رمان ᴜɴᴋɴᴏᴡ:پارت دهم

Witch Witch Witch · 1402/05/08 16:32 · خواندن 9 دقیقه

 

او آرام روی سنگ های خاک خورده ی دبیرستان قدم میزد ، ژان تا چند دقیقه ی پیش در حال تعقیب و تمسخر او بود ، او به پشتش نگاه کرد و وقتی مطمئن شد خبری از ژان نیست آهسته و با آسودگی به سمت کلاس خالی قدم برداشت

گابریل مانند همیشه در را باز کرد و با چهره ی پر آرامش و مهربان ایزابل مواجه شد ، ایزابل در حالتی که موهای بلوری و بلوبری رنگش را آزاد گذاشته بود اورا نگاه کرد و لبخند گرمی زد « سلام گابریل »
گابریل مسحورانه لبخند بزرگی زد و روی نیمکت کنار عزیزترین کسش نشست ، او مشتاقانه پرسید « داری چیکار می‌کنی »
ایزابل چند عکس به گابریل نشان داد « امروز مدل عکاسی مون اینه » سپس عکس دختر مو بلوند و یا مو طلایی را نشان گابریل داد « داشتم دنبال ایده ی عکاسی می‌گشتم »
گابریل با لکنت گفت « ت.تو انقدری خوشگلی که نیازی نیست عکاس باشی .. ت.تو خودت باید مدل باشی ، مثل نام خانوادگیت.. تو مثل یه سرزمین زیبایی »
ایزابل خندید و گفت « مرسی گابی » 
گابریل سرخ و سفید شد و گفت « گابریل »
صدایی از پشت بلندگو ها پخش شد "دوشیزه بوافورت به دفتر مراجعه کنید "
ایزابل بلند شد و گفت « خیر باشه » و سپس از کلاس خارج شد و گابریل را تنها گذاشت 
گابریل سرش را روی میز لای دستان و میان مدل های طراحی شده اش گذاشت ، او آرام به این فکر میکرد که دیگر چگونه میتواند عشق و علاقه ی خود را به دوستش ابراز کند
« گ.گ.گ.گوابی...» 
گابریل با حراس سرش را بلند کرد و متوجه ی ژان شد که دوباره دارد نام اورا مسخره میکند 
گابریل سریع طراحی هایش را جمع کرد و دوان دوان از کلاس خارج شد ، اما ژان اینبار دنبالش می‌دوید و دوستانش را نیز به همراه داشت ..

گابربل به سرعت دالان و راهرو هارا یکی یکی طی میکرد تا اینکه ژان روبه رویش ظاهر شد « سلام ..گ.گ.گاوبی»
او طراح و مدل های گابریل را با حرکت دستش در هوا شوت کرد ، گابریل با ترس به مدل هایش نگاه کرد که کف سالن پخش شده اند 
ژان خندید و گفت « حالا بیا یکم بخندیم »
گابریل چشمانش را محکم بست تا اینکه صدای ظریف و زنانه ای محکم فریاد زد « نه »
گابریل چشمانش را باز کرد و دختری را روبه روی خودش دید که دستانش را باز کرده و برای گابریل حصار یا سپری محافظ ساخته 
ژان جلو آمد و دستش را روی صورت مرمرگون و سفید دختر گذاشت « به به .. خانم خوشگله ... نظرت چیه توهم بیای تا باهم ...»
ناگهان دختر سیلی محکم و آبداری در گوش ژان کوبید « برو گم شو »
ژان متحیر به دختر نگاه کرد و سریع دوید ، گابریل صدای نفس زدن های بلند دختر را می‌شنید « م.م.ممنون .. حالت خوبه ؟»
دختر در حالی که موهای بافته اش همراه با باد درجریان بودند به سمت گابریل برگشت و گفت ممنون ، چشمان گابریل مسحور روی چشمان سبز و زمردگونِ دختر خیره ماند  
او واقعا شبیه یک پری یا فرشته ی افسانه ای بود 
دختر خم شد و شروع به جمع کردن مدل ها و کاغذ های روی زمین کرد ، گابریل هم نشست و درحالی که دختر پری‌چهره را تماشا می‌کرد مشغول به جمع کردن مدل هایش شد

