عشق حقیقی پارت ۱۳
هعییییییییییییییی زندگی خیلی مزخرفه برید ادامه مطلب
اومد سمتم و گفت: سلام مرینت خوشگل شدی تو دلم گفتم یسسسسسسس (گفتم یزره طنز اضاف کنم) همینو میخواستم گفتم: سلام ممنون گفتش: خوب بریم تو که نمایش داره شروع میشه گفتم: باشه و رفتیم تو وارد که شدیم کلی صندلی جلمون بود روی یکی از صندلی ها خواستم بشینم که آدرین گفت: چرا اینجا میشنی مگه نمیخوای ببینی چجوری این کار انجام میشه تا بتونی یادداشت کنی یهو یادم اومد که دفتر نیوردم گفتم : وای آدرین یادم رفت دفترم رو بیارم گفت : اشکال نداره من یه دفتر دارم بهت میدم اونجا بنویس بعدن بهم برش گردون گفتم: باشه و رفت منم دنبالش رفتم که رفتیم پشته سنت ( یادم نیست اسمش چی بود اگه درست نوشتم که هیچی اگه هم درست ننوشتم تو کامنت ها بهم بگید درستش کنم) دیدم کلی آدم اونجا وایسادن که یه نفر از بین اونا بیرون اومدو رفت رو صحنه و گفت : خانوم ها آقایون به نمایشه لباس های ما خوش اومدید و تا چند دقیقه دیگه نمایش شروع میشه و بعد دوباره برگشت پشته سنت خیلی ذوق داشتم و برای شروعه نمایش لحظه شماری میکردم بعد از چند دقیقه همه دونه دونه رفتن رو صحنه منم هر چی دیدم و لازم بود رو یادداشت کردم که بعد از یک ربع آدرین وارد صحنه شد اصن نفهمیدم کی رفت لباسشم خیلی خوشگل بود لباسش خیلی خوشگل بود مخصوصن تو بدن آدرین انگار اون لباسو برای اون ساخته بودن حس کردم قلبم داره تند تند میزنه که آدرین داشت بر میگشت که منو دید منم سریع نگاهم رو ازش دزدیم تا چشمم به چشماش نیفته بعد از یک ساعت دیگه کسی نیومد و نمایش تموم شد بعدش همه رفتن بیرون و چراغ ها هم دونه دونه داشتن خاموش میشدن منو آدرین هم اومدیم بیرون از آدرین خداحافظی کردمو به سمت خونه راه افتادم فردا قرار بود که پروژه ها رو تحویل بدیم پس وقتی رسیدم خونه به مامان بابا سلام کردمو رفتم تو اتاقم نشستم تمام چیز های که نوشته بودم رو با دقت مرور کردم که چیزی از قلم نیوفته و یه چک نویسم کردم که مرتبو تمیز باشه چند ساعت طول کشید تا تموم بشه وقتی تموم شد مطمئن بودم که بهترین پروژه ی کلاس میشه بعدش گذاشتمش تو یه پوشه که تمیز و مرتب باقی بمونه یه نگاه به ساعت کردم دیدم ساعت ده دهنم باز مونده بود یعنی انقد من درگیر بودم که متوجه ی گذره زمان نشدم ؟ گشنم شده بود رفتم پایین و شام خوردم و رفتم تو اتاقم مسواک زدم و خوابیدم
از زبون آدرین
امروز تو نمایش مد مرینت خیلی خوشگل شده بود و بنظرم یکوچولو بامزه شده بود موقعه ی نمایش زیر چشمی مرینتو بدون اینکه بفهمه داشتم نگاه میکردم که دیدم داره با دقت و با یه ذوقه عجیبی نگاه میکنه منم دیگه چیزی بهش نگفتم رفتم رو صحنه وقتی داشتم بر میگشتم مرینت و دیدم که داره یجوری عجیبی بهم نگاه میکنه ولی سریع نگاهشو ازم دزدید بعدش برگشتم پشته سنت و بعد از یک ساعت نمایشه مد تموم شد و همه رفتن منو مرینت هم همینطور از مرینت خداحافظی کردم و سواره ماشینم شدمو به سمت خونه حرکت کردم وقتی به خونه رسیدم حسابی خسته شده بودم کلیده خونه رو از جیبم درآوردم و درو باز کردم رفتم تو اتاقم و لباسام و عوض کردم یزره خوابیدم و بعدش رفتم شام خوردم راستش دلم برای مرینت تنگ شده بود رفتم از توی کشویه کناره تختم عکسه مرینتو برداشتم و باهاش صحبت کردم
هعیییییییی مرینت نمیدونی چقد دوستت دارم اما نمیدونم چجوری بهت بگم چجوری بهت بگم که دیوونتم چجوری بهت بگم که بدونه تو نمیتونم زندگی کنم چجوری بهت بگم که بیشتر از هر کسی تو این دنیا دوستت دارم چجوری بهت بگم که عاشقتم عکسشو بوسیدمو گذاشتم تو کشویه میزم بعدش رفتم مسواک زدمو خوابیدم
خب این پارت هم تموم شد امیدوارم خوشتون اومده باشه اگه پارت بعد رو میخواین ۱۷ لایک ۴۵ کامنت تا پارت بعد خدانگهدار