رمان unknow: پارت هفتم

Witch · 22:50 1402/05/06

مرینت چشمانش را باز کرد ، نسیم صبحگاهی رای موهای باز مرینت می‌پیچید ، او به طرز ععجیبی احساس آرامش میکرد تا اینکه متوجه ی سنگینی روی کمرش شد ، مرینت ناگاهان به خود آمد و فهمید رو پای پسرک ناشناس خوابیده است ، زود خودش را جمع کرد و پاشد ، دستی به موهایش کشید و دوباره آنها را در کش فرو کرد

آدرین با بلند شدن مرینت از خواب بیدار شد ، دیشب بعد مقدار زیادی صحبت کردن کم کم هوا بی نهایت سرد شد ، مرینت کنار او آمد و به او چسبید ، آنها کنار هم نشستند و درمورد چیزهای مختلفی صحبت میکردند ، مدتی بعد آدرین آرام آرام چشمانش را بست ، او هر لحظه می‌توانست بفهمد وزن بیشتری از مرینت روی او می‌افتد اما او حتی توان این را نداشت که چشمانش را باز کند ، موهای باز و آبی سیر رنگ مرینت با حرکت باد بر شانه ی آدرین آرام میرقصید 
آدرین می‌توانست وزن سر مرینت را روی شانه هایش حس کند ، او از گوشه ی چشمانش مرینت را دید که آرام سرش را روی شانه هایش گذاشته و خوابیده ، آدرین دوباره چشمانش را بست ناگهان خیلی سریع سنگینی از روی شانه هایش برداشته شد و آدرین متوجه ی چیز گرمی روی پایش شد ، به خودش که آمد فهمید مرینت روی پاهایش آرام به خواب فرو رفته ، آدرین به دختر بسیار زیبایی که بی توجه روی پاهایش خوابیده بود چشم دوخت و آدرین  هم به طور معذب، دستش را دور کمر مرینت انداخت و سعی کرد آرام بخوابد

آدرین به مرینت نگاه کرد که موهایش را زیر نور ملایم صبحگاهی خورشید که تازه شروع به تابیدن کرده بود گوجه ای میبندد « چرا موهاتو باز نمیزاری ؟ »
مرینت دست از گوجه کردن موهایش بست و موهایش ماند سالها قبل دوباره شانه هایش را حس کردند « صبح بخیر »
_« صبح بخیر »
_«پدرم میگه اینطوری بهتره»
_«اشرافی ها مگه دروغ نمیگن ؟ دیشب خودت گفتی » آدرین لبخند کوچکی زد ، رو می‌توانست حس تنفر بسیار مرینت از اشرافی هارا متوجه شود 
شاید تنها دلیل اعتماد مرینت به او برای این بود که آدرین اشرافی نبود

شب گذشته آدرین روی لبه ی مرمری تراس نشسته بود و به ساندویچ سردش گاز میزد ، نسیم شبانه موهایش را تکان میداد، آدرین و مرینت هردو می‌توانستند صدای هیاهو های بلندرا از داخل عمارت بشنوند ، هرازگاهی مرینت با صدای توماس، پدرش از جا میپرید 
مرینت به چشم های زمردگون آدرین چشم دوخته بود « چشمان زیبایی داری  »
گونه های آدرین گل انداختند « م.م.ممنون»
_«زیاد به خودت نگیر اشرافی ها زیاد دروغ میگن »
آدرین با تعجب و ترس به مرینت چشم دوخت 
مرینت کمی روبه جلو خیز برداشت ، در حالی که صورتش را هم تراز و روبه رو با صورت پسر شد خندید ، نفس هایش روی گونه ی او میرقصید « اما من یکی از اونا نیستم »
▹ · ––––––––––––·𖥸·–––––––––––– · ◃
مرینت به حرف هایی که شب گذشته به پسرک ناشناس گفته بود فکر کرد ، او خندید و گفت « درست میگی »

دقایقی بعد مرینت بلند شد و ظاهرش را مرتب کرد ، او مصمم در چشمان آدرین خیره شد « وقت رفتنه»
آدرین بلند شد و گفت « تو میخوای چیکار کنی ؟»
مرینت دستی به موهایش کشید « نمیدونم .. اگه پدرم اونجا نباشه بعد فراری دادن تو پیش مادرم و خانواده ی آگرست خودمو نشون میدم ، اما..»
_«از پدرت می‌ترسی ؟»
_«اره .. احساسات تو وجود اون هیچ معنی نداره ، زندگی کنار اون پر از رنج و غمه ، اون میخواد منو مثل یه ربات بزرگ کنه »
آدرین و مرینت هردو از روی هراس سکوت کردند ، آدرین مدام به این فکر میکرد که در این سه سال چه بر مرینت گذشته است « اگه..اگه پدرت اونجا باشه چی ؟»
مرینت لحظه ای در فکر فرو رفت « اون وقت .. تنها یه راه برام میمونه »
مرینت حرفش را خورد تا از چیزی که میخواهد به زبان بیاورد مطمئن شود « اتاق پسر خانواده ی آگرست ، ارباب آینده ...، اونجا تنها جایی هست که کسی واردش نمیشه و اون تنها کسی هست که می‌تونه کمکم کنه»
_«تاحالا دیدیش؟»
_« پسر خانواده ی آگرست رو؟ آره .. یعنی گمون کنم، وقتی بچه بودم، از دور اونو مثل یه سایه ی شبه وار دیدم »
_«زیبا بود؟»
مرینت از سوالی که شنید تعجب کرد ، او خندید و گفت « گفتم که از دور دیدمش .... اما اره خیلی زیبا  »

