست..

 

وارد جاده شدم خیلی شبیه فیلم های ترسناک بود.. اینجا شدیدا متروکه یا بقول خود خاله نقطه کوره پس با خیال راحت میتونم وسط جاده راه برم...

 

یک لحظه متوقف شدم.. تمام تنم ریخت!!!

سریع پشتمو نگاه کردم.. طناب گره خورده بود به یکی از درختا... یه نفس راحت کشیدم و رفتم گره رو باز

کردم... مثلا این سوپر یکم راه داشت... پاهام ترکید از بس راه رفتم!!!

 

یه نوری توی همون مه دیده شد.. سریع با رفتم جلو... واااااای خدایا شکرت بالاخره رسیدم...

چراغای بیرون سوپر رو میتونستم ببینم.. خیلی بزرگی بود!

طناب رو از دور کمرم باز کردم و به میله بنزین روبروی سوپر وصل کردم.

درحالی که میلرزیدم رفتم داخل... هواش خیلی گرم بود..

 

با اینکه کلا هیچ کس توی سوپر نبود ولی جای هر قفسه یه نگهبان داشت.. رفتم توی قفسه ها تا دنبال کبریت یا فندک بگردم..

یکی از نگهبانا گفت:آهای پسرجون...

چون جز من کسی اونجا نبود حتم داشتم که با منه.. سرمو برگردوندم و به ماموری که نزدیکم میشد نگاه کردم..

دستشو روی سرم گذاشتم و یه چیزی بهم داد...

نگهبان_اون به کلاهت بند شده بود..

یه پاکت دیگه؟

من_اووم.. متشکرم

از کی روی سرم بوده؟

بازش کردم.. توش نوشته بود:کیف ته قفسه کناریت روی میخ اویزون شده... فقط برش دار و از اونجا بیا بیرون..

قفسه کنارم؟.. اگر کسی میدونه من توی چه قفسه ای هستم پس بی شک نامه مال همین الانه!

 

دورو برمو نگاه کردم... دوتا دوربین بالای سرم بود..

 

رفتم سمت قفسه کناری.. ته راهرو دقیقا رو دیوار یه کوله آویزون شده بود!

یه کوله پشتی قهوه ای ساده بود..

یجورایی دودل شدم.. به شدت کنجکاو شدم بدونم چرا اصلا باید برش دارم و چی داخلشه.. و از یک سمت دیگه هم بطور قطع کارم درست نیست.. چون معلوم نیستش صاحب اون کیف کیه!

دستامو کردم توی جیبم و.... دستم به یه چیزی خورد..

یه نامه دیگه... و یه خودکار جوهر بمبی!!!

 

نامه رو باز کردم.... میگفت که با جوهر خودکار دوربین بالای سر کوله رو رنگی کنم... و نگهبانا رو خودش سرگرم کرده!

 

از گوشه خالی قفسه بقیه قسمتای سوپر رو نگاه کردم.. جدی جدی خبری از نگهبانا نبود...

 

یه ایمیل برام اومد.. :الان بهترین فرصته!!.. بجنب!!

دیگه فکر نمیکردم.. بدنم به طور عجیبی شروع به حرکت کرد.. انگار مغزم از خودم دستور نمیگرفت!

 دوربینو از کار انداختم و با استفاده از چهار پایه کوله رو از میخ برداشتم!

انداختم روی شونه هام و خودمو پشت قفسه ها خم کردم...

 

صدای یکی از مامورا اومد که داشت بهم نزدیک میشد!

 

قلبم توی سرم میزد..

 

از زیر میز رد شدم و با تمتم سرعتی که داشتم سمت در خروجیش رفتم!

 

طنابو باز کردم.. وقتی میخواستم به خودم وصلش کنم نگهبانا متوجه نبودن کیف شدن و داشتن با سرعت میدوییدن...

 

دیگه وقت نبود طنابو وصل کنم فقط سرشو گرفتم و با همه توان دوییدم..

 

مه زیاد بود.. نمیتونستن دنبالم بیان!

 

خیلی احمقم!!.. اصلا برای چی این کارو کردم!!!!!

 

یه ایمیل دیگه اومد:اون نگهبانا اصلا نمیخواستن بگیرنت!.. چراغ قوتو جا گذاشتی!

 

یعنی حالا که از نفس افتادم باید اینو بگه؟؟؟؟!

اصلا این کیه؟

 

نکنه باز دست به بازی هِنری و امی شدم؟نه نه این غیر ممکنه.. هیچکدومشون آدرس رو نمیدونستن.. 

و یه ایمیل دیگه:فقط برو سمت خونت.. 

خونه؟!.. خونه!!!! 

ط... طناب کجاست!!!!!... طناب از دستم افتاده؟! 

وای خدا توی این مه چجوری پیداش کنم!!!! 

روی زمین نشستم و با دست دنبال طناب میگشتم... اخ بالاخره پیداش کردم.. هربار که میگرفتم‌... طناب از دستم بیرون میومد و انگاری کشیده میشد! 

