رمان ᴜɴᴋɴᴏᴡ : پارت هشتم

Witch Witch Witch · 1402/05/07 12:44 · خواندن 7 دقیقه

اگه پارت قبل رو نخوندین اول به پارت قبل مراجعه کنید 
اونو بخونید و نظر بدین 
اگرم خوشتون اومد خوشحال میشم لایک هم کنید

▹ · ––––––––––––·𖥸·–––––––––––– · ◃
مرینت گونه های مادرش را بوسید ، ایزابل می‌توانست حس کند بعد از سه سال مرینت دارد همان مرینتی میشود که قبلا بوده ، ایزابل آرام دست تکان داد و مرینت را در عمارت آگرست ، همراه با آقای گابریل تنها گذاشت

آقای گابریل در حال رقصاندن تکه های پنکیک در ماهیتابه بود ، مرینت آرام آرام از پله ها بالا رفت 
، پس از دو هفته ی قبل او میتوانست دوباره در عمارت آگرست آرام بچرخد ، او رو به روی در اتاق پسر خانواده ی آگرست ایستاد 
او پشت در رفت و با دستان ریز و نرمش به در کوبید «سلام » 
آدرین درون اتاق با تعجب به در نگاه کرد 
مرینت از پشت در باز هم صدا کرد «پسر چشم زمردی ، من مرینتم »
مرینت لحظه ای احساس کرد درحال انجام کار احمقانه ای است «میخوام گربه ام رو داشته باشم » 
مرینت این را گفت و به سمت اتاقش رفت

او آرام در را باز کرد و چشمش روی عروسک گربه ای سیاهش قفل شد ، او به سمت عروسک دوید و آنرا بقل کرد ، آرام دست نوازشی بر پارچه ی مخملی گون صورتی و قدیمی کشید که با گلسرش ست بود و حالابوی عطر پسرانه میداد  ،سپس در پیانو را باز کرد و برای اولین بار در عمرش احساس کرد مانند پرنده ای آزاد است
حالا میتوانست ساز دلش را بنوازد 
او اولین انگشتش را روی کلاویه گذاشت ، اما از گذاشتن انگشت دومش اجتناب کرد ... او می‌ترسید ، او می‌ترسید این آهنگ را اشتباه بزند 
▹ · ––––––––––––·𖥸·–––––––––––– · ◃
عصر روز بعد ساعت ۳ 
آقای گابریل مداد را روی کاغذ به حرکت در آورد ، او مشغول طراحی لباسی شد ، مرینت در کنار او به مشاهده ی طراحی آقای اگرست پرداخت 
آقای اگرست روی مدل خام و بی وجود پسری که مشخص بود کودک است لباس کت مانندی را طراحی میکرد

او بی تردید مداد را اینسو و آنسوی کاغذ میکشید و طرحی را رسم میکرد ، مرینت از حرکات پر تردیدش می‌توانست بفهمد مشکلی در کار او وجود دارد 
آقای گابریل سرش را گرفت ، مرینت می‌توانست حرکت پر زنگار و خالی از ایده ی ذهن آقای گابریل را حس کند « مشکلی پیش اومده؟»
_«نه چیزی نیست .. نمیدونم شاید ، حس میکنم طرح و مدل هام طرح و مدل هام نیستن ، احساس میکنم توی خودم گم شدم ، من همیشه مدل هام رو با عشق طرح میکردم اما حالا .. انگار چیزی تو وجودم برای خرج کردن باقی نمونده  » آقای گابریل به مرینت نگاه کرد « به هرحال .. تو فعلا نمیتونی منو درک کنی ، چیزی میخوری ؟»
مرینت با لبخند سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد 
و آقای گابریل به سمت آشپزخانه رفت تا پاناکوتای شکلاتی نیمه آماده را درست کند

مرینت به محض خروج او حالتی نیمه مغرور به خود گرفت ، او چشم هایش را بست و تمام مدل ها و عکس هایی که برای رفع دلتنگی از مادرش در لب تاب دیده بود را لحظه ای تجسم کرد 
او سعی کرد مانند آقای گابریل فکر کند ، اما بعد متوجه شد ، مرینت ..مرینت است ، او خودش است ، 
مرینت قلم آقای گابریل را در دست گرفت و مقداری از کت را پاک کرد وبه آن حالت و مدلی جدید داد ، او درست مانند آقای گابریل قلمش را بی پروا بر روی کاغذ به پرواز در می‌آورد

او به سمت قوطی مداد ها و مداد رنگی های استفاده نشده ی آقای گابریل دست دراز کرد 
بعد با تمام تلاشش بخشی از لباس را به رنگ سبز یشمی و سبز بهاری درآورد ، به رنگی شبیه به چشمان کسی که مرینت فکر میکرد آقای گابریل لباس را برای او طراحی می‌کند

