«شاهراه رستگاری» ۳
پارت ۳
... آماری ( که در بدن آدرین گرفتار شده بود ) با دیدن آن موجود، جیغ کشید و چند قدم عقب رفت.
آن موجود جلو آمد و گفت:« آدرین، چی شده؟ منم، رفیق همیشگیت! پلگ! نکنه حافظه ات رو از دست دادی؟»
آماری اما همچنان ترسیده بود. صدای آدرین درون سرش پیچید که میگفت:« نترس. اون دوستمه، اسمش پلگه...»
آماری با صدای بلند گفت ( توجه داشته باشید که آماری نمیتونه به صورت ذهنی با آدرین حرف بزنه، ولی آدرین میتونه ):« اون دیگه چیه؟ یه حشره است؟»
صدای آدرین گفت:« نه، اون یه کوامیه، کاری باهات نداره...»
آماری گفت:« کوامی؟ کوامی دیگه چیه؟»
_« ... یه موجود فرا بُعدی که به من قدرت هام رو میده...»
_« قدرت هات؟ منظورت چیه؟»
ابتدا کمی سکوت در ذهن آماری حاکم شد، اما نهایتاً آدرین گفت:« من... من گربه سیاه هستم.»
آماری گفت:« جداً؟ تو اون دلقک سیاه رنگ مسخره ای هستی که هر روز خدا لای ساختمونا ورجه وورجه میکنه؟»
آدرین گفت:« آره.»
آماری گفت:« عالی شد! فقط همین یکی رو کم داشتیم...»
پلگ گفت:« داری با کی حرف میزنی آدرین؟ حالت خوبه؟ منو یادته؟»
آماری خطاب به پلگ گفت:« من که آدرین نیستم! من فقط توی بدن صاحبت گیر کردم! و نمیدونم که باید چی کار کنم!»
پلگ که بهت زده شده بود گفت:« لعنتی! با صاحبم چی کار کردی؟»
آماری گفت:« من با صاحبت کاری نکردم، در واقع خودم هم نمیدونم چی شده، فهمیدی؟»
پلگ خواست چیزی بگوید، اما ناتالی ناگهان وارد اتاق شد و پلگ هم فوراً در جیب پیرهن آدرین مخفی شد.
ناتالی سراسیمه بود. با نگرانی از آدرین/ آماری پرسید:« آدرین چی شده؟ چرا جیغ زدی؟»
آماری کمی هول شد، نمیدانست باید چه دلیلی بتراشد. اما در نهایت به ناتالی گفت:« هیچی... زنبور اومده بود تو اتاقم!»
ناتالی گفت:« آدرین، من احساس میکنم که تو مثل هر روز نیستی... اگه حالت خوب نیست میرم به پدرت میگم که نزاره امروز مدرسه بری...»
آماری گفت:« نه... نه... مشکلی نیست...»
ناتالی گفت:« خوبه، پس فوراً با من بیا تا بریم پایین...»
آدرین/ آماری در پی ناتالی روان شد. با هم از پله ها پایین رفتند و به در ورودی رسیدند. مردی قد بلند با عینک و مو های جوگندمی که کت سفیدی به تن داشت، دم در ایستاده بود.
مرد به محض دیدن آدرین/ آماری، به او گفت:« حالت خوبه آدرین؟»
آماری گفت:« بله، ممنون آقای...»
صدای آدرین با نگرانی به آماری گفت:« اون پدرمه! محترمانه رفتار کن!»
آماری حرف خود را خورد و سپس دوباره گفت:« ... ممنون پدر.»
گابریل گفت:« خوبه. محافظت بیرون منتظرته. بهتره بری.»
آماری گفت:« ممنون پدر، خداحافظ.»
و به سمت ماشین رفت و نشست.
در میان راه، آماری حس کرد که چشمانش دارد سنگین میشود، داشت خوابش میبرد. برایش عجیب بود، چون به تازگی از خوابی طولانی و سنگین برخواسته بود. اما در نهایت تسلیم خواب شد...
... دوباره خود را در همان مکان تاریک و معلق یافت، با این تفاوت که این بار آن پسر موطلایی، آدرین، هم با او در آنجا بود.
آدرین با وحشت پرسید:« اینجا دیگه کجاست؟»
آماری گفت:« خودمم نمیدونم... ولی قبل از اینکه توی بدن تو بیدار بشم، اینجا بودم.»
ناگهان همان صدای عجیب که نه زنانه بود و نه مردانه به گوش رسید که گفت:« اینجا، برزخه!»
و سپس موجودی به شمایل انسان ظاهر شد که توسط نور آبی درخشانی احاطه شده بود. معلوم نبود که زن است یا مرد، همچنین صورتش هم معلوم نبود، فقط قالبش کمی به هیبت انسان نزدیک بود، آن نور آبی که وجودش ساطع میشد، مانع از آن بود که آماری و آدرین به درستی او را ببینند...
آماری پرسید:« تو دیگه کی هستی؟»
آن موجود گفت:« آماری سووانک! من فرشته نگهبان تو هستم و ....
« تا بعد »