هر دفعه همینطور پیش میرفت! 

_مسخره بازی رو تموم کنین دیگه!! 

همینطور که دنبالش میرفتم سرم به جایی خورد... 

ن.. نرده های خونه؟!.. عجیبه.. رفتنم خیلی بیشتر طول کشید.. برگشتن انگار که 3دقیقه هم بیشتر طول نکشیده!! 

یجورایی تمام تنم سبک شد.. هیچوقت از دیدن این خونه وحشتناک تاریک خوشحال نشده بودم!! 

واستا!!!.. کبریت نگرفتم که!!!! 

وووواااااای خداااااا یعنی این همه رفتنم و یخ زدنم سر هیچی بود؟؟؟؟ 

درو باز کردم و رفتم توی خونه.. جلوی شومینه پذیرایی نشستم تا یکم گرم بشم.. 

دوباره گوشیم لرزید:از اینجا به بعدش با خودته! 

و شارژ گوشیم تموم شد! 

خیلی عجیبه.. کلی سوال دارم.. اصن کی این ایمیل هارو میفرسته.. چرا اینقدر اتفاق عجیب باید برام بیوفته!.. اگر شمارم رو داره که بتونه پیام بده اصلا چرا از اون نامه های عجیب که هرکدوم مهر متفاوتی داشت استفاده میکرد

یه لحظه حواسم جای کوله پشتی رفت.. سریع از پشتم برش داشتم و زیپشو باز کردم! 

بجز یک کتاب.. و یک هودی مشکی کلاهدار هیچی توش نبود!! 

همه زیپاشو گشتم.. توی زیپ اخرش یه چاقوی تیز اشپزخونه هم بود.. غلط نکنم برای بریدن گوشتا ازش استفاده میکنن! 

واقعا برای این تلاش میکردم؟! 

مطمئنم بازیچه دست یکی احمق تر از خودم شدم! 

به ساعت دیواری نگاه کردم... چقدر زود گذشت.. ساعت 12شب بود!؟ 

احتمالا ساعت خرابه.. چون... ممکن نیست... من تازه نزدیک ساعت 6یا7از خونه بیرون رفتم.. هرجوره هم حساب کنیم رفت و برگشتم خیلی میخواست طول بکشه تا ساعت9طول می‌کشید.. 

رفتم توی اشپزخونه.. ساعت اشپزخونه هم ساعت 12 رو نشون میداد... 

صدای قفل در اومد... دومتر از جام پریدم! 

 

از کنار ستون اشپزخونه سرک کشیدم، خاله رزا بود! 

_سلام خاله!! 

خاله رز که حسابی ترسید دستش رو روی قلبش گرفت و گفت:وای.. پسرجون ترسوندیم!.. چرا بیداری هنوز.. فکر کردم خوابیدی!! 

_نه.. چیشد اینقدر زود اومدین؟ 

+ساعت 12 شبه میخوای دیر تر بیام؟ 

من_چی.. 12شب!!؟

خاله_اره.. ساعت داریم که! 

من_من.. فکر کردم ساعت خرابه!.. میگم.. مطمئنین ساعت 12!؟

خاله_معلومه.. 

این یعنی چی!؟ 

سرم به جایی خورده؟.. چطوری اینقدر زود گذشت! 

+رفتی بیرون؟ 

_اره.. یه سر دور زدم! 

خاله_باشه.. من میرم لباسامو عوض کنم

 

اتاق خاله زیر پله ها بود.. کوله رو برداشتم و توی همون حالت شک رفتم تو اتاق.. 

درو باز کردم.. عجیبه.. اتاق خیلی گرم شده! 

پشتمو که نگاه کردم!.. شومینه روشن بود!!!!! 

با صدای بلند داد زدم_خاله شما شومینه رو روشن کردی؟ 

احتمالا خوابش برده چون اصلا جواب نمیداد.. امکان نداره خاله روشن کرده باشه.. همین الان اومده.. دمای اتاق جوری بود که انگار خیلی وقته روشنه! 

نمیدونم باید خوشحال باشم یا بترسم! 

گوشیمو. زدم به شارژ و بالشتو پتورو برداشتم.. پالتومو دراوردم و سر جالباسی گذاشتم.. 

کتابی که توی کوله بود رو برداشتم... یه چیزایی درباره زمان نوشته... ولی فقط یکی از صفحه هاش نوشته داشت.. بقیا برگه خالی بود!.. 

:از بین شعله حلقه... 

بین بازی مرگ و زندگی

رود قدرت جاری میشود

زمان متوقف شو! 

هیجی ازش نفهمیدم!!.. حقیقتا به خودم زحمت هم ندادم بقیشو بخونم.. شونه تکون دادم و کتابو گذاشتمروی زمین خاک گرفته روبروی شومینه دراز کشیدم.. و با گرماش خوابم برد! 

.....

_آدرین؟.. آدرین! 

چشمامو باز کردم... 

_پاشو داریم میرسیم! 

