رمان ᴜɴᴋɴᴏᴡ : پارت یازدهم
همونطور که گفتم پارت دوم داستان ناشناس برای امروز
این پارت به مقدار زیادی آدرینتی هستش
آدرین در طول پروژه ی عکاسی تمام توجه اش به مرینت بود ، او تاکنون یک پروژه ی عکاسی عمومی همراه با ماسک داشته بود و چندین بار پروژه های عکاسی مادرش را مشاهده کرده بود
اما از نظرش مرینت برای اولین عکاسی اش آماده نبود ، او به گونه های زیبا و سرخ شده ی مرینت نگاه میکرد و هربار مرینت لبخند کج و احمقانه تحویل او میداد
آدرین میتوانست ترس و لرز را در وجود دختر زیبایی که همراه با دامن ارغوانی رنگش به او خیره شده بود حس کند
▹ · ––––––––––––·𖥸·–––––––––––– · ◃
مرینت و آدرین عکس پنجم شان را همراه با ماسک در کنار هم گرفتند ، آقای عکاس همراه با پدر آدرین و تمام خدمه ی موجود و اندکِ پروژه سوی دیگری از سالن رفتند
مرینت پشت سر آنها شروع به حرکت کرد ، او همراه با کفش های پاشنه دارش مانند گربه ای بی سرو صدا قدم برمیداشت ، او سعی میکرد خودش را خونسرد نشان دهد اما تنها آدرین میتوانست متوجه شود که مرینت از درون بسیار آشفته است
مرینت در حال جلو رفتن بود که پایش میان دامنش گیر کرد ، او به سمت پشت افتاد ، آدرین سریع پشت مرینت پرید و اورا از بازو هایش گرفت ، مرینت تعادلش را از دست داد و درحالی که تمام وزنش را روی آدرین انداخته بود سرش از پشت به سینه های آدرین چسبیده بود
گونه های مرینت مانند لبو سرخ شده بود ، او به عنوان دختری ۱۲ ساله بسیار زیبا بود ، او درحالی که اصلا در خودش نبود به چشمان زمردی آدرین چشم دوخته بود و با نگاهش به او چنگ میزد
مرینت سرش را بالا برده بود و در حالی که چشمان درست و تیله ای رنگش میدرخشیدند به عمق چشمان آدرین چشم دوخته بود
حس ععجیبی از طریق چشمان زیبای مرینت به آدرین انتقال داده میشد ، او به دختر بسیار زیبا و پری گون نگاهی کرد و لبخند زد «تو هم زیادی خوشگلی ها »
مرینت بسیار سرخ شد ، او تقلا کرد که بلند شود اما بدتر فرو رفت ، او کمی کج شد و یکی از دستانش را روی شانه های آدرین و دیگری را دور کمرش گذاشت و خود را بالا کشید
مرینت دور از چشمان همه ، به طوری که گویی آدرین را بقل کرده ، درحالی که دستان آدرین هم دور کمر و روی شانه های مرینت بود خودش را بالا کشید صورتش هم تراز به صورت آدرین شد ، به گونه ای که گویی میخواهند اولین بوسه ی عشق حقیقی شان را رد و بدل کنند
مرینت با گونه های سرخ ، مسحورانه منتظر رخ دادن چیزی بود ، او مست به آدرین نگاه میکرد و لبخند میزد ، اما ناگهان بافت موهای لای شنیون فرو رفته ی مرینت باز شد و موهایش روی شانه هایش ریختند
آدرین خندید و دستش را از دور مرینت جدا کرد و جلو رفت ، اما میتوانست بفهمد مرینت همچنان به او خیره است
▹ · ––––––––––––·𖥸·–––––––––––– · ◃
مرینت پس از یک پروژه ی خسته کننده ی عکاسی در ماشین کنار آدرین نشست ، آقای گابریل مشغول بود ، او طبق معمول پر از هیجان بود و بعد از پروژه حتی یکدرصد هم حواسش سر جایش نبود ، او مسحورانه به پروژه ی بعدی فکر میکرد
مرینت دامنش را کمی بالا داد و کنار آدرین نشست ، او نمیفهمید چرا امروز اینگونه شده بود، اما هر چند دقیقه یکبار به آدرین نگاه میکرد و منتظر چیزی از سوی او بود
آدرین هم خیلی ساکت نشسته بود ،او نمیخواست مرتکب اشتباهی شود و مرینت را شرمسار کند ، مخصوصا جلوی پدرش
او گه و گاهی میتوانست نگاه خیره ی دو جفت چشم تیله ای که ترکیبی از آبی آسمانی و سبز بهاری بودند را روی خود احساس کند
آدرین در سکوت به اتفاقات مختلفی فکر میکرد تا اینکه متوجه ی گرمی آشنایی روی شانه هایش شد
مرینت برای بار دوم در عمرش ، سر روی شانه های آدرین گذاشته بود و آدرین میتوانست این را متوجه شود که مرینت برعکس دفعه ی قبل خواب نیست
آدرین متوجه ی نقاط و سوالات در ذهنش نمیشد ، او تنها آرام به دختر مو بلوری و بلوبری رنگ زیبایی نگاه کند که مسیر تازه ای برای زندگی اش را رقم زده بود «پدر .. مرینت خوابش برده»
_«پس امشب میبریمش خونه ی خودمون»
_«اما اینطوری یعنی ...»
_«نگران نباش ، تو اجازه داری با ماسک بیرون بیای، حالا دیگه از فردا دنیا به طور رسمی با نصف چهره ی تو آشنا میشن »
آدرین مطیعانه گفت « چشم پدر » سپس به ساعت دیجیتالی نگاه کرد که عدد 02:02 را نشان میداد
اما چیزی که آدرین متوجه اش نبود این بود ، دختری در ساعت جادویی سر روی شانه هایش گذاشته بود
دو و دو دقیقه ، عدد رند ، در دنیای اعداد و رمز و راز آنها میگویند اعداد رند در ساعت به معنای ساعت و دقیقه ی عشق هستند که افراد را دچار عشق حقیقی میکنند.
▹ · ––––––––––––·𖥸·–––––––––––– · ◃
مرینت مشت پر از آب سردش را روی صورتش خالی کرد ، او صورتش را با حوله ی مخمل گون خشک کرد و آرام از پله ها پایین آمد
مرینت به سرسرا که رسید نگاهی به اطراف کرد و متوجه ی صداهایی که از آشپزخانه ی عمارت می آمد شد
او آرام پشت در رفت و آنرا باز کرد ، نور شدیدی در چشمان مرینت تابید ، او وارد آشپزخانه شد و با تعجب به اجتماع ععجیب خانوادگی اگرست نگاه میکرد تا اینکه با دیدن حضور پسر آقای اگرست خشکش زد
مرینت آرام پشت میز غذاخوری رفت ، او سعی کرد جایی بنشیند تا چشمش به پسر آقای اگرست نیافتد ، مرینت دیگر نمیخواست مسحورانه در چشمان سبز ارباب ناشناسِ آینده خیره شود و دوباره با گونه های سرخش لبخند احمقانه ای را تحویل او دهد در حالی که او چند تکه نان تعارف میکند و میگوید « نان میخواهی خواهرجانم؟»
مرینت تا حد امکان از او دور نشست اما ناگهان متوجه شد دقیقا روبه روی او نشسته است
پسر پریگونِ چشم زمردی لبخندی زد
مرینت با لکنت به تمام اعضای خانواده نگاه کرد و گفت « س.س.سلام ص.صبح بخیر »
خانم امیلی و آقای گابریل هم مهربانانه جوابش را دادند اما پسر پری گون تنها سکوت کرد ، گویی حق صحبت کردن نداشت
او مدام به ماسک باله ای که از مراسم عکاسی دیشب داشت دست میزد ، مرینت سعی میکرد با خانم امیلی که کنارش نشسته صحبت کند ، او با قاشق و چنگال های روی میز بازی میکرد و هرازگاهی به مشاهدهی درست شدن پنکیک توسط آقای گابریل میپرداخت
اجتماع خانواده ی آگرست برای مرینت خیلی دلپذیر بود ، در حالی که پسر جوان نان هارا روی میز میگذاشت خانم امیلی ظرف شیشه ای مربای بالنگ و تمشک را روی میز گذاشت
آقای گابریل هم پنکیک هارا از ماهیتابه ای درون ماهیتابه ی دیگر پرت میکرد و حرکات موزون میرفت
مرینت هم در آن میان میخندید ، آنها با او به گونه ای رفتار میکردند که گویی او یک عضو از آنهاست ، مرینت با تکه های پنکیک غرق در کاراملش بازی میکرد و مربای تمشک را روی آن پخش میکرد ، او گاهی سرش را بالا می آورد و وقتی میفهمید نگاه پسر روی اوست سرش را با خجالت پایین می آورد
زمانی که او پسری پشت در بود همه چیز راحت تر بنظر میرسید ، مرینت نمیتوانست در چشمان زمردگون پسر نگاه کند چون کشش غیر قابل وصفی در چشمان او حس میکرد
▹ · ––––––––––––·𖥸·–––––––––––– · ◃
مرینت لیوان آب پرتقالـش را کنار گذاشت و پرسید « میشه بپرسم ؟..»
آقای گابریل حرف مرینت را ناتمام گذاشت و گفت « که چرا تا الان چیزی در مورد پسرمون نگفته بودیم ؟ نمیدونستی و اینکه چرا اون ماسک میزنه؟ چرا چیزی نمیگه نکنه لاله؟»
مرینت از خجالت سرخ شد«اگه میشه .. این موضوع خیلی ععجیبه»
آقای گابریل لبخندی زد و گفت « همش برمیگرده به گذشته ، نمیخوام اتفاقات تلخ دوباره رخ بده »
صدای ظریف و زیبای پریگونه ی پسر مرموز بلند شد « اما پدر....»
_«حرف نباشه آدرین !!» آقای گابریل این را با جدیت گفت و تمام اعضا درحالی که تنها بشقاب شان را نگاه میکردند مشغول میل کردن پنکیک شاهانه ی شان بودند
اما مرینت نیشش تا بناگوش باز بود، او لبخند میزد و در ذهنش به اسم زیبای پسر پری گون فکر میکرد
مرینت به پسر پری گون همراه با پوست مرمری اش چشم دوخت، در حالی که گوشه ای از مربای سرخآبی رنگ تمشک روی لب های صورتی اش ریخته بودند او آرام و بی صدا غذا میخورد ، او ماسک زیبایی را از پروژه ی دیشب بر صورت گذاشته بود
اما آن ماسک موجب نمیشد که از زیبایی چشمان زمردی اش کاسته شود
▹ · ––––––––––––·𖥸·–––––––––––– · ◃
پایان پارت یازدهم
چطور بود ؟
قرار مون در مورد دو پارت در روز رو میدونید دیگه .. ولی راست میگم زیر حرفم نمیزنم ..
حقیقت و راز ها تو پارت بعدی آشکار میشه .. میدونم قرار بود تو این پارت ها بگم ولی موقعیت پیش نیومد گابریل اعتراف کنه😂