آدرین یاد حرفی که دیروز از خواهر و برادر دوقولو شنیده بود افتاد، او احساس آرامش کرد و گفت « پس بریم داخل عمارت »
مرینت و آدرین هردو از تراسی که در آن بودند وارد اتاقی شدند، هیچ کدام نمی‌دانستند کجا هستند ، اما مثل اینکه در یک اتاقی مانند انبار بودند
آدرین حالا توانست بفهمد و او خانواده اش تنها کسانی هستند که مرینت به آنها اعتماد دارد ، احساسی ععجیب درون آدرین را در بر گرفته بود ، او حس میکرد مسئولیت بزرگی به عهده اش گذاشته شده

آدرین آرام در را باز کرد و همراه با مرینت قدم به پله های طبقه ی دوم گذاشت ، آنها سعی کردند بی صدا قدم بردارند ، آدرین چند پله جلوتر از مرینت قدم برمیداشت ، او از وقایعی که تا چند دقیقه ی آینده رخ میدادند هراس داشت ، آدرین چگونه می‌توانست به مرینت کمک کند در حالی که خودش هم در اتاقش نبود ؟
برای لحظه ای حسی وجودش را در بر گرفت ، برای اولین بار دلش خواست مانند یک بیگانه ی ناشناس در اتاقش باشد، آدرین پایش را بر پله های آخر گذاشت 
او متوجه ی عروسک گربه ای شد که روی تخت از دیشب انتظارش را می‌کشید ، آری ،آدرین شب گذشته در اتاقش را قفل نکرد ، در باز بود و مرینت می‌توانست به راحتی وارد اتاق شود

اما قبل از اینکه آدرین اولین پایش را از پله ها پایین بگذارد ، پدرش گابریل با چشمانی پف کرده و نگران وارد سالن شد ، او با حیرت ، کمی نگرانی و خشم به آدرین نگاه کرد ، لب های آقای گابریل ، بی توان باز شدند« آ.آ.آ...ت.ت.ت.تو...» 
ناگهان مرینت از چند پله عقب تر جلوی آدرین پرید ، او دستانش را باز کرد ، طوری که گویی برای آدرین سپر محافظی را نگه داشته است « لطفا کاریش نداشته باشید ، او..او..اون چیزی رو ندزدید ، فقط یکم سیب و یه ساندویچ سرد .. آقای گابریل ا.ا.اگه اون نبود من دیشب تو اون سرما حتما دوم نمی‌آوردم و خودمو تسلیم پدرم میکردم »
آقای گابریل با چشمانی درشت داشت مرینت و پسرش را نگاه میکرد ، حس ععجیبی ترکیب از ترس و چیزی که آقای گابریل نمی‌دانست در چشمان سبز زمردی آدرین پیدا بود

او دستانش را باز کرد و مرینت محکم در آغوش آقای گابریل پرید ، کسی که از بچگی مرینت اورا خیلی دوست داشت 
پس از چند لحظه آقای گابریل جلو آمد و دستش را به سمت آدرین دراز کرد ، او با آدرین دست داد 
آقای گابریل لبخند ملیحی زد و گفت « خیلی ممنون مرد جوان ، تو امشب ناجی ما بودی» 
گونه های آدرین گل انداخت ، این اولین باری بود که پدرش اینطور با او متفاوت صحبت میکرد 
آدرین درحالی که زبانش نمی‌چرخید گفت « خ.خ.خواهش میکنم فقط ... امید..امیدوارم دیگه مجبور نباشم از رو تراس بپرم »

چشمان آقای گابریل اندازه قابلمه ای بزرگ شد « تراسسسسس!؟!؟!!!!»

▹ · ––––––––––––·𖥸·–––––––––––– · ◃

پایان پارت هفتم 

چطور بود ؟

امیدوارم از این پارت لذت برده باشید 

شبتون بخیر 

لایک و کامنت و نظر یادتون نره 

ببخشید یکمی دیر دادم