آرزو بودن با تو🫧f4 p2

𝙈𝙚𝙝𝙧𝙨𝙖 𝙈𝙚𝙝𝙧𝙨𝙖 𝙈𝙚𝙝𝙧𝙨𝙖 · 1402/05/08 20:13 · خواندن 7 دقیقه

خیلی ببخشید تاخیر داشت.      

 

از زبان مرینت

و برگشتم یعنی به پشتم نگاه کردم و دیدم مایک بود

 

من: امروز که تولد من نیست

 

مایک: فقط همین جوری یه چیزی گفتم

 

و دیدم آدرین اومد داخل: همگی سوار ماشین بشین بیان خونه من

 

من: به چه مناسبت

 

آدرین: تولدمه

 

من: آدرین امروز تولد تو نیست

 

آدرین: چرا هست

 

و رفتم سوار ماشین شدم و آدرین هم اومد و بقیه هم با ماشین های خودشون اومدن 

 

من: آدرین من مطمئنم امروز تولد تو نیست

 

آدرین: ولی امروز تولد منه 

 

و بعد چند دقیقه رسیدیم و من رفتم تو اتاقم و یک لباس پوشیدم

👇🏻

(اینم لباسه)

 

و پوشیدم و رو صندلی میز آرایشم نشستم و یکم آرایش کردم ولی هنوز تو فکر بودم آخه امروز که تولد آدرین نیست آخه تولد منم نیست و یکم گشتم تا تقویم که رو میز بود رو پیدا کنم و ندیدمش

 

از زبان آدرین 

 

لیدا: آدرین مطمئنی که تقویمو برداشتی

 

آدرین: آره مطمئنم چند بار میپرسی

 

و مرینت نیومد رفتم تو اتاقش تا ببینم چرا نمیاد

 

از زبان مرینت

 

یکی در زد و منم اجازه ورود دادم بیاد تو آدرین بود و خیلی خوشتیپ بود اومد کنارم نشست 

 

آدرین: چرا نمیای پایین

 

من: چون میدونم امروز تولد من یا تو نیست

 

ادرین: بیا بریم

 

من: باشه

 

و دستم رو گرفت و پشتم وایساد و دستاشو گذاشت رو چشمام

 

آدرین: بریم

 

من: چرا دستتو گذاشتی رو چشمام؟

 

آدرین: میخوام وقتی رسیدیم پایین اَکسول عَمَله تو ببینم

 

و آروم قدم برمی‌داشتم و از پله ها اومدم پایین و حس کردم رسیدیم پایین و 

 

من: منتظر چی هستی بردار دیگه

 

آدرین: بیا برداشتم 

 

و برداشت و حس کردم یه چیزی منفجر شد و کامل چشمامو باز کردم و دیدم کلی کاغذ رنگی قلبی می‌بارید 

 

و فهمیدم تولد خودمه و آهنگ ملایمی بخش شد و همه میرقصیدن و منم گوشیمو برداشتم  و تاریخ گوشیمو نگاه کردم و آره امروز تولد منه و یکم رقصیدم ولی نمیدونم یک آقایی اونجا بود ولی من نمیشناسمش شاید فامیلای آدرین باشه و با امیلی و گابریل یکم احوالپرسی کردم و با مامان بابا ی خودم هم احوالپرسی کردم و رفتم پیش آدرین

 

من: آدرین آدرین اون آقاهه که اونجاست کیه

 

آدرین: امم اون برادر دوستت هست دیگه

 

من: کدوم دوستم

 

آدرین: اسمشو نمیدونم ولی اومد سازمان و گفت دوستته

 

من: نه دوست من نیست

 

و دست آدرین رو گرفتم و بردم کنار اون دختر پسر که فکر میکنن دوستم هست و رفتم کنارشون

 

من: سلام

 

دختره: سلام گلم

 

من: ببخشید به جا نمیارم فکر نمی‌کنم یکی از دوستام باشی

 

و یک لبخند شیطانی زدن و دختره کلاه گیس نارنجیش رو در آورد. وای اصن بهش نمیومد که کلاه گیس داشته باشه

 

دختره داد شَدیدی: توجه مننن لایلا هستم همراه با برادرم لئو 

 

از زبان لایلا

 

