
The beginning of miracles " سر آغاز معجزه ها " پارت ۶

گاهی دوست داری به بقیه کمک کنی درک کنی بخندی گریه کنی و حتی جیغ بکشی اما باید بدونی که نمیشه و بعضی وقت ها منظورت چیز دیگه ایه اما با کاری که انجام میدی خیلی ها رو آزار میدی ، فقط قلب ها رو میشکنی و اوضاع رو بدتر میکنی ...
نوشته های آدرین اگرست ، سال اول
.....
مرینت بلند و محکم قدم برمیداشت و طول راه رو های دارز رو یکی بعد از دیگری طی میکرد. با هر قدم موهای لختش روی شونه هاش جابجا میشدند و به صورتش برخورد میکردند و به گونه های داغ و خیسش میچسبیدند که حسابی کلافش میکرد. براش مهم نبود کجا میره ، فقط میخواست تنها باشه و بیرون از قلعه . به هوای آزاد نیاز داشت . احساس میکرد یه موتور داغ کردست که نیاز داره خنک بشه. مرینت از کلاس ها میگذشت صدای پروفسور ها و بعد دانش آموز ها رو که در حال بحث کردن بودن با رد شدن از در هر کلاس میشنید، بعد از تالار انتخاب گروه ها گذشت ، اگر درست یادش بود چند قدم دیگه میرفت و به در اصلی میرسید که به محوطه باز قلعه و بعدم جنگلی که اون رو احاطه کرده بود میرسید اما ... شخصی از پشت سر صداش کرد و صداش کمی در طول راه رو پیچید . صدای پسر آشنا بود .
( مرینت )
مرینت اروم برگشت و تقریبا با دیدن پسر مو بلوند با چشم های زمردی رنگی که جلوش ایستاده بود جا خورد . مرینت اصلا حوصله صحبت با هیچ کس رو نداشت . به علاوه میترسید دوباره از کنترل خارج بشه پس آروم لب زد
( الان اصلا وقت ندارم باشه ) و راهشو رو کشید که بره
( هی هی نمیخوام اذیتت کنم اما چیزی که تو " رقص نور " به کلویی گفتی ، اونجا خب ، ذهنمو در گیر کرد .. منظورم اینه که من بهت لبخند میزدم اگه توجه کرده باشی و ... )
متاسفانه آدرین اصلا زمان خوبی برای بحث و تفسیر گفته های مرینت انتخاب نکرده بود ، چون مرینت اصلا دوست نداشت به این فکر کنه که چیکار کرده و چی گفته . پس دور از انتظار نبود که سر آدرین داد بزنه و بگه
( میشه فقط ساکت شی . فکر کردی نفهمیدم اوه البته که فهمیدم و باید بگم این اذار دهنده ترین چیز بود . چرا مثل دیوونه ها رفتار میکردی ، تو سالن و کل هفته با همه سردی و به من که میرسیدی میخندیدی خب باید بگم آقای اگرست من فکر میکنم تو یه اصیل زاده احمقی و فکر میکنی من خیلی ساده ام ولی این طور نیست )
آدرین که اول با لبخند ملایمی روی صورتش شروع کرده بود حالا سعی میکرد قیافه افتاده اش رو جمع کنه و بغض توی گلوش رو با قورت دادن آب دهنش از بین ببره . مسلما نمیخواست اونجا وایسته و مثل مرینت که حالا دوباره گونه هاش نم دار و قرمز میشدن این قضیه رو پیش ببره . پس شکسته نفسش رو بیرون داد
( آره من یه اصیل زاده ام ، تقریبا ،ولی این دلیل نمیشه مثل کلویی باشم و دلیل نمیشه تو همه آدما رو یکسان ببینی .اینکه تو طول هفته با کسی اخت نمیشدم این بود که تنها بودم . من کسی رو اینجا نمیشناسم و خب تو اولین کسی بودی که میدونی ... لبخند هام به خاطر این بود که فقط میخواستم با هم .. دوست بشیم ، ببخشید اگه بهت حس بدی دادن )
مرینت نمیخواست اونجا باشه . نمیخواست توضیحات آدرین رو درباره رفتارش رو گوش بده . نمیخواست اشتباهاتش رو قبول کنه و نمیخواست که اشکای لعنتیش دیدش رو تار کنن . فقط میخواست بره بیرون ، به هوا نیاز داشت . پس سریع برگشت و بدون اینکه به آدرین توجه کنه فقط به سمت در خروجی دوید . آدرین همونجا ایستاد و به مرینت که رداش پشت سرش به پرواز در اومده بود نگاه کرد . دیگه صداش نکرد و دنبالش نرفت . گذاشت تنها باشه .
......