توی ماشین بودم.. هوای سرد.. مه.. برگهای پاییز توی جاده!؟؟! 

_ مامان!!!! 

+چیشده؟

_مگه نرفتی مسافرت ؟ به همین زودی برگشتی؟؟ 

+خب... دارم میبرمت خونه خاله رزا ازونجا میرم.هنوز خوابیا! 

_نه نه دیروز رفتی!!.. منو بردی خونه خاله بعدشم خودت رفتی!! 

+حتما خواب دیدی! 

_نه خواب نبود!!! 

+ما تازه 3ساعت از خونه راه افتادیم!! 

مغزم کاملا هنگ کرده!... تمام این مکالمه ها مال دیروز بود!!! 

توی همین ساعت و همین موقع منو از خواب بیدار کرد! 

ما دقیقا از همینجاها رد شدیم! 

+بیخیال رفیق خیلی طول نمیکشه!!! 

تمام این صحنه ها به چشمم آشناست!!! 

انگار این روز رو زندگی کردم... همه چیش اشناست! 

_د.. دیروزم همینارو گفتی!!! 

+عزیزم مطمئنی حالت خوبه؟ 

_نه.. نمیدونم!!! 

رسیدیم خونه خالم.. دوباره!! 

همون حال و هواست... شک ندارم قبلا اینجا بودم!!! 

دقیق یادم نمیاد که چه اتفاقی قراره بیوفته ولی میدونم این چیزا به چشمم کاملا اشناست!!! 

درو باز کردم و سریع رفتم از صندوعقب کوله و چمدونم رو برداشتم... 

+میدونم موندن اینجا خیلی برات خوشایند نیست.. یه سفر کاری کوتاهه..خوبیش اینه خاله رز بهت گیر نمیده!

فقط با چشمای گرد شده بهش خیره شدم!!! کلمات توی ذهنم. گم شده بود و زبونم از کار افتاد 

_خب.. من دیگه باید برم.. 

دنده عقب گرفت و رفت! 

یعنی چی!!... اصن..چطور امکان نداره!!! 

رفتم جلوی در و سریع زنگو زدم.. 

_اومدم! وای سلام عزیزم.. چند وقته ندیدمت!

اصلا سر در نمیارم.. از شدت شکی که بهم وارد شده بود نمیتونستم یک کلمه هم حرف بزنم!!! 

همه اتفاقای دیروز افتاد

 اتاقارو نشونم داد... 

ولی ایندفعه من برای جمع اوری هیزم نرفتم توی جنگل... به طرز عجیبی اتفاقای دیروز داره تکرار میشه! 

صبر کن..الان دقیقا زمانیه که دوستام دارن پیام میدن!!

گوشی رو برداشتم و بی توجه به پیامای قبلی زدم:بچه ها باید کمکم کنین!!!

هِنری_چیشده؟

امی_حالت خوبه؟

من_ من دیروز اومدم خونه خالم چون مامانم سفر کاری داشت یه سری اتفاق عجیب افتاد شب خوابیدم و صبح که بیدار شدم دوباره همون اتفاقا داره برام میوفته!!!!!

ادوارد_مطمئنی؟

من_معلومه که هستم!!.. تاحالا شده از چیزی مطمئن نباشم و اینجوری یهو راجبش حرف بزنم؟

کسی چیزی نگفت.. اوناهم مثل من مغزشون هنگ کرده بود

خاله _آدرین من دارم میرم بیرون..

همون حرفای دیروزو زد.. درباره پول.. سوپر مارکت..

اره سوپر مارکت!!!

اگر اتفاقا برام تکرار شده باشن باید اون کوله توی سوپر باشه!!

به محض اینکه خاله رفت طنابو بستم و با سرعت سمت جاده رفتم!

سرعتم خیلی زیاد بود... یهو با مخ رفتم توی زمین.. درسته...دوباره به درخت گیر کردم!

ولی چون اینبار میدوییدم محکم افتادم!

نفسم بالا نمیومد.. رفتم تا گره رو باز کنم.. حضور کسی رو حس کردم.. یه پسر بود..

من_ببخشید؟!

چیزی نمیگفت.. فقط نزدیک میشد!.. این صحنه مثل بقیه روز برام اشنا نبود!.. شاید به یاد نداشتمش!

یه هودی سیاه تنش بود.. کلاهشو روی صورتش انداخته بود و یک چاقو توی دستش بود..

شک دارم بخواد خیلی برخورد آدم واری داشته باشه!!

صورتش دیده نمیشد ولی همینطور بهم نزدیک تر میشد.. از شانس داغونمم این طناب به درخت گیر کرده بود.. حتی از دور کمرم آزاد نمیشد 

 

به خودم که اومدم... چاقو توی قلبم فرو رفته بود و داشتم با حالت عجیبی از حال میرفتم!

این.. مرگه!؟

 

 

 

 

خب دوستان ممنونم بابت وقتی که برای خوندن این رمان گذاشتید🙂♥