دختر با چشمان زمردگونش مدل های گابریل را نگاه کرد و گفت « اینا فوق العاده هستن!!»
گونه های پژمرده ی گابریل گل انداخت « ممنون »
_«خودت اینارو کشیدی ؟»
گابریل سرش را به نشانه ی تایید تکان داد 
دختر مسحورانه گفت « فوق العاده هستن ، راستی اسم من امیلی هست »
_«م.م.منم گابریل هستم .. خوشوقتم»
▹ · ––––––––––––·𖥸·–––––––––––– · ◃
امیلی ، مدل عکاسی جدید روبه روی پیرهنی مجلسی و بسیار زیبا ایستاده بود، او با حیرت به لباس نگاه میکرد و حس می‌کرد آنرا جایی دیده است « خیلی قشنگه .. فقط من حس میکنم اینو جایی دیدم .. هی مارک طراح اینا کیه؟»
« طراحش اینجاست » 
امیلی به سمت صدای دوستش ایزابل برگشت « اوه سلام ایزا» او به چهره ی سفید گابریل نگاه کرد « سلام گابریل !! مطمئن بودم اینا برام آشناهستن .. پس اینا مدل های تو بودن .. واقعا فوق العاده هستن»
_« م.م.ممنون»
ایزابل با اشتیاق پرسید « شما هم دیگه رو میشناسید .. وایستید ببینم نکنه چیزی بینتون هست ؟ »
گابریل صورتش از قبل سفید تر شد ، هردوی آنها با گونه هایی گل انداخته گفتند « نه اصلا »
سپس امیلی خندید و گفت « امروز با گابریل تو دبیرستان آشنا شدم »
سپس سه دوستِ هجده ساله به سمت صاحب کارشان مارک رفتند 
▹ · ––––––––––––·𖥸·–––––––––––– · ◃
شب سوم پروژه ی عکاسی به خوبی به اتمام رسید ، گابریل زیر نور شبانه ی مهتاب ، در منظره ی بسیار زیبای روبه روی کارگاه شان ، همراه با گل رزی در دست منتظر ایزابل بود 
او بی صدا کت چرمی و سرمه ای رنگش را مرتب کرد

که ناگهان متوجه ی قدم های آرام و بی صدای ایزابل شد ، او سعی کرد به رمانتیک ترین حالت ممکن برچرخد و گل را سمت ایزابل بگیرد 
ایزابل ناگهان خشکش زد ، او درحالی که لبش را می‌جوید به گل نگاه کرد و دستش را سمت گل برد ، سپس خندید و از گرفتن گل اجتناب کرد « میدونی گابی ..» 
گابریل میان حرفش پرید و گفت « گابریل »
_« اوم ببخشید .. میدونی گابریل » ایزابل خندید و دلش را گرفت « اگه کس دیگه ای بود فکر میکردم میخواد بهم ابراز علاقه کنه ، اما خب تو فرق داری عزیزم » ایزابل در حالی که باد دامن سیاهش را می‌چرخاند دیوانه وار چرخید و کنار گابربل قرار گرفت « خیلی ممنون که بهم گل دادی ، اما باور کن اینکه اینجا استخدام شدی به خاطر اینکه من عکاسم نبود به خاطر طرح های فوق العاده ات‌بود»
او لبش را جوید و لحظه ای سکوت کرد تا از چیزی که میخواست بگوید اطمینان حاصل کند سپس گفت « و اینکه میترسم با پذیرفتن این گل تام حساس شه»
_«تام؟»
_«منطورم توماسه .. راستی بهت نگفته بودم ، م.م.من با یکی به اسم توماس وارد رابطه شدیم .. امشب..امشب هم قرار داریم »
ناگهان گابریل خشکش زد ، او هر لحظه انتظار این را می‌کشید که ایزابل بخندد و بگوید دروغ می‌گفته 
اما پوست مرمرگون ایزابل زیرنور مهتاب مانند لبو سرخ شده بود

قلب گابریل تند تند میزد ، احساس میکرد تمام دنیا دور سرش میچرخد ، گابریل دلش میخواست داد بزند ، فریاد بزند ، اما نمی‌توانست 
او آرام چشمانش را بست و روزی را به خاطر آورد که پنج سال قبل برای اولین بار دوستی پیدا کرده بود که به حرف هایش گوش دهد ، گابریل بهترین هارا برای دوستش میخواست 
گابریل در حالی که بغضش را می‌درید به ایزابل نگاه کرد و لبخند کج و ماوجی زد « امیدوارم خوشبگذره» و بعد گذر آرام ایزابل به سمت برج ایفل را تماشا کرد ، ایزابل برگشت و به گابریل نگاه کرد 
گابریل به عنوان آخرین دفعه ای که حسی نسبت به ایزابل داشت اورا نگاه کرد 
به اینکه چطور موهای آبی سیر و زیبایش روی شانه هایش آویزان هستند و نسیم شبانه موهایش را تکان میدهد 
به کت چرمی و قهوه ای اش که بر روی پیراهن آستین حلقه ای سفیدش چقدر پوست روشن و مرمر گونش را زیبا تر نشان میدهند

و سپس ایزابل ، آخرین خداحافظی اش را به عنوان معشوقه ی گابریل انجام داد « فعلا »
گابریل گذر اورا تماشا میکرد ، بغض گلویش را شکاف داد ، او بالاخره شروع به اشک ریختن کرد ، او آرام اشک می‌ریخت و به اینکه چطور نتوانسته زودتر احساسش را به ایزابل بگوید فکر میکرد 
« گابریل ؟ چیزی شده؟ » صدای نگرانِ امیلی از پشت سر گابریل آمد ، او با تندی سمت گابریل شتافت و کنارش نشست ، امیلی دستان گرمش را بر روی دستان بی رمق و سرد گابریل گذاشت