مرینت به قدم هاش نگاه میکرد. همیشه پاهاش اینقدر باریک و ظریف بودن ؟ اینکه کجا داشت میرفت رو نمیدونست فقط مستقیم بیرون دویده بود و یه نفس عمیق از هوای خنک عصر کشیده بود ، اونقدر عمیق که بعد با سرفه خشکی اون رو بیرون داد . حالش اصلا خوب نبود . باید فکر میکرد اما هم زمان دوست داشت مغزش از همه چیز خالی باشه . حالا فقط راه میرفت . به " رقص نور " فکر کرد . تصور کرد کلویی به سقف شیشه ای چسبیده و جیغ های بنفشش سکوت تالار رو میشکنه . بعد پروفسور لوسیر با ترس و عجله در حالی که کفش هاش تق تق صدا میده وارد تالار میشه و یه ورد میخونه تا کلویی رو پایین بیاره و بعد از بقیه بچه ها میپرسه که کی مسئوله . تصور کرد آلیا و با چهره ترسونش آروم اسم مرینت رو به زبون میاره و از خدا میخواد که دیگه هیچ وقت باهاش رو به رو نشه و نینو اون رو سرزنش میکنه که چرا به حرف هاش گوش نداده. بعدم احتمالا مدیر مرینت رو به دفترش احضار میکنه و با افتخار این دانش آموز بی عرضه رو اخراج میکنه . مرینت که اصلا بدش نمیومد پیش پدر و مادرش برگرده و یه زندگی عادی دور از همه این آدم ها رو ادامه بده. به آدرین و حرف هاش فکر کرد . میدونست قیافه خودش افتضاح بود اما قیافه آدرین بعد از حرف های مرینت خیلی خیلی بدتر از اون شده بود . مرینت وقتی فکر می کرد چی بهش گفته خجالت میکشید. کلویی بهش توهین کرده بود اما آدرین قصد بدی نداشت . البته که روشش برای ابراز دوستی افتضاح بود ولی خب هیچ وقت بهش نگفته بود کودن . مرینت باید باهاش حرف میزد و عذر میخواست اما احتمالا اهمیتی نداشت چون کی دوست داره دوست یه دختر وحشی دو رگه بد دهن بشه ؟ ولی بازم دل مرینت اروم نمیگرفت تا وقتی حرف نمیزد . باید با کسایی که تا الان براش مهم بودن صحبت میکرد و بهشون میگفت چی حسی داشته وقتی کلویی اونجا توی تالار اون رو تحقیر کرده و احساساتش رو به بازی گرفته و اینکه کنترل مرینت دست اون نیمه از مغزش بوده که خاطرات وحشتناکی اونجا جمع شدهاند و آماده اند که در شرایطی مثل این اختیار بدن سست مرینت رو در دست بگیرن و اون رو مثل عروسک خیمه شب بازی حرکت بدن . مرینت کم کم متوجه شد نور محیط داره کم میشه و وقتی سرش رو بالا آورد تازه متوجه شد چقدر راه رفته . مرینت در جنگل تاریک بود و اینجا دقیقا جایی بود که مدیر قبل از همه صحبت هاش ورورد همه رو به اینجا ممنوع کرده بود. درختان تنومند با تنه های قطور خاکستری اطراف رو گرفته بودند و بوی برگ هاشون مرینت رو یاد بوی خاک خیس خورده می انداخت. قلبش شورع کرد به سریع تر تپیدن و دست های کوچکش شروع به لرزیدن کردند . حتما دلیلی داشت که همه ورود به اینجا رو ممنوع کرده بودند . بعد مرینت سعی کرد راهی که رفته رو برگرده ، یعنی بدوئه . اما در همین لحظه صدای خشخشی شنید و حس کنجکاویش اروم مغزش رو وادار به ایستادن و حرکت به جهت مخالف و به سمت صدا کرد .آروم گفت ( کسی اونجاست )
و وقتی جلو تر رفت چیزی رو دید که در هوا پرواز میکرد. شبیه به پروانه قرمزی بود اما سرعتش خیلی از یک پروانه معمولی بیشتر بود و مستقیم سمت مرینت می اومد . مرینت سعی کرد به عقب برگرده اما پروانه صاف به سمت سرش اومد و با صدای تقی به پیشونیش خورد. مرینت آخی گفت و کمی تلو تلو خورد اما تعادلش رو حفظ کرد ، بعد خم شد و پروانه ای رو که به سرش خورده بود برداشت اما اون اصلا شبیه پروانه نبود . شبیه یه آدم کوچولو بود ، یه آدم قرمز کوچولو با بال های شفافی که نور روی اونها رنگ های قشنگی ایجاد میکرد. مرینت اون رو توی دستش تکون داد . آدم کوچولو بی هوش بود و مرنیت دوست نداشت اون رو روی زمین ول کنه تا نفر بعدی که اشتباها به اینجا میاد اون رو له کنه . پس خیلی آروم اون رو توی جیب رداش سر داد . بعد درحالی که پیشونیش رو می مالوند دوباره شروع کرد به دویدن و سعی کرد تا جایی که میتونه از سکوت لذت ببره و هوای آزاد و سردی که به صورتش مسئله میزد رو به ریه هاش بفرسته، چون وقتی به قلعه بر میگشت.. خیلی از سوالات و گلایه ها بود که باید به اونها جواب میداد، حتی اگر بر خلاف میلش بود ....
_____________《 》_____________
این طور که مرینت جواب آدرین رو داد من چشم آب نمیخوره دیگه باهم صحبتی داشته باشن 😂
اگه از این پارت هم لذت بردید حتما کامنت کنید و بگید تا براتون ادامه رو هم بذارم ، البته فردا که نه ( پارته طولانی بود )
منتظر کامت ها و نظراتتون هستم 👍🏻