▹ · ––––––––––––·𖥸·–––––––––––– · ◃
مرینت گرمِ کامل کردن طرح بود به قدری که متوجه ی ورود آقای گابریل نشد 
آقای گابریل به محض دیدن مرینت فریاد زد « مرینت !! اون چیز مهمیه» بعد به سمت کاغذ شتافت تا آنرا از زیر دستان مرینت نجات دهد اما متوجه ی تغییرات زیبایی روی مدلش شد « ای..ای..این خیلی خوبه .. اما چطور ؟»
_«من اینو مثل شما کشیدم اما مثل خودم .. من اینو با احساسات خودم خلق کردم اما به روش شما .. من اینو با عشق کشیدم »
آقای گابریل درحالی که به مالک لباس فکر کرد خندید «با عشق ؟»
_« بله ! من عاشق اینم که وقتی بزرگ شدم طراح خوبی مثل شما بشم »
مرینت لبخندی زد
آقای گابریل مرینت را در آغوشش جا کرد
و پس از چند ثانیه دوباره قلمش را در دست گرفت و با جا به جا کردن چند خط ایده ای درون ذهنش درخشید ، او خوشحال سمت مرینت برگشت و گفت « ممنون »
مرینت هم بشقاب مملو از پاناکوتا را برداشت و شروع به خوردن کرد 
▹ · ––––––––––––·𖥸·–––––––––––– · ◃
ساعت ۲۰:۳ همان روز 
ایزابل آرام سرش را تکان داد « موافقم »
آقای گابریل با شوق عظیمی در چشمانش گفت « ممنون»
او کاغذهای در دستش را مدام جابه جا میکرد و ایده و طرح برای شروع می‌گرفت

او آرام پاشد و داخل اتاق کارش برگشت ، ایزابل هم خمیازه ای کشید و به امیلی نگاه کرد « البته امیدوارم گابریل مثل ما زیاد از بچه ها به عنوان مدل استفاده نکنه»
امیلی هم خمیازه ای کشید « اره »

▹ · ––––––––––––·𖥸·–––––––––––– · ◃
درب عمارت آگرست بسته شد و مرینت برای سومین بار در خانه ی خانواده ی آگرست بعد از سه سال جست و جو میکرد 

مرینت برای بار سوم آن در را چک کرد و مطمئن شد کسی درونش زندگی نمی‌کند ، او در باغچه ی عمارت آگرست رفت و سعی کرد به یاد بیاورد پسر خانواده ی آگرست را کجا دیده است 
مرینت به گل های عَشقه چشم دوخت و اجازه داد بوی گل ها مجاری تنفسی اش را نوازش کنند ، مرینت حس میکرد می‌تواند نوای زیبای پیانو را حس کند ، نوای همان موسیقی پر رمز و نیمه تمام که مرینت از سالها پیش به خاطر داشت

و سپس آرام داخل عمارت برگشت

مرینت خیلی سریع از پله ها بالا آمد اما در وسط پله ها صدای موسیقی متوقف شد ، مرینت می‌توانست با اطمینان بگوید اینبار مطمئن شده که درب اتاق پسر خانواده ی آگرست کدام است

او پشت در رفت ، آرام نشست و در زد« سلام »
مرینت به سکوت درون اتاق گوش کرد ، دفعه ی قبل هم با همین سکوت مواجه شده بود « من مرینتم یادت میاد که؟»
« میدونی بازم پروژه های طراحی و عکاسی های خانواده هامون طولانی شده برای همین از بازی کردن با عروسک گربه ی سیاهم خسته شدم »
مرینت دوباره با سکوت مواجه شد « خب میدونی درس هام رو هم انجام دادم »
مرینت محکم تر در زد « نمیخوای چیزی بگی ؟ ...»
مرینت آرام سرش را به در تکیه داد « تنها امیدم برای اینکه با تو حرف میزنم اینه که مطمئن شم یکی تو خونه هست » 
مرینت با حالتی بغض مانند گفت « بعد از اینکه پدرم منو تو اتاقی به خاطر درست انجام ندادن کارهام به بهترین نحو محبوس میکرد .. من دیگه از تنهایی میترسم »
مرینت آرام شروع به اشک ریختن کرد « کاش حداقل یه طوری نشونم بدی که توی اتاقی »
مرینت سعی کرد با دستانش اشک هایش را پاک کند که متوجه ی برخورد چیز نرمی به پایش شد ، او هراسان بلند شد و به دستمالی که از زیر در بیرون زده بود نگاه کرد 
« پس تو واقعا وجود داری !! ، میدونی شاید بتونی یکمی بهتر هم ابراز حیات کنی اما..‌.»
مرینت شروع به صحبت کردن با پسر چشم زمردی ای کرد که درست نمیشناختنش 
اما پسر خوب اورا می‌شناخت ، آدرین همیشه تنها کسی که امکان داشت دوستش شود را زیر نظر داشت 
او همیشه امیدوارانه به این فکر بود که پدرش بالاخره اجازه دهد او با کسی غیر از پرستار و مربی اش ، مادرش ، خانم ایزابل و خود پدرش ارتباط بگیرد 
اما حالا حس میکرد دلش نمی‌خواهد منتظر پدرش باشد ، او میخواست قانون شکنی کند
▹ · ––––––––––––·𖥸·–––––––––––– · ◃
پایان این پارت .. چطور بود خوشتون اومد ؟ 
چون دیروز کامنت ها بیشتر از چیزی شد که قرار بود موافقید که امروز هم دوپارت بدم؟