برق عظیم و ععجیبی درون گابریل را فرا گرفت ، او اشک ریزان  به امیلی چشم دوخت « چی شده گابریل ؟ میتونی به من همه چیزو بگی »
اشک های آرام گابریل شدت گرفت و امیلی در حالی که سرش را روش شانه های گابریل گذاشته بود به صدای بلند قلبش که نا منظم میتپید گوش میداد 
اشک های گابریل روبه اتمام رسیده بودند ، او تابه حال آنقدر با احساس آرامش کنار کسی گریه نکرده بود ، باد موج موهای امیلی را بر روی بازو و دستان گابریل می‌رقصاند ، حس ععجیبی درون گابریل را فرا گرفته بود ، حسی که گابریل میخواست این لحظه تا ابد طول بکشد ، حسی که گابریل از پذیرشش اجتناب میکرد ، حسی که او حتی کنار ایزابل هم نداشت  « همیشه نسبت به اولین دوستم که به حرفام گوش میکرد حس ععجیبی داشتم ، حس میگزدم کنار اون ناراحت نیستم ، حس میکردم خندیدن با اون منو شاد می‌کنه ، شادی اون برام همه چیز بود ، من تبدیل شده بودم به عاشقی که جرعت حرف زدن نداشت
اما حالا که اون عاشق کس دیگه ای شده قلبم به هزار تیکه تقسیم شده»
گابریل ابتدا به دستان سفید و مرمر گون سپس به امیلی نگاه کرد ، حس و قدرتی ععجیب از امیلی به او انتقال داده میشد 
حس ععجیبی و نایابی که او نمی‌توانست درکش کند ، او مملو از احساس بی قراری ای بود که نمی‌توانست در یک کلمه وصف کند 
او به چهره ی آرام امیلی نگاهی مسحورانه انداخت ، باد  موج موهای طلایی رنگش را به پرواز در می‌آورد و او همراه با شنل قرمز رنگش زیر نور مهتاب می‌درخشید ، گابریل نگاه مسحورانه ای به چشمان زمردگون امیلی انداخت 
او لبخندی زد و ادامه داد « اما ، اما حس میکنم یه حس درونی بزرگتر وجودمو در بر گرفته ، مثل اینکه قلب ، روح و تمام وجودم متعلق به فرد دیگه ای هست
مثل اینکه .. مثل اینکه .. حس میکنم احساسی که داشتم عشق نبوده ، اما اینبار خیلی میترسم ، میترسم که نتونم بهش بگم ، میترسم ضعیف باشم ، میترسم این عشق نباشه  ،امیلی میترسم ...»
امیلی حرف گابریل را قطع کرد و گفت « تا امتحان نکنی نمیتونی بفهمی » 
او  دستان سفیدش که از شدت سوزش سرما نوک قرمز شده بود را از روی دستان گابریل برداشت و به هم مالید

گابریل گل رزی که روی پایش بود را برداشت و بی نوا تکان داد « یعنی .. فکر می‌کنی اینو بهش بدم ؟ »
امیلی خندید و دستش را بر گوشه ی ساقه ی گل گذاشت ، او خم شد و بوسه ای گرم بر گونه ی گابریل زد ، گابریل در حالی که گونه هایش گل انداخته بود مسحورانه امیلی را نگاه کرد ، امیلی لبخندی زد و آرام خندید « پس گل رو ازت قبول میکنم »
او گل را از میان دستان گابریل بیرون کشید و روی پنجه ی پایش تا آنطرف خیابان دوید ، وقتی به آنطرف خیابان رسید ایستاد و روبه گابریل بازگشت

گابریل برای اولین بار عشق واقعی و جدیدش را با دقت نگاه کرد ، خوب که میدید او با چهره ی پریگونش زیبا ترین شخصی بود که تا کنون دیده 
امیلی دستی تکان داد و بلند فریاد زد « فردا می‌بینمت گابریل »
گابریل لبخند عمیقی زد و گفت « دوستت دارم » 
امیلی دستش را جلوی دهانش گذاشت و آرام خندید ، صورتش کاملا از شدت خجالت سرخ شد 
امیلی در حالی که گل را به سینه اش چسباند آرام ، روبه روی برج ایفلِ نورانی بدم برداشت

گابریل هم روی پله های سرد و خنک رفتنش را تماشا کرد ، او زیرلب تکرار کرد « از کجا فهمید ؟ » 

▹ · ––––––––––––·𖥸·–––––––––––– · ◃

اینم از پارت امروز ، با اینکه قرار نبود امروز بدم ولی همه تون کلی حمایت و اعتراض کردین 

با اینکه حمایت هاتون با عنوان«حمله با دمپایی ابری » خیلی ترسناک بود ولی ازتون ممنونم که آنقدر انگیزه میدین 🥺😅😅

 

و اینکه سر حرفم هستما.. .. .. فردا پارت بعد رو میدم فعلا 👋