اینو گفتم و مرینت غش کرد و لئو مرینتو گرفت و اسلحه رو درآوردم تا کسی به ما نزدیک نشه و مرینت رو نجات بده و خیلی ها رفتن‌ عقب و 

 

من(لایلا): لئو تو مرینتو ببر و منم حساب اینارو میرسم 

 

از زبان لوکا

 

و داشتم با جک صحبت میکردم که دیدم یک نفر داره مرینتو میبره و یک دختری اسلحه گرفته

 

من: جک به خواهرت بگو حاضر بشه

 

و منو جک و لیدا دکمه رو لباسمون رو زدیم و لباسامون از یک لباس مجلسی به لباس مخصوص مامور ها تبدیل شد و اسلحه هامون رو درآوردیم

 

 از زبان مایک 

 

دیدم لوکا با دو نفر دیگه لباس های مامور هارو پوشیدن یکم به اطرافم نگاه کردم و متوجه شدم یکی داره مرینتو میبره

 

من داد زدم: افراد آماده پاش

و همه افرادم پشت سره من صاف وایسادن

 و رفتم طرف خالم و شوهر خالم و مامان بابای ادرین و اونارو هدایت کردم به یک جایه امن

 

از زبان لایلا 

و اونا هم افرادشون رو آماده کردن و فکر کردن من تنهام و یک سوت زدم و ۶۰۰ زن جنگجو پشت سرم صف بستن و علامت حمله دادم و اونا هم حمله کردن و درگیری بود و به ۲ نفر از افرادم علامت دادن با من بیان و بهشون گفتم که آدرین رو بگیرن تا هیچ کاری نکنه

 

از زبان مرینت 

 

به هوش اومدم دیدم تو بیمارستان هستم و یکم به اطرافم نگاه کردن و متوجه شدم که لئو پیشمه میخواستم از جام بلند شم که بهش حمله کنم گه جلومو گرفت

 

لئو: آروم نمیخواد الان کاری کنی وقتی حالت خوب شد میتونی منو جر بدی

 

و سرم رو گذاشتم رو بالشت و خیلی از سِروم مونده بو

 

من: چی از من میخوای

 

لئو: خودتو

 

من: لئو ولم کن الان من ازدواج کردم ازت خواهش میکنم ولم کن 

 

لئو: نه ولت نمیکنم و لایلا خواهر عزیزم الان همه چیزو تمام میکنه 

 

من: چی از جون من میخوای تا من نمیرم ول کن من نیستی 

 

و خوابم برد

 

از زبان لئو

 

مرینت خوابش برد و پرستار سِروم رو دراورد و مرینت رو بغل کردم بردمش تو ماشین (لئو مرینتو گذاشت صندلی کناری راننده)  و ماشین رو روشن کردم و راه افتادیم تا بریم خونه خودم و خواهرم 

 

و بعد چند دقیقه رسیدیم

 

از زبان آدرین

 

دو نفر منو گرفتن و منو پرت کردن تو اتاقم و کلی زدم به در ولی باز نشد و خیلی نگران مرینت شدم

 

از زبان مرینت 

 

از خواب بیدار شدم و نگاهی به ساعتی که داخل این خونه بود کردم و ساعت ۸:۳۰ شب بود و نگرانم همه بودم میدونم که لایلا رحم نداره پس یه بلایی سره خانوادم دوستام میاره از اون طرف خیلی نگران آدرین بودم و از تختی که تو خونه بود پا شدم و از اتاقه رفتم بیرون..........

 

💜🖤💜🖤💜🖤💜🖤💜🖤💜🖤

خب تمام ولی من مشکلی برام پیش اومده پس یکم دیر میدم و پس شرایط میزارم و دو سه روز دیگه میدم و شاید زودتر

 

شرایط: (۳۷❤️)_(۳۷💬)

 

دوستان من یک وبلاگی دارم که بیشتر داخلش فعالیت میکنم و برای دیدن وبلاگم رو این متن کلیک کن 

 

و میخوام به نویسنده ای که سطح تجربش بالاست(نه خیلی دیگه بالا یعنی فقط ۱،۰۰۰) دسترسی کامل بدم           و برای نویسنده شدن رو این متن